eitaa logo
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
4.6هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
7.7هزار ویدیو
298 فایل
دلبسته‌دنیا‌که‌عاشق‌شهادت‌نمی‌شود🌷 رفیق‌شهیدمْ‌دورهمی‌خودمونیه✌️ خوش‌اومدی‌رفیق🤝 تأسیس¹⁰/⁰³/¹³⁹⁸ برام بفرست،حرف،عکس،فیلمی،صدا 👇 https://eitaayar.ir/anonymous/vF1G.Bs4pT جوابتو👇ببین https://eitaa.com/harfhamon کپی‌آزاد✅براظهورصلوات‌📿هدیه‌کردی‌چه‌بهتر
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۳:۲۳ الهی هرکی به یادمونه به یادش باش.... آرزوتون برآورده بخیر🌺😊🌺
• سِرّعاشقـ♥️ـ شدنم‌ لطف‌طبیبانه‌توست ... ورنه‌عشق‌تو‌کجااین‌دل‌بیمارکجا(: #:-) 🍃!' • ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❤️❣❤️✌️❁═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبحتون متبرک به یاد خدا🌺😊🌺
...سلام خدای خوبم... روز خود را با سلام به چهارده معصــوم علیهم السلام شروع کنیم..🌅 بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّحمنِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ علی اِبن ابی طالب🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿن بن ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ🌹ِ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ🌹َ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍﺍﻟﮑﺎﻇﻢُ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﺑﺮﮐﺎﺗﻪ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ🌹ُ ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍﺍﻟﻬﺎﺩﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ🌹 ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺑﻘﯿﺔَ ﺍﻟﻠﻪِ، ﯾﺎ ﺻﺎﺣﺐَ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ سلام بر تو ای بهتریـ🌺 بندهـ🌹 خــ❤️ــدا ❤️ــمــهــــدی جان منجی عالم بشریت ظهور کن... 🏳 زیارتنامه "شهــــــداء" 🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... یادشهداباصلوات+وعجل‌فرجهم 🍀🌸🍀🌸🍀🌸 🔶رفیق شهیدم🔶 🕊رفیق شهیدم🕊 @Refighe_Shahidam313 ┈••✾•🥀☘❤️☘🥀•✾••┈
ملازم اول غواص ۹۱.m4a
7.06M
کتاب : ملازم اول غواص 🌹 راوی : برادر جانباز و آزاده حاج محسن جام بزرگ🌹 نویسنده : محسن صیفی کار🌹 قسمت : نود و یکم 🌹 آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام @chateratdefae ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e واتساپ👇👇 https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
با نام خـــدا چهارشنبہ🌷 ۹ تیر مـاه را آغاز میکنیم ياد خــدا آرام بخش دلهاست امروزت را متبرك كن🌷 با نام و ياد خدا کہ خدا صداى بنده هايش را دوست دارد چهارشنبه تون در پناه خــدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺۲۹ روز تا عید بزرگ 🌺 🦋 پیامبر اکرم صلوات‌الله‌علیه: ای علی دشمن تو، دشمن من است و دشمن من، دشمن خداست... 💚
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#ارسالی_از_کاربر شهید🌹مصطفی ردانی پور ✨عروسی اش نزدیک بود.. یک کارت دعوت برای امام رضا علیه السلام
۱۸ سالم بود... كه اومد خواستگاری...💕 اون جلسه... قرار بود همو ببینیم...💕 حجب و حیامون مانع ميشد... راحت نگاهِ هم كنيم... شبی رو تعیین ڪردن واسه صحبت ڪردن... خجالت ميكشيدم... واسه همين... از مادرم خواستم جام صحبت ڪنه... مادرم از طرف من... تموم حرفامو دقیق بهش میگفت... آخرای صحبتاشون بود... ڪه مادرم خواست از اتاق برم بیرون...! تو سالن،يهو یادم اومد... مسئله ای رو نگفتم... در زدم و رفتم تو اتاق... با صحنه ی عجیبی روبرو شدم... ڪه تا آخر عمر فراموش نمیڪنم... سید سجاد داشت اشڪ میریخت...😢 پرسیدم:"چی شده...؟!" مادرم گفت: "چیزی نیست،ڪاری داشتی...؟" گفتم: "مسئله ای رو فراموش ڪردم مطرح ڪنم..." جوابمو ڪه گرفتم... از اتاق اومدم بیرون... دل تو دلم نبود... ڪه چرا داشت اونطور اشڪ میریخت...؟! بیرون ڪه اومدن پرسیدم و مادرم جواب داد... "یه واقعیت مهم زندگیتو بهش گفتم... گفتم ڪه جگر گوشه من...❤ نه پدر داره نه برادر...😢 مسئولیتت خیلی سخته... از این به بعد باید... هم همسرش باشی...💕 هم پدرش... هم برادرش... میشی همه ڪس و ڪارش... از حرفم گریه ش گرفته بود و... قول داد ڪه قطعاً همینطوره و... جز این هم نمیشه...❤ همسر عزیزتر از جانم...💕 بعد ١١ سال زندگی…💕 یڪباره با رفتنت... پدرم... برادرم... بهترین دوستم و همسرم...💕 رو از دست دادم...💔 تڪیه گاه امن من...💕 تو خیلی بیشتر از قولت... جاهای خالی زندگیمو... با حضورت پر ڪرده بودی...❤ از خدا میخوام... تو فردوس برینش... بهترین نعمتاشو نصیبت كنه... ان شاءالله... راوی:همسر بزرگوار شهید❤️ کتاب خاطرات شهید🌱
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#شهید_سید_سجاد_حسینی ۱۸ سالم بود... كه اومد خواستگاری...💕 اون جلسه... قرار بود همو ببینیم...💕 حجب
شهید مدافع حرم،سید سجاد حسینی فرمانده گردان دیدبانی گروه توپخانه 15خرداد تولد:1362/4/13 اصفهان-درچه پاسدار-متاهل فرمانده گردان دیدبانی گروه توپخانه 15خرداد محل شهادت :سوریه-شهر حلب تاریخ شهادت:1394/8/9 مزار: گلزار شهدای دینان اصفهان-درچه فرزند یکی از جانبازان بود و در خانواده‌ای رشد کرد. او در ادامه زندگی با سعیده سادات حسینی فرزند ازدواج می‌کند و همراهی و همسری این دو باعث می‌شود خانواده‌ای دوستدار و مدافع اسلام ناب محمدی تشکیل بدهند. چنانکه وقتی موسوم دفاع از حریم اهل‌بیت از راه می‌رسد، سید سجاد درنگ نمی‌کند و راهی می‌شود. محمد‌پارسا متولد ۷ فروردین ماه سال ۱۳۹۰ است. زمان شهادت پدرش چهار سال داشت. کوچک بود و از مأموریت پدرش چیزی نمی‌دانست.  ۹ آبان ماه ۱۳۹۴ سجاد در سوریه به شهادت رسید. گویا او و دوستانش شب در کمین داعشی‌ها می‌افتند... سید سمت راست بدنش از سینه تا پهلو مورد اصابت چندین گلوله قرار می‌گیرد و به که آرزوی دیرینه‌اش بود می‌رسد. سید سجاد در تاریخ ۱۳ آبان ماه سال ۱۳۹۴ با استقبال پرشکوه مردمی در ی محله از شهر به خاک سپرده شد ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❤️🌹❤️✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
من در ایـن خلوتِ خـٰاموشِ سڪوت^ اگر یادِ تو یادی نکنم می‌شڪنم . . ! #ایران_قوی #قهرمان_
آن‌ڪیست ڪه‌در راھ‌تو سرگردان‌نیست... هرڪو رَھ‌تو‌نیافت سرگردان‌است... 🌾📔 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🥀🤝🥀✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#رمان_یک_فنجان_چای_با_خدا #یک_فنجان_چای_داغ #رمان_هشتم #رمان به قلمـ✍ زهرا اسعد بلند دوست #قسمت_س
وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم،راستی چقدر فضایش سنگین بود. پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: (سارا.. حالت خوبه؟؟) آره...عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود! آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی...انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق.. عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:(واسه امروز بسه...اما لازم بود..روز بخیر..) رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت...و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال...با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی... چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. قیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم. کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود... ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد. (معلوم هست کجایی؟؟ گوشیت که خاموش...از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد...الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی..) و با مکثی کوتاه:( سارا.. خوبی؟؟) و اینبار راست گقتم که نه...که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟عثمان خوب بود...نه مثل دانیال...اما از هیچی،بهتر بود.. پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد...از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است. که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده... من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان...راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟ و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت...از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت...از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز،جان تسلیم میکرد. قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:(سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم..) و من ماندم خیره و شنیدم :(همه چی درست میشه..) و ای کاش راست میگفت...... ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🔶✍🔶✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
#قسمت_سیزدهم وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم،راستی چقدر فضایش سنگین بود. پشت در ایستادم و حریص
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم...یعنی نمی خواستم که بشنوم.مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد...دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشد...او خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود.. دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محضِ بریدن سر.. محال است. پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر... چند روزی با خودم فکر کردم.شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن...ولی هر چه میگشتم،دلیلی  وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن... باید دل به دریا میزدم...دانیال خیلی پاکتر از اخبار عثمان بود...اصلا شاید برادرم وارد این گروه نشده و تنها تشابهی اسمی بود...اما این پیش فرض نگرانترم میکرد...اگر به این گروه ملحق نشده،پس کجاست؟؟چه بلایی سرش آمده؟؟ نکند که…. چند روزی در کابوس و افکار مختلف دست و پا زدم و جز تماس های گاه و بیگاه عثمان؛کسی سراغم را نگرفت، حتی مادر.... و بیچاره مادر...که در برزخی از نگرانی و گریه زانو بغل گرفته بود، به امید خبری از دردانه ی تازه مسلمان شده اش؛که تا اطلاع ثانوی ناامیدش کردم و او روزش را تا به شب در آغوش خدایش،دانه های تسبیح را ورق میزد... و چقدر ترحم برانگیز بود پدری مست که حتی نبود پسرش را نمیفهمید!شاید هم اصلا،هیچ وقت نمیدانست که دو فرزند دارد و یا از احکام سازمانی اش؛عدم علاقه به جگرگوشه ها بود... نمیدانم،اما هر چه که بود،یک عمر یتیمی در عین پدر داری را یادمان داد! تصمیم را گرفتم.و هروز دور از چشم عثمان به امید دیدن سخنرانیِ تبلیغ گونه ی داعش،خیابانها را وجب به وجب مرور میکردم. هر کجا که پیدایشان میشد،من هم بودم. با دقت و گوشی تیز و چاشنی از سوالاتی مشتاق نما،محضِ پهن کردن تور و صید برادر. هروز متحیرتر از روز قبل میشدم... خدای مسلمانان چه دروغ های زیبایی یادشان داده بود...دروغهایی بزرگ از جنس بهشت و رستگاری...چقدر ساده بود انسان که گول اسلام و خدایش را میخورد. روزانه در نقاط مختلف شهر،کشور و شاید هم جهان؛افراد متعددی به تبلیغ و افسانه سرایی برای یارگیری در جبهه داعش میپرداختند.تبلیغاتی که از مبارزه با ظلمِ شیعه و رستگاری در بهشت شروع میشد و به پرداختِ مبالغ هنگفت در حسابهای بانکیِ سربازان داوطلب ختم میشد. و این وسط من بودم و سوالی بزرگ... که اسلام علیه اسلام؟؟؟مسلمانان دیوانه بودند...و خدایشان هم... از طریق اینترنت و دوستانم در دیگر کشورها متوجه شدم که مرز تبلیغشان،گسترده از شهر کوچک من در آلمان است و تمرکز اصلی شان برای جمع آوری نیرو در کشورهای فرانسه،کانادا،آمریکا،آلمان و دیگر کشورهای غربی و اروپایی است.که تماما با کمک خودِ دولتها انجام میشد. و باز چرایی بزرگ؟؟؟ در این میان تماسهای گاه و بیگاه عثمانِ ذاتا نگران که همه شان،به رد تماس دچار می شدند، کلافه ام میکرد. ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🔶✍🔶✌️❁═┅┄
رفیق شهیدمෆ࿐•°|ོ
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 #قسمت_چهاردهم عثمان می گفت و می گفت و من نمی شنیدم...
ادامه داستان یک فنجان چای با خدا😌 بیچاره عثمان، که انگار نافش را با نگرانی بریده بودند...و این خوبی و توجه بیش حد،او را ترسوتر جلوه میداد...اما در این بین فقط دانیال مهمترین ادم زندگیم بود...و من داشته هایم آنقدر کم بود که تمام نداشته هایم را برای داشتنش خرجش کنم... به شدت پیگیر بودم...چون به زودی یک دختر مبارز و داعشی نام میگرفتم... مدام در سخنرانی هایشان شرکت میکردم(مقابله با ظلم و اعتلای احکام پاک رسول الله...از بین بردن رافضی ها و احکام و مقدساتِ دروغگین و خرافه پرستی هایشان..برقرار حکومت واحد اسلامی) مگر عقاید دیگر،حق زندگی نداشتند؟؟؟یعنی همه باید مسلمان،آنهم به سبک داعشی باشند؟؟  و برشورهایشان را میخواند...زندگی راحت برای زنان...استفاده از تخصص و دانش...داشتنن مقام و مرتبه در حکومت داعش...پرداخت حقوق... داشتن خانه های بزرگ بدون واریز حتی یک ریال...آب و برق و داروی رایگان...امنیت و آسایش...)همه و همه برای زنان در صورت پیوستن به داعش...چرا؟؟؟ چه دلیلی وجود داشت؟ این همه امکانات و تسهیلات در مقابل چه امتیازی؟؟؟ در ظاهر همه چیز عالی بود...بهترین امکانات،و مبارزه برای آرمانهایی والا و انسان دوستانه،آزادی و مذهب که فاکتور آخری برایم بی ارزش ترین مورد ممکن بود...مذهب، مزحکترین واژه... با این حال،بوی خوبی از این همه دست و دلبازی به مشام نمیرسید... همه چیز،بیش از حد ممکن غریب و نامانوس بود.اما در برابر،تنها انگیزه ی نفس کشیدنم،مهم نبود... باید بیشتر میفهمیدم...مبارزه با چه؟؟؟ اسم شیعه را سرچ کردم...فقط عکسها و تصاویری ویدئویی از قمه کشیدن به سر و زنجیرِ تیغ دار زدن بر بدن و پشت،آنهم در مراسم عزاداری به نام عاشورا...خون و خون و خون... بیچاره کودکانش که با چشمان گریان مجبور به تحمل دردِ برش در سر بودند. یعنی خانواده ما در ایران به این شکل عزاداری میکردند؟؟یعنی این بریدگی های ،در بدن پدرو مادر من هم بود؟؟ اما هیچ گاه مادر اینچنین رفتاری هایی از خود نشان نمیداد... درد و خون ریزی،محض همدردی با مردی در هزار و چهارصد سال پیش؟؟ انگار فراموش کردم که  مادر یک مسلمان ترسوست...در اسلام بزدلها مهربانند و فقط گریه می کنند...در مقابل،شجاعتشان جان میگیرند و خون میریزند...   عجب دینی ست،"اسلام"... هر چه بیشتر تحقیق میکردم،به اسلامی وحشی تر میرسیدم... درداااا…. چند روزی بود که هیچ تماسی از عثمان نداشتم...وتقریبا در آن تجهیز اطلاعاتی؛مردی با این نام را از یاد برده بودم... روز و شب کتاب میخواندم و سرچ میکردم و در جمع سخنرانی و جلساتشان شرکت میکردم... و هرروز دندان تیزتر میکردم  برای دریدنِ مردی مسلمان که ته مانده آرامشم را به گندآب اعتقادات اسلامی اش هدایت کرده بود. آن صبح مانند دفعات قبل از خانه تا محل اجتماعشان را قدم میزدم که کسی را در نزدیکم حس کردم... ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🔶✍🔶✌️❁═┅┄
خداوندا آرامشی عطا فرما تا فراموش نکنیم بزرگیت را...... شبتان مملوء از یاد خدا آرامش قرین لحظه لحظه هایتان......
❬دل‌نمی‌بندی‌ولی،محبوب‌دل‌هایی‌چقدر..♥️❭ ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️🥀🌹🥀✌️❁═┅┄
❣❣:❣❣ 00:00 صفرعاشقی رواق منظر چشم من آشیانه توست ! کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست... ♥️🍃 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ┄┅═❁✌️❤️🌹❤️✌️❁═┅┄
الهی تو بخواهی میشود🌺😊🌺
𝆹𝅥 عشــق را 𝆺𝅥 خلاصه می ڪنم 𝆹𝅥 در نگاه مـادری که 𝆺𝅥 به عشــق فرزنـدش 𝆹𝅥 سنگِ تمام شهداے گمنام را 𝆺𝅥 به آغـوش ڪشیـــد...
ملازم اول غواص ۹۲.m4a
7.05M
کتاب : ملازم اول غواص 🌹 راوی : برادر جانباز و آزاده حاج محسن جام بزرگ🌹 نویسنده : محسن صیفی کار🌹 قسمت : نود و دوم🌹 آدرس ما👇👇👇ت ل گ رام @chateratdefae ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1487863813C4bb957d00e واتساپ👇👇 https://chat.whatsapp.com/GZeookBrGMTEkraRvVXLXl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا