رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋🕊 📗کتاب سلام بر ابراهیم۱ حاجات مردم و نعمت خدا2⃣ جمعی از دوستان شهید کمی مکث کردم و چیزی نگفتم. ب
─┅✿࿐ྀུ༅🦋﷽🦋࿐ྀུ༅✿┅─
📗کتاب سلام بر ابراهیم۱
حاجات مردم و نعمت خدا
قسمت3⃣
جمعی از دوستان شهید
آمده ایم، این ها سهمیه شماست!
ابراهیم طوری حرف می زد که
طرف مقابل اصلاً احساس شرمندگی
نکند. اصلاً هم خودش را مطرح نمی کرد.
بعدها فهمیدم خانه هایی که رفتیم ،
منزل چند نفر از بچه های رزمنده بود.
مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشت.
برای همین ابراهیم به آن ها رسیدگی
می کرد. کارهای او مرا به یاد سخن
امام صادق علیه السلام انداخت که
می فرماید: « سعی کردن در برآوردن
حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف
دور خانه خداست. و باعث در امان بودن
در قیامت می شود» این حدیث نورانی
چراغ راه زندگی ابراهیم بود. او تمام
تلاش خود را در جهت حل مشکلات
مردم به کار می بست.
دوران دبیرستان بود. ابراهیم عصرها
در بازار مشغول به کار می شد و برای
خودش در آمد داشت. متوجه شد یکی
از همسایه ها مشکل مالی شدید دارد.
آن ها علیرغم از دست دادن مرد خانواده،
کسی را برای تأمین هزینه ها نداشتند.
ابراهیم به کسی چیزی نگفت. هر ماه
وقتی حقوق می گرفت ، بیشترِ هزینه
آن خانواده را تأمین می کرد! هر وقت
در خانه زیاد غذا پخته می شد ، حتماً
برای آن خانواده می فرستاد. این ماجرا
تا سالها و تا زمان شهادت ابراهیم ادامه
داشت. و تقریباً کسی به جز مادرش از
آن اطلاعی نداشت.
شخصی به سراغ ابراهیم آمده بود.
قبلاً آبدار چی و حالا بیکار شده بود.
تقاضای کمک مالی داشت. ابراهیم به
جای کمک مالی ، با مراجعه به چند نفر
از دوستان، شغل مناسبی را برای او
مهیا کرد. او برای حل مشکل مردم هر
کاری که می توانست انجام می داد.
اگر هم خودش نمی توانست به سراغ
دوستانش می رفت. از آن ها کمک
کتاب سلام بر ابراهیم۱–ص۱۸۵
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار
بࢪادرشهیدم ابراهیم هادی
ادامه دارد...
هـدیه به روح
پاڪ برادرم صـلواتـ🌹
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
─┅✿࿐ྀུ༅🦋﷽🦋࿐ྀུ༅✿┅─ 📗کتاب سلام بر ابراهیم۱ حاجات مردم و نعمت خدا قسمت3⃣ جمعی از دوستان شهید آمد
🦋🕊
📗کتاب سلام بر ابراهیم۱
حاجات مردم و نعمت خدا
قسمت4⃣
جمعی از دوستان شهید
می گرفت. اما در این کار یک موضوع
را رعایت می کرد؛ با کمک کردن به افراد،
گدا پروری نکند. ابراهیم همیشه به
دوستانش می گفت: قبل از اینکه آدم
محتاج به شما رو بیندازد. و دستش را
دراز کند. شما مشکلش را برطرف کنید.
او هر یک از رفقا که گرفتاری داشت، یا
هر کسی را حدس می زد. مشکل مالی
داشته باشد. کمک می کرد. آن هم
مخفیانه، قبل از اینکه طرف مقابل
حرفی بزند. بعد می گفت: من فعلاً
احتیاجی ندارم. این را هم به شما
قرض می دهم . هر وقت داشتی
برگردان. این پول قرض الحسنه
است.
ابراهیم هیچ حسابی روی این
پول ها نمی کرد. او در این کمک ها
به آبروی افراد خیلی توجه می کرد.
همیشه طوری برخورد می کرد که
طرف مقابل شرمنده نشود. بزرگان
دین توصیه می کنند. برای رفع
مشکلات خودتان ، تا می توانید
مشکل مردم را حل کنید. همچنین
توصیه می کنند تا می توانید به
مردم اطعام کنید واینگونه ، بسیاری
از گرفتاری هایتان را برطرف سازید.
غروب ماه رمضان بود. ابراهیم آمد
در خانه ما و بعد از سلام و احوال
پرسی یک قابلمه از من گرفت! بعد
داخل کله پزی رفت. به دنبالش آمدم
و گفتم : ابرام جون کله پاچه برای
افطاری! عجب حالی می ده؟!
گفت : راست می گی ، ولی برای من
نیست .یک دست کامل کله پاچه و
چند تا نان سنگک گرفت. وقتی بیرون
آمد ایرج با موتور رسید. ابراهیم هم
سوار شد و خداحافظی کرد. با خودم
گفتم : لابد چند تا رفیق جمع شدند و
با هم افطاری می خورند. از اینکه به
من تعارف هم نکرد. ناراحت شدم .
فردای آن روز ایرج را دیدم و پرسیدم :
دیروز کجا رفتید!؟
کتاب سلام بر ابراهیم۱–ص۱۸۶
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار
بࢪادرشهیدم ابراهیم هادی
ادامه دارد...
هـدیه به روح پاڪ
بࢪادرمـ♡ ۳صـلواتـ🌹
🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋🕊 📗کتاب سلام بر ابراهیم۱ حاجات مردم و نعمت خدا قسمت4⃣ جمعی از دوستان شهید می گرفت. اما در این کا
🦋🕊
📗کتاب سلام بر ابراهیم۱
حاجات مردم و نعمت خدا
قسمت5⃣
گفت: پشت بارگ چهل تن ،انتهای کوچه ،منزل کوچکی بود که در زدیم
و کله پاچه را به آنها دادیم
چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند.
ابراهیم را کامل میشناختند آنها خانواده ای بسیار مستحق بودند بعد هم ابراهیم را رساندم خانه شان
...
بیست و شش سال از شهادت ابراهیم گذشت در عالم رویا ابراهیم را دیدم سوار بر یک خودرو نظامی به تهران آمده بود!
از شوق نمی دانستم چه کنم چهره ابراهیم بسیار نورانی بود جلو رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم از خوشحالی فریاد میزدم و میگفتم بچه ها
،بیائید آقا ابراهیم برگشتم!
ابراهیم گفت بیا سوار شو خیلی کار داریم به همراه هم به کنار یک
ساختمان مرتفع رفتیم
مهندسين وصاحب ساختمان همگی با آقا ابراهیم سلام و احوالپرسی کردند همه او را خوب میشناختند ابراهیم رو به صاحب ساختمان کرد و گفت من آمده ام سفارش این آقا سید را بکنم یکی از این واحدها را به نامش کن بعد شخصی که دورتر از ما ایستاده بود را نشان داد
صاحب ساختمان گفت آقا ابرام این بابا نه پول داره نه میتونه وام بگیره من چه جوری یک واحد به او بدم؟
من هم حرفش را تأیید کردم و گفتم ابرام ،جون دوران این کارها تموم شد، الان همه اسکناس رو میشناسند
ابراهیم نگاه معنی داری به من کرد و گفت: من اگر برگشتم به خاطر این بود که مشکل چند نفر مثل ایشان را حل کنم و گرنه من اینجا کاری ندارم بعد به سمت ماشین حرکت کرد من هم به دنبالش راه افتادم که یکدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پریدم!
ادامه دارد...
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🦋🕊
📗کتاب سلام بر ابراهیم۱
خمس
🔸از علمائــي كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي بود.
اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود.
اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداري پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت.
🔸هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا.
من هم رفتم ببينم چي شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس اموالش را حساب ميكرد!
خنده ام گرفت! او براي خودش چيزي نگه نميداشت. هر چه داشت خرج ديگران ميكرد.
پس ميخواهد خمس چه چيزي را حساب كند؟!
حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما ميشود.
بعد ادامه داد:
من با اجازه اي كه از آقايان مراجع دارم و با شناختي كه از شما دارم آن را ميبخشم.
امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــي را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت.
🔸كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق(ع) انداخت كه ميفرمايد:
»كســي كه حق خداوند(مانند خمس)را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل صرف خواهد كرد )📚 آثارالصادقين ج5ص466
🔸بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه پيراهني مثل دفعه قبل ميخوام.
حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي.
اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم.
ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را ميدانستم وگفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پيراهن هاي قبلي را انفاق كرده!
بعضي از بچه هاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند يا وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها ميبخشد!
حاجي در حالي كه با تعجب به حرف هاي من گوش ميكرد، نگاه عميقي به صورت ابراهيم انداخت وگفت: حق نداري به كسي ببخشي. اين دفعه براي خودت پارچه را ميبُرم. هر کسی كه خواست بفرستش اينجا.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
ادامه دارد...
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
ما تو را دوست داریم❤️
پائيز سال ۶۲ بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اينبار نَقل همه مجالس توسلهای ابراهيم به حضرت زهرا (س) بود، هر جا ميرفتيم حرف از ابراهيم بود. خيلي از بچهها داستانها و حماسهآفرينيهاي اون رو توي عملياتها تعريف ميكردن كه همه اونها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س) انجام شده بود. به منطقه سوماركه رفتيم و به هر سنگري که سر ميزديم از ابراهيم ميخواستن كه براي اونها مداحي كنه و از حضرت زهرا (س) بخوانه. شب در جمع بچههاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولاني شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شوخي ميكردن و صداش رو تقليد ميكردن وچيزهائي ميگفتن كه خيلي ناراحت شد. ابراهيم عصباني شد و ميگفت:"من مهم نيستم، اينا مجلس حضرت رو شوخي گرفتن. براي همين ديگه مداحي نميكنم". هر چه ميگفتم: "آقا ابرام، حرف بچهها رو به دل نگير، تو كار خودت رو بكن"، بيفايده بود آخر شب هم كه برگشتيم مقر، قسم خورد كه :"ديگه مداحي نميكنم". ساعت حدود يك نيمه شب بود كه خسته و كوفته خوابيدم. قبل از اذان صبح متوجه شدم كه كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالاي سرم بود. من رو صدا زد و گفت: "پاشو الان موقع اذانه" من هم بلند شدم. با خودم گفتم: "اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي؟" البته ميدونستم كه او هر ساعتي هم بخوابه ،قبل از اذان بيداره و مشغول نماز ميشه. ابراهيم بچههاي ديگه رو هم صدا زد و بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح رو به راه انداخت. بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد و بعد هم مداحي حضرت زهرا(س). اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچهها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم رو ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم، ولي چيزي نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچهها به سمت سومار برگشتيم. بین راه دائم در فكر كارهاي عيجب ابراهيم بودم. يكدفعه نگاه معنيداري به من كرد و گفت: "ميخواي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خوندم؟" گفتم: "خوب آره، شما ديشب قسم خوردي كه..." پريد تو حرفم و گفت: "چيزي كه بهت ميگم تا زندهام جايي نقل نكن". بعد ادامه داد:"ديشب خواب به چشمم نمياومد ولی نيمههاي شب كمي خوابم برد، يكدفعه ديدم وجود مطهرحضرت صديقه طاهره(س) تشريف آوردند و گفتند: "نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان" ديگه گريه امان صحبت كردن بهش نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد.
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
✌️عملیات زین العابدین
بخش اول 1⃣
آذر ماه سال61 ابراهيم بعد از سپري كردن دوره نقاهت به جبهه آمد. معمولاً هر جايي كه ابراهيم ميرفت با روي باز از او استقبال ميكردند. بسياري از فرماندهان از دلاوري و شجاعتهاي ابراهيم شنيده بودند. يكبار هم به گردان ما، يعني گردان آرپيجي زنها اومد و با من شروع به صحبت كرد. صحبت من با ابراهيم طولاني شد و بچهها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: "جواد كجا بودي؟" گفتم: "يكي از رفقا اومده بود با من كار داشت و الان با ماشين داره ميره." برگشت و نگاه كرد و گفت: "اسمش چيه؟" گفتم:"ابراهيم هادي"يكدفعه با تعجب گفت: "اين آقا ابرام كه ميگن همينه؟!" گفتم:"آره چطور مگه؟" همينطور كه به حركت ماشين نگاه ميكرد گفت:" اينكه از قديمياي جنگه چطور با تو رفيق شده". با غرور خاصي گفتم: " خُب ديگه، بچه محل ماست"بعد از چند لحظه مكث برگشت و گفت: "اگه ميتوني بيارش تو گردان براي بچهها صحبت كنه" من هم كلاس گذاشتم و گفتم: "سرش شلوغه، اما بهش ميگم ببينم چي ميشه". دفعه بعد كه براي ديدن ابراهيم به مقر اطلاعات و عمليات رفتم، پس از حال و احوالپرسي و صحبت گفت: "صبركن تا محل گردان تو رو برسونم و با فرمانده شما صحبت كنم"، بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم. توي راه به يك آبراه رسيديم كه هميشه هر وقت با ماشين از اونجا رد ميشديم، گير ميكرديم. گفتم: "آقا ابرام برو از بالاتر بيا، اينجا گير ميكني" گفت:"وقتش رو ندارم، از همين جا رد ميشيم" گفتم: "اصلاً نميخواد بياي، تا همين جا هم دستت درد نكنه من بقيهاش رو خودم ميرم". گفت: "بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم" و حركت كرد. به خودم گفتم:" چه جوري ميخواد از اين همه آب رد بشه!" بعد تو دلم خنديدم و گفتم: "چه حالي ميده گير كنه و يه خورده حالش گرفته بشه". اما ابراهيم يه الله اكبر بلند و يه بسمالله گفت و با دنده يك از اونجا رد شد. به طرف مقابل كه رسيديم گفت: "ما هنوز قدرت الله اكبر رو نميدونيم، اگه بدونيم خيلي از مشكلات حل ميشه".
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم ✌️عملیات زین العابدین بخش دوم2⃣ *** گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
✌️عملیات زین العابدین
بخش سوم3⃣
. در بالاي تپه سنگرهاي عراقي كاملاً مشخص بود و من وظيفه داشتم به محض رسيدن آنها را بزنم. يك لحظه به اطراف نگاه كردم در دامنه تپه در هر دو طرف سنگرهائي به سمت نوك تپه كشيده شده بود انگار عراقيها ميدانستند ما از اين شيار عبور ميكنيم. آب دهانم را قورت دادم و طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند نشود، بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينههاحبس شده بود. هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم كه يك دفعه منوري بالاي سر ما شليك شد. بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين، درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك و يا گلولهاي به سمت ما ميآمد و صداي ناله بچهها را بلند ميكرد. در آن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام بدهيم. دوست داشتم زمين باز ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خود ميديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو آمد و پاي مرا گرفت. سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد، چهرهايكه ميديدم، چهره نوراني ابراهيم بود. يكدفعه گفت:" جواد تويي؟" و بعد آرپيجي را از من گرفت و جلوتر رفت. بعد هم از جا بلند شد و فرياد زد: "شيعههاي اميرالمؤمنين بلند شين، دست مولا پشت سر ماست" و بعد با يه اللهاكبر آرپيجي رو شلیک کرد و سنگر مقابل را كه بيشترين تیراندازی را ميكرد منهدم نمود. بچهها همه روحيه گرفتند. من هم داد زدم "الله اكبر" بقيه هم از جا بلند شدند و شليك كردند. تقريباً همه عراقيها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده. كار تصرف تپه مهم عراقيها خيلي سريع انجام شد و عراقيهاي زيادي اسير شدند. بقيه بچهها هم به حركت خودشان ادامه دادند. من هم با فرمانده جلو ميرفتيم. در بین راه به من گفت: "بيخود نيست كه هر فرماندهي دوست داره با ابراهيم همراه باشه. عجب شجاعتي داره !" نيمههاي شب دوباره ابراهيم را ديدم. گفت: "نظر عنايت مولا رو ديدي؟ ديدي فقط يه اللهاكبر احتياج بود تا دشمن فرار بكنه".
ادامه دارد...
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
کتاب سلام بر ابراهیم
فکه آخرین میعاد
علی نصرالله
نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد
براي شهادتش دعا كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم.ابراهيم كمتر حرف ميزد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود.رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال فكه. گردانها مشــغول مانور عملياتي
بودند. بچهها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش
ميآمدند. يك لحظه چادر خالي نميشد.حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعداز سـلام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچهها همه مشغول شدند،
خبريه؟!
حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را ميديد خيلي خوشــحال بود. بعد
از ســلام و احوالپرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند، خبريه؟!
حاجي هم گفت: فردا حركت ميكنيم براي عمليات. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال ميشيم. حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطلاعات را بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه.
بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچهها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي،
چیالان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟
حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل ميدهد.حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند.عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتيتر شده بود.
غروب به يكي از ديدگاههاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملياتي را مشــاهده ميكرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ مينوشت.تعدادي از بچه ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش! ما هم ميخواهيم ببينيم!
ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد.
ادامه دارد ...
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
کتاب سلام بر ابراهیم فکه آخرین میعاد علی نصرالله نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها
📚کتاب سلام بر ابراهیم
فکه آخرین میعاد ✨
علی نصرالله
ميگفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش. پيش يكي از فرمانده هان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره.
خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله،
عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟!فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست.
فــردا عصــر بچه هــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت رسولصلیاللهعلیهايازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند.
فــردا عصــر بچههــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت
رسولصلیاللهعلیهوالهوصلميازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند.
همه آماده حركت به سمت فكه بودند.
از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او ملكوتي شده بود!صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفيهاي عربي انداخته و اوركت زيبائي پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه ها دســت داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي!
نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف بود با مرگ طبيعي از دنيا بره.اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند،
طوري شده كه توي بهشت زهرا سلام الله علیها بيشتر از تهران رفيق داريم.مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من ميترسم جنگ تمام بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست.بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما،خوشگلترين شهادت رو ميخوام!بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از گوشه چشمش جاري شد.ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم تو رو نشناســه، خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اينخوشگل ترين شهادته.
گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره. هر جا هم كهاحتياج شد كمك ميكني. گفت: نه، من ميخوام با بسيجيها باشم.
بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خط شكن.
آنها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقيها ميگيريم!حاج حسين از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي محو چهره ابراهيم بود.بي اختيار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظهاي در اين حالت بودند.گويي ميدانستند كه اين آخرين ديدار است.
بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگاربراي شما!چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت ميشه.ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم.
بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خط شكن.
آنها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات
چي بگيرم؟ گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقيها ميگيريم!
حاج حسين اللهکرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي
محو چهره ابراهيم بود.بياختيار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظهاي در اين حالت بودند.
گويي ميدانستند كه اين آخرين ديدار است.
بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار براي شما!چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت ميشه.ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم.حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچههــا از راهكار اول عبور ميكنند.من با يك ســري از فرماندهها و بچه هاي اطلاعات از راهكار دوم ميريم.تو هم با ما بيا.ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه هاي بســيجي ميرم. مشــكلي كه
نداره!؟حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي.
ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچههاي
گردانهايي كه خطشكن عمليات بودند و كنارشان نشست.
ادامه دارد...
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎
جهت تعجیل در فرج آقا#امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک
کانال کمیل ✨
يكي از مســئولين اطلاعات را ديدم و پرسيدم: يعني چي گردانها محاصره شدند؟ عراق كه جلو نيامده، بچهها هم توي كانال دوم و سوم هستند.فرمانده گفت: كانال سومي كه ما در شناسائي ديده بوديم، با اين كانال فرق داره. اين كانال و چند كانال فرعي را عراق ظرف همين دو سه روز درست كرده.اين كانالها درست به موازات خط مرزي ساخته شده، ولي كوچكتر و پر از موانع.بعــد ادامه داد: گردانهاي خطشــكن، براي اينكه زير آتش نباشــند رفتند داخل كانال. با روشــن شــدن هوا تانكهاي عراقي جلــو آمدند و دو طرف كانال را بستند. دشمن هم كانالها را زير آتش گرفته.
بعد كمي مكث كرد و گفت: عراق شــانزده نوع مانع ســر راه بچهها چيده
بود، عمق موانع هم نزديك به چهار كيلومتر بوده! منافقين هم تمام اطلاعات
اين عمليات را به عراقيها داده بودند!
خيلي حالم گرفته شد. با بغض گفتم: حاال چه بايد كرد!؟گفت: اگــر بچهها مقاومت كنند مرحله دوم عمليــات را انجام ميدهيم و آنها را ميآوريم عقب.در همين حين بيسيمچي مقر گفت: يك خبر از گردانهاي محاصره شده! همه ساكت شدند. بيسيمچي گفت: ميگه »برادر ثابتنيا با برادر افشردي دست داد!«اين خبر كوتاه يعني فرمانده گردان كميل به شهادت رسيده.عصــر همان روزخبر رســيد حاج حســيني، معاون گــردان كميل هم به شــهادت رسيده و بنكدار، ديگر معاون گردان به سختي مجروح است. همه بچهها در قرارگاه ناراحت بودند. حال عجيبي در آنجا حاكم بود
بيستم بهمن ماه، بچهها آماده حمله مجدد به منطقه فكه شدند. يكي از رفقا را ديدم. از قرارگاه ميآمد. پرسيدم: چه خبر؟
گفت: الان بيســيمچي گردان كميل تماس گرفت. با حاج همت صحبت كرد وگفت: شارژ بيسيم داره تموم ميشه، خيلي از بچهها شهيد شدند، براي ما دعاكنيد. به امام سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مقاومت ميكنيم.با دلي شكسته و ناراحت گفتم: وظيفه ما چيه، بايد چه كار كنيم؟گفت: توكل به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدي عمليات آغاز ميشه.غروب بود. بچههاي توپخانه ارتش با دقت تمام، خاكريزهاي دشمن را زير آتش گرفتند.گردان حنظله و چند گردان ديگر حركتشان را آغاز كردند. آنها تا نزديكي
كانــال كميل پيش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســيدند،اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد كمي از بچههاي محاصره شــده توانستند در تاريكي شب از كانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند.اين حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاكريز خودمان برگشــتيم. اما بيشتر نيروهاي گردان حنظله در همان کانالهاي مرزي ماندند. در اين حمله و با آتش خوب بچهها، بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد.21 بهمن 1361 بود. هنوز صداي تيراندازي و شليكهاي پراكنده از داخل كانال شنيده ميشد.
به خاطر همين، مشخص بود كه بچههاي داخل كانال هنوز مقاومت ميكننداما نميشد فهميد كه پس از چهار روز، با چه امكاناتي مشغول مقاومت هستند؟!غروب امروز پايان عمليات اعالم شد. بقيه نيروها به عقب بازگشتند.يكي از بچههائي كه ديشب از كانال خارج شد را ديدم. ميگفت: نميداني
چه وضعي داشتيم! آب و غذا نبود، مهمات هم بسياركم، اطراف كانالها هم از انواع مين! ما هر چند دقيقه گلولهاي شليك ميكرديم تا بدانند هنوز زندهايم. عراقيها مرتب با بلندگو اعلام ميكردند: تسليم شويد!
لحظات غروب خورشيد بسيار غمبار بود. روي بلندي رفتم و با دوربين نگاه ميكردم.انفجارهاي پراكنده هنوز در اطراف كانال ديده ميشد. دوست صميمي من ابراهيم آنجاست و من هيچ كاري نميتوانم انجام دهم. آن شب را كمي استراحت كردم و فردا دوباره به خط بازگشتم.
عراقيها به روز 22 بهمن خيلي حساس بودند. حجم آتش آنها بسيار زياد شد. خاكريزهاي اول ما هم از نيرو خالي شد. همه رفتند عقب!با خودم گفتم: شايد عراق قصد پيشروي دارد؟! اما بعيد است، چون موانعي
كه به وجود آورده جلوي پيشروي خودش را هم ميگيرد!عصر بود كه حجم آتش كم شد. با دوربين به نقطهاي رفتم كه ديد بهتري
روي كانال داشــته باشد. آنچه ميديدم باوركردني نبود! دود غليظي از محل كانال بلند شده بود. مرتب صداي انفجار ميآمد.
ســريع پيش بچههاي اطلاعات رفتم و گفتم: عراق داره كار كانال رو تمام ميكنه! آنها با دوربين مشاهده كردند، فقط آتش و دود بود كه ديده ميشد.اما من هنوز اميد داشتم. با خودم گفتم: ابراهيم شرايط بدتر از اين را سپريكرده، اما به ياد حرفهايش، قبل ازشروع عمليات افتادم و بدنم لرزيد.
ادامه دارد...
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑🌺⃞🌷
جهت تعجیل در فرج آقا #امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°🌸🎀🫀🎀🌸°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک غروب خونین 🌅 1⃣قسمت اول عصر روز جمعه ۲۲ بهمــن ۱۳٦۱ براي من خيلي دلگيرت
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک
غروب خونین 🌅
2⃣قسمت دوم
ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين.
بي اختيار بدنم سست شد و اشــك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان ميخورد.
ديگر نميتوانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشــد. از گود زورخانه تا گيلان غرب و...
بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز، ميخواستم به سمت كانال حركت كنم.
يكــي از بچهها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار ميكنــي؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي ميريزن.
آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند.
خيلي ها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت:
اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان
صداي گريه بچه ها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد...
ادامہ دارد...
آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند.
خيليها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت:اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان صداي گريه بچهها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد.
يكي از رزمنده ها كه همراه پســرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پســرم شــهيد ميشد، اينقدر ناراحت نميشدم. هيچكس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود.
روز بعد همه بچه هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران.
هيچكس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعالم كند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد!...
ادامه دارد
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑🌺⃞🌷
جهت تعجیل در فرج آقا #امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°🌸🎀🫀🎀🌸°•-꧂
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
📚کتاب سلام بر ابراهیم
اوج مظلومیت🥺
1⃣قسمت اول
با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان کميل همراه باشم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال کوچک بود و تقريباً يک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود. آن شب همه بچ هها به سمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام «کانال کميل » معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال سپري کردم.از صبح روز بعد، تک تيراندازان عراقي هر جنبنده اي را هدف قرار م يدادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم. يادم هست که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صلابت، كانال را سرپا نگه داشته بود! فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه نيروها را مديريت م يكرد ابراهيم بود.
او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در نقط هاي از كانال مستقر نمود. يك نفر روي لب هي كانال بود و اوضاع را مراقبت م يكرد. دو نفر ديگر هم در داخل كانال در كنار او بودند. انتهاي کانال يک انحناء داشت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا منتقل کردند تا از ديد بچ هها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال برد تا زير آتش نباشند. ابراهيم در آن روزها با نداي اذان، بچ هها را براي نماز آماده م يکرد. ما در آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار م يکرديم! ابراهيم با اين كارها به ما روحيه م يداد و همه نيروها را به آينده اميدوار م يكرد. دو روز بعد از شروع عمليات، و بعد از پايان ناموفق مرحله دوم، تلاش بچ هها بيشتر شد! م يخواستيم راهي را براي خروج از اين ب نبست پيدا کنيم. در آخرين تماسي که با لشکر داشتيم، سردار)شهيد( حاجي پور با ناراحتي گفت: هيچ کاري نم يتوانيم انجام دهيم، اگر م يتوانيد به هر طريق ممکن عقب بيائيد. پنجشنبه 21 بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صداي تانک و نفربر بيشتر شد! بچ هها روي ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند. برخي فکر کردند نيروي کمکي براي ما آمده، اما نه، محاصره ما تنگتر شده بود! کماندوهاي عراقي تحت پوشش تان کها جلو آمدند. آ نها فهميده بودند که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده! يادم هست که يک نوجوان به نام )شهيد( سيد جعفر طاهري قبضه آرپ يجي را برداشت و از پل هها بالارفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد. همين باعث شد که آ نها كمي عقب نشيني کنند. بچ هها هم با شليک پياپي خود چند نفر از کماندوهاي عراقي را کشتند و چند نفر از نيروهائي که خيلي جلو آمده بودند را اسير گرفتند. در آن شرايط سخت، حالا پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد! نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود. بيشتر نيروها ب يرمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند. تان کهائي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشن کردند! فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايران يها، بيائيد تسليم شويد، کاري با شما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده است، بيائيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق م يكرد.تشنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچ هها گفتند: بيائيد برويم تسليم شويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به نجات ما نيست. يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟ مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟ همين صحبت باعث شد که کسي خود را تسليم نکند. ابراهيم وقتي نظر بچ هها را فهميد وشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم. هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهيم تحويل داديم. او به هر پنج نفر يک قمقمه آب و کمي غذا داد. به آن پنج اسير عراقي هم هر كدام يک قمقمه آب داد!! برخي از بچ هها از اين کار ناراحت شدند، اما ابراهيم گفت: «آ نها مهمان ما هستند » مهما تها را هم جمع کرديم و در اختيار افراد سالم قرار داديم تا بتوانند نگهباني بدهند
قهرمان من
برادر شهیدم
رفیق آسمانی من
سرباز آقا امام زمان
#شهید_ابراهیم_هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم
اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑🌺⃞🌷
جهت تعجیل در فرج آقا #امام_زمان و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿
رفیق شهیدم 🕊
❀❀
@Refighe_Shahidam313
꧁-•°🌸🎀🫀🎀🌸°•-꧂