🎊ݕچة هآ ݦیڂۊآݦ چآڷݜ ݕڙآږݦ🎉
ڂۊݕ چآڷۺ ڛیݩ ڙدݩیه😜
دۊ ٺآ ݒیآݦ ݥیفږسٺݦ هږ ڪدۏݦ ٺآسآعٺ ݩہ ݜݕ ݕیݜٺر سیݩ ݕڂۊږه، هݦۏݩ ݕږݩآݥة ږو ݦیزآږݥ😍
[پ.ن]:[ږآهݩݥآیے ݥیٺوݩید ڀیاݥ ږو فږوآږد ڪݩید ݕہ ڳږوة هآے دیڳہ یآ دۊسٺآٺۏن ٺآ ݕیݜٺر سیݩ ݕڂۊږة😉]
🎊@Refighjan🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ برای سیما جون👸🏻
درخواست رفیق فابش😍
#کلیپ_اسم_سیما
#کلیپ_احساسی_رفیق
☆- - - - - - - - - - - - - - - - - - ☆
اصکۍنروفِرندجاݩآن💕
♡ @Refighjan ♡
به درخواست شما عزیزان روی عکس های آیدے ڪانال را قرار نمیدهیم❤️
قابل توجه مدیران👩🏻💻 و ادمین های کانال ها و گروه ها هرگونه کپی از متن📝 و عکس🖼 یا ویدئو🎥 از کانال ما حرام میباشد و پیگرد قانونی دارد❌
❤️@Refighjan❤️
ݒږۊڦآيڷ دڂٺږۊݩة چآدږے
دږڂۊآسٺے ݜݥآ عڙیڙآݩ
#پروفایل #پروفایل_دخترونه
#پروفایل_دخترونه_چادری #چادر #دخترونه
❤️@Refighjan❤️
#مسافری_با_پاپوش_های_جهنمی
#رمان
پیامی از ابیگِل
همانطور وسط خانه راه میرفتم و دزد دریایی خویشاوندمان را صدا میزدم که یکدفعه دیدم جلوی آینهی هال طبقه پایین ایستادهام.
از توی شیپور داد زدم:[بادی استِبینز! خیلی خِرِفت تشریف داری! کلاً مغزت تعطیله! مُخوملاجت ترکیده! یعنی واقعاً فکر میکنی یه روح سیصدساله صدات رو میشنُفه؟]
شیپور را چرخاندم طرف اتاق بابایم. خب اگر میشد واقعاً با مُردهها حرف زد، چرا با مامانوبابای خودم حرف نمیزدم؟
مامان و بابایم نزدیک مرزِ مکزیک توی یک سانحهی هواپیمایی کشته شده بودند. همین چند ماهِ پیش بود که لیز بهم خبر داد بابا قبلِ مرگش، زده بوده تو کار دلالی عتیقهجات مکزیکی و بعد هم کلی قرض برایمان ارث گذاشته. آن موقع ها لیز بهم گفت:[باید قرضهاش رو بدیم!]
[خب معلومه که باید قرضهاش رو بدیم، حالا چقدری هست؟]
[خیلی زیاد!]
[چقدر زیاد؟]
[تو نمیخواد نگران باشی بادی]
[میخوام نگران باشم لیز]
[اگه خونه رو بفروشیم همه چی روبهراه میشه]
[نمیشه عوض خونه، اسباب و اثاثیه رو بفروشیم؟]
لیز گفت:[آخه مگه چقدر اسباب و اثاثیه بهمون ارث رسیده که بخواد کارمون رو راه بندازه؟]خندهی کوچولویی کرد و گفت:[شاید بعدش مجبورشیم اون هواپیماچوبیها رو که تو ساختی، بفروشیم]
اولش خیلی دلم نگرفت که بشقاب های کهنهی چینی و قاشق چنگال های نقرهمان را فروختیم، تازه هیچ وقت هم ازشان استفاده نمیکردیم. ولی بعدش که میز ناهارخوری و صندلی ها هم غیبشان زد، گوش هایم جنبید.
یه جورهایی ناراحت شدم که لیز آن قوری برنجی سنگین را هم فروخته.
فقط به خاطر اینکه... تاکید میکنم... فقط به خاطر اینکه نکند روحی هوس کند دوباره از توی لولهاش با زندهها حرف بزند؟ دوباره؟! آه! با خودم گفتم احتمالاً همان اول هم این اتفاق نیفتاده بوده.
#پارت_پنجم
☆- - - - - - - - - - - - - - - - - - ☆
اصکۍنروفِرندجاݩآن💕
♡ @Refighjan ♡