رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#ارسالی_از_کاربر شهید🌹مصطفی ردانی پور ✨عروسی اش نزدیک بود.. یک کارت دعوت برای امام رضا علیه السلام
مزار: بی نشان
زندگی مصطفی با زندگی برادران میثمی از کودکی و ابتدای نوجوانی تا انتهای زندگی و شهادت عجین شده و به هم مرتبط است.
تمام فعالیت های نوجوانی و جوانی #شهید_مصطفی_ردانی_پور از هیئت نوجوانان حضرت رقیه (س) شکل می گیرد.
جلساتی که #شهثم_عبد الله_میثمی به عنوان فرمانده فکری و االبته دوست صمیمی نقشه راه را ترسیم می کند.
این سه نفر با هم رشد می کنند،
باهم مبارزه می کنند،
باهم به محرومیت زدایی می پردازند و هر سه در دفاع مقدس به شهادت می رسند.
مصطفی بعد از انقلاب به #سپاه یاسوج رفته و همراه شهید میثمی به فعالیت می پردازد.
با شروع نا آرامی های غرب کشور به آنجا رفته و تا نمایندگی امام در سپاه کردستان ارتقا می یابد.
با شروع جنگ به جبهه جنوب عزیمت می کند و نیروهای استان اصفهان را در قالب تیپ امام حسین (ع) فرماندهی می کند.
فرماندهی مصطفی تا فرمانده قرارگاه فتح که متشکل از چند سپاه بود، ارتقا می یابد؛ اما به ناگاه مصطفی همه مسئولیت ها را به کناری می نهد و علی رغم مخالفت مسئولین و دوستان، به عنوان بسیجی تک تیر انداز در عملیات والفجر دو شرکت می کند و هم جنان که آرزوی قلبی اش بود، در ثپه شهید برهانی به قافله شهدای بی نام و نشان می پیوندد.
بعد از شهادتش خیلی دنبالش گشتند تا پیکرش را بیابند، اما گویا خداوند پیکرش را هم به نزد خود برده بود و هم چنان مزار خالی اش در #گلزار_شهدای_اصفهان چشم نوازی می کند...
#معرفی_شهید
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🥀🌹🥀✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
مزار: بی نشان زندگی مصطفی با زندگی برادران میثمی از کودکی و ابتدای نوجوانی تا انتهای زندگی و شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
روزی کنیزی به امام حسن(ع) شاخه گلی هدیه داد، امام فرمود: تو را در راه خدا آزاد کردم.💞 ملحقات احقاق
••
#حدیث✨
-اماممحمدباقرعلیهالسلام:
فضیلتیچونجهادنیست،
وجهادیچونمبارزهباهواینفسنیست(:
صلواتبفرستمؤمن🪴
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🧡🔶🧡✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_هشتم #رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا #یک_فنجان_چای_داغ #رمان به قلمـ✍ زهرا اسعد بلند دوست #قسمت_د
#قسمت_دهم
مرد از بهشت می گفت...
از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم...
از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود...
از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان...راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟؟؟؟
سخنرانی تمام شد.برشورها پخش شدند.و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد:(سارا.. سارا.. خوبی..؟؟) و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم.بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد...
بازویم را گرفت و بلندم کرد( این حرفها..این سخنرانی برام آشنا بود..)
و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده.. ) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقط صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست.. فقط..) و من منفجر شدم (فقط چی؟؟ خداتون بده؟؟ یا داداش بدبخت من؟؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکرد...مثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کرد... شما مسلمونا و خداتون چی میخواین از ماا..هان؟؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی...همین...دانیال نترسید و شد یه مسلمون وحشی...یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست... میبینی همه تون عوضی هستین..)
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران،در خیابانی تنها...
چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی...چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر...فقط به دل خودم!!
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🥀✍🥀✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#قسمت_دهم مرد از بهشت می گفت... از وعده هایِ خدایی که قبولش نداشتم... از مبارزه ایی که جز رستگاری د
#قسمت_يازدهم
و من گفتم...از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی...
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال...پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم.
قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد...
جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟؟؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند (سارا بپوش بریم..) و من گیج:(چی شده؟؟ کجا میخوای منو ببری؟؟)
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم...راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!!!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد:( نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بود...حالا چی شده؟؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟؟کم کم عادت میکنی... این تازه اولشه...یادت رفته، منم یه مسلمونم..)راست میگفت و من ترسیدم...دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست...پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید...آنجا دلها یخ زده بود...
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: (شما مسلمونا همتون کثیفین؟؟ ازتون بدم میاد..)و او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود.....
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: (یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی...پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی.... میخوام مبارزه رو نشونت بدم) و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🥀✍🥀✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#قسمت_يازدهم و من گفتم...از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داش
#قسمت_دوازدهم
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: ( خوش اومدین..داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم..)و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتم و فقط دلم دانیال را میخواست...
کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگویم...
چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد...و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت.
زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن...از آرامش اتاقش...از خواهر و برادرهایش...از پدر و مادر مهربان ومعمولیش...از درس و دانشگاهش.. از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند...همه و همه قبل از مبارزه...
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت مسلمانان،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت..و از منوی جهاد،نکاحش را انتخاب کرد...نکاحی که وقتی به خود آمد،روسپی اش کرده بود در میان کاباره ای از مردان به اصطلاح مبارز... و او هر روز و هر ساعت پذیرایی میکرد از شهوت مردانی که نصفشان اصلا مسلمان نبودند و به طمع پول، خشاب پر میکردند.وقتی درماندگی، افسارِ جهاد در راه خدایش را برید، هدایایی کوچک نصیبش شد از مردانی که نمیدانست کدام را پدر،نوزادش بخواند و کدام را عامل ایدز افتاده به جان خود و کودکش...دلم لرزید....
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت درست وقتی که راهی برای بازگشتش نبود و او دست و پا میزد در میان مردانی که گاه به جان هم میافتادند محض یک ساعت داشتنش....تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده.
و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست....
و من چقدر از بهشت ترسیدم....
یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟؟؟؟؟؟
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🥀✍🥀✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
• خداےخوبم🌻 عشقبازیکنباخدا.. هیبگوخداجـانممنفقیرتم! دستِدرازشدهیمنومیخوایردکنـے دورتبگر
خداےخوبم 🌻
فریبخوردھمنـم💔 ؛
وقتۍدرهیاهویایندنیا...
بہجایپنـاھگرفتندرآغـوشِخدا
آرامشـدنبااَهـلزمینرابرگزیدم(:
خدایبـےاندازهمھربونمن🌱!'
#خدا
#عشق
#مخاطب_خاص
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🌹❤️🌹✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
🍃{ #خداےخوبِ_ابراهیم }🍃 ابراهیم درموضوع امانت خیلی جدی بود. اوعدالت در رفتار و گفتار را خیلی رعایت
🌱.[#خـداےخـوبِ_ابراهـیم].🌱
"به یقین رسیده بود ودرک می کرد که زنده و پایدار و باقی فقط خداست.لذا تمام کارها و رفتارش برای رضای خدا بود.
او فهمیده بود انسان،یک حقیقت ناپایدار است
که به زودی این جهان را ترک می کند اما زنده وپایدار فقط اوست. اگرمی فهمید خداوند کاری را دوست دارد،حتما آن کار را انجام می داد.
علت رشد معنوی او وعظمتش در پیشگاه خداوند همین بود.
وَيَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ
همه کسانی که روی آن (=زمین)هستندفانی می شوند ،وتنها ذات صاحب جلال وگرامی پروردگارت باقی می ماند.(الرحمن/۲۷)"
#قهرمان_من
#شهید_ابراهیم_هادی
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️❤️🤝❤️✌️❁═┅┄
•
سِرّعاشقـ♥️ـ شدنم
لطفطبیبانهتوست ...
ورنهعشقتوکجاایندلبیمارکجا(:
#:-)
#امام_زمان
#یاصاحبالزمان🍃!'
#سهشنبه_های_مهدوی
•
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️❤️❣❤️✌️❁═┅┄
...سلام خدای خوبم...
روز خود را با سلام به
چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅
بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّحمنِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿن بن ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ
سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا
❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن...
#سلام_برادرهاےشهیدم
#سلام_خواهرهایهاےشهیدم
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء"
🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
یادشهداباصلوات+وعجلفرجهم
🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🔶رفیق شهیدم🔶
#رفیق_شهیدم
🕊رفیق شهیدم🕊
@Refighe_Shahidam313
┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
هدایت شده از خاطرات صوتی دفاع مقدس
ملازم اول غواص ۹۱.m4a
7.06M
کتاب : ملازم اول غواص 🌹
راوی : برادر جانباز و آزاده حاج محسن جام بزرگ🌹
نویسنده : محسن صیفی کار🌹
قسمت : نود و یکم 🌹
آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام
@chateratdefae
ایتا👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e
واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺۲۹ روز تا عید بزرگ #غدیر🌺
🦋 پیامبر اکرم صلواتاللهعلیه:
ای علی دشمن تو، دشمن من است
و دشمن من، دشمن خداست...
#عید_غدیر
#عید_ولایت💚
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#شهید_على_روحى_نجفى «از خواهران گرامى خواهشمندم كه #حجاب خود را حفظ كنند ، زیرا كه حجاب خون بهاى
#شهید_غلامرضا_عسگرى
«مادرم...
من با #حجاب و عزت نفس و فداكارى شما رشد پیدا كردم.»
#چادرانه
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🥀🌹🥀✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#ارسالی_از_کاربر شهید🌹مصطفی ردانی پور ✨عروسی اش نزدیک بود.. یک کارت دعوت برای امام رضا علیه السلام
#شهید_سید_سجاد_حسینی
۱۸ سالم بود...
كه اومد خواستگاری...💕
اون جلسه...
قرار بود همو ببینیم...💕
حجب و حیامون مانع ميشد...
راحت نگاهِ هم كنيم...
شبی رو تعیین ڪردن واسه صحبت ڪردن...
خجالت ميكشيدم...
واسه همين...
از مادرم خواستم جام صحبت ڪنه...
مادرم از طرف من...
تموم حرفامو دقیق بهش
میگفت...
آخرای صحبتاشون بود...
ڪه مادرم خواست از اتاق برم بیرون...!
تو سالن،يهو یادم اومد...
مسئله ای رو نگفتم...
در زدم و رفتم تو اتاق...
با صحنه ی عجیبی روبرو شدم...
ڪه تا آخر عمر فراموش نمیڪنم...
سید سجاد داشت اشڪ میریخت...😢
پرسیدم:"چی شده...؟!"
مادرم گفت:
"چیزی نیست،ڪاری داشتی...؟"
گفتم:
"مسئله ای رو فراموش ڪردم مطرح ڪنم..."
جوابمو ڪه گرفتم...
از اتاق اومدم بیرون...
دل تو دلم نبود...
ڪه چرا داشت اونطور اشڪ میریخت...؟!
بیرون ڪه اومدن پرسیدم و مادرم جواب داد...
"یه واقعیت مهم زندگیتو بهش گفتم...
گفتم ڪه جگر گوشه من...❤
نه پدر داره نه برادر...😢
مسئولیتت خیلی سخته...
از این به بعد باید...
هم همسرش باشی...💕
هم پدرش... هم برادرش...
میشی همه ڪس و ڪارش...
از حرفم گریه ش گرفته بود و...
قول داد ڪه قطعاً همینطوره و...
جز این هم نمیشه...❤
همسر عزیزتر از جانم...💕
بعد ١١ سال زندگی…💕
یڪباره با رفتنت...
پدرم... برادرم...
بهترین دوستم و همسرم...💕
رو از دست دادم...💔
تڪیه گاه امن من...💕
تو خیلی بیشتر از قولت...
جاهای خالی زندگیمو...
با حضورت پر ڪرده بودی...❤
از خدا میخوام...
تو فردوس برینش...
بهترین نعمتاشو نصیبت كنه...
ان شاءالله...
راوی:همسر بزرگوار شهید❤️
کتاب خاطرات شهید🌱
#عاشقانه
#مذهبیها_عاشقترند
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#شهید_سید_سجاد_حسینی ۱۸ سالم بود... كه اومد خواستگاری...💕 اون جلسه... قرار بود همو ببینیم...💕 حجب
شهید مدافع حرم،سید سجاد حسینی فرمانده گردان دیدبانی گروه توپخانه 15خرداد
تولد:1362/4/13
اصفهان-درچه
پاسدار-متاهل
فرمانده گردان دیدبانی گروه توپخانه 15خرداد
محل شهادت :سوریه-شهر حلب
تاریخ شهادت:1394/8/9
مزار: گلزار شهدای دینان
اصفهان-درچه
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_سید_سجاد_حسینی
فرزند یکی از جانبازان #دفاع_مقدس بود و در خانوادهای #ایثارگر رشد کرد. او در ادامه زندگی با سعیده سادات حسینی فرزند #شهید_سید_باقر_حسینی ازدواج میکند
و همراهی و همسری این دو باعث میشود خانوادهای دوستدار و مدافع اسلام ناب محمدی تشکیل بدهند. چنانکه وقتی موسوم دفاع از حریم اهلبیت از راه میرسد، سید سجاد درنگ نمیکند و راهی میشود.
محمدپارسا متولد ۷ فروردین ماه سال ۱۳۹۰ است. زمان شهادت پدرش چهار سال داشت.
کوچک بود و از مأموریت پدرش چیزی نمیدانست.
۹ آبان ماه ۱۳۹۴ سجاد در سوریه به شهادت رسید.
گویا او و دوستانش شب در کمین داعشیها میافتند...
سید سمت راست بدنش از سینه تا پهلو مورد اصابت چندین گلوله قرار میگیرد و به #شهادت که آرزوی دیرینهاش بود میرسد.
سید سجاد در تاریخ ۱۳ آبان ماه سال ۱۳۹۴ با استقبال پرشکوه مردمی در #گلزار_شهدا ی محله #دینان از شهر #درچه #اصفهان به خاک سپرده شد
#معرفی_شهید
#شهیدانه
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️❤️🌹❤️✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
من در ایـن خلوتِ خـٰاموشِ سڪوت^ اگر یادِ تو یادی نکنم میشڪنم . . ! #ایران_قوی #قهرمان_
آنڪیست
ڪهدر
راھتو
سرگرداننیست...
هرڪو رَھتونیافت
سرگرداناست...
#قهرمان_من
#رفیق_شھیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
🌾📔
❀❀
@Refighe_Shahidam313
┄┅═❁✌️🥀🤝🥀✌️❁═┅┄