عیدت مبارک رفیق جان💋🖇
مرسی که با حضورت 99 رو واسم زیبا کردی😍💞
#بفورواسهرفیقجانت #نوروز #عید
•|@Refighjan|•
ما دخترا گاهی اوقات به یه رفیق خوب نیاز داریم که سر بزاریم رو شونَش و گریه کنیم؛😭💔
اونم بدون هیچ حرفی همراهیمون کنه!!
•|@Refighjan|•
آدم باید یه رفیق داشته باشه
که هَر وقت عکسی از خودش رو گُم کرد؛📱
تو گالری اون پیداش کنه😄
•|@Refighjan|•
یه «دوست» همون آدمیه که تموم رازهایِزندگیت رو میدونه؛
اما «رفیقت» قطعا تمام اون رازها رو باهات گذرونده♡
•|@Refighjan|•
رفیق خوب مثل پاور بانکه
همیشه هواتو داره و نمیزاره هیچوقت خالی و تنها بمونی🔋
•|@Refighjan|•
آدم کنار رفیقاش میتونه....
تا حد مرگ به چیزای چرت و پرت بخنده😂💙
•|@Refighjan|•
قشنگترین قسمتِ دوستی اونجاست که رفیقت از چیزی که خوشش میومده دوتا خریده؛ یکی برای تو یکی برایِ خودش تا باهَم سِت کنید😇
•|@Refighjan|•
+آجی
_جانه دلم
+میشه یه قولی بهم بدی
_بگو عشقم
+هیچ وقت دستامو ول نکن^^♥️
•|@Refighjan|•
#مسافری_با_پاپوش_های_جهنمی
#رمان
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
لیز خیلی از من بزرگتر بود! با اینکه بیست و سه سالش بیشتر نبود، ولی انگار هزارسال از من بزرگتر بود. تازه از دانشکدهی حقوق فارغالتحصیل شده بود. بیشتر دلش میخواست وکیل آدم های بدبخت بیچاره شود. اولین پرونده اش معروفش کرد. توی چُلا ویستا وکیل یک پیرمرده شد. پیرمرد آزارش به موچه هم نمی رسید. ولی یکی از همسایههایش شکایت کرده بود چشم های پیرمرده {شیطانی} است و با آن چشم های شورَش زده گل های باغچهاش را ترکانده. یارو ادعا کرده بود هرموقع پیرمرده به گل های باغچه اش نگاه کرده، گل های باغچهاش پژمرده شده اند. لیز هم توی دادگاه با ادلّهی محکمهپسندی ثابت کرد نگاه کردن به گل ها و پژمراندن آن ها خلاف قانون نیست. لیز آن شب محاکمه را بُرد خبرِ پیروزیاش را توی تلویزیون سراسری و روزنامهها گفتند و خلاصه توی کل کشور برای خودش اسم و رسمی به هم زد. ولی خب قبول کردنِ وکالت بدبخت بیچاره ها هم برای خودش بدبختی هایی دارد:
لیز حتی آنقدری گیرش نمی آمد که بتواند کرایه ی رفت و برگشتش را بدهد. آن هم وقتی ما آنقدر پول لازم بودیم. یتیم شده بودیم و اگر گونی گونی هم پول بهمان می دادند، باز هم برایمان کم بود. نه اینکه فقط ورشکسته شده باشیم ها! نه! قضیه بیخ دارتر از این حرف ها بود. یک عالمه بدهی بالا آورده بودیم!
لیز گفت:[شاید هم از ترس اینکه یه نفر زنگ بزنه و خونه رو بخواد رغبت نمی کنی تلفن رو جواب بدی!هان؟]
غرغر کردم:[شاید!]
[بادی، تو که خودت میدونی! ما پول لازم داریم. مجبوریم خونه رو بفروشیم.]
[ولی ما توی همین خونه بزرگ شدیم لیز، من اتاقِ خودم رو میخوام! اینجا خونمونه.]
لیز جواب داد:[من خودم هم ناراحتم بادی.]
فکر میکنم همان قدری از این قضیه روحیهاش را باخته بود که من. ولی خب به روی خودش نمی آورد.
این خانه قدیمی گچ بری شده از زمان قرون وسطا میان خاندان استِبینز دست به دست شده بود تابلاخره رسیده بود به ما. فکر میکنم حدود سال 1910 بابای بابابزرگم از ماساچوسِت کوچ کرده و توی خیابان ایندیا برای خودش دفترِ وکالت باز کرده بود.
#پارت_دوم
𖧷- - - - - - - - - - - - - - - - - - -𖧷
♾رِفیق جآنآن♾🚌💕🌈↓└
⇢⟆@Refighjan👩🏻💻🍓🌸𖧷
اصکی ممنوع🥤🖇