وقتی با همیم کوهی نیس که
نتونیم ازش رد شیم رفـــیق=]😍♥️👭
• @Rafigh_janan •💌
خوشبختی ینی یه رفیق داشته باشی که بخاطر تـو از همه خوشیاش دست بکشه=]😍♥️👭
@Rafigh_janan
میدونی چیه رفیــق؟!
تنها کسی که همیشه پشتم بود تو بودی=]😍♥️👭
• @Rafigh_janan •💌
آهـای رفــیق غیر از تُــو
کسی در دلِ من جا شدنی نیست=]😍♥️👭
• @Rafigh_janan •💌
داشتن یه♡رفیق♡خوب از یه دنیا
برام بیشتر ارزش داره❤️
#رفیق_خوب
♡ @Rafigh_janan ♡
#رمان
#مسافری_با_پاپوش_های_جهنمی
زنگ و نعره
یک دفعه چراغ تلفن روشن شد و صدای زنگش توی اتاق پیچید. نشسته بودم و همان طور که برای زبان اسپانیایی ام درس میخواندم، یکی از فیلم های قدیمی تارزان را از تلویزیون تماشا می کردم و تازه از دخترِ همسایهمان هم مراقبت می کردم. حیف که پول هلههوله خریدن نداشتم، وگرنه یک آدامس هم گوشه لُپم بود.
[تلفن داره زنگ میزنه بادی!]
این را هایلی گفت. دختر همسایه بغلیمان. نشسته بود روی پله ها و نقاشی می کشید. نقاشیِ اسب
های قهوهای با یال های بلند و طلائی. موهای خودش هم مثل یال اسب هایش بلند و طلائی بود.
من اینجوری بودم: هر موقع حال می کردم گوشی را برمیداشتم و جواب میدادم. بعضی وقت ها هم صبر میکردم تلفن برود روی پیغام گیر و صدای یاروی پشت خط را ضبط کند. تازگی ها یکی از بچه های مدرسه مدام زاغسیاهم را چوب می زد، بدجوری رفته بود روی مخم. اسمش گاربو بود. راستش حرصم از کار هایش درمیآمد. مثلا همین تازگی ها رفته بود باشگاه وزنه برداری و سرشانههایش ورزیده شده بود. فکر کردم باز هم خودش پشتِ خط است.
وقتی تارزان، ارباب گوریل ها، نعره ی جنگلیاش را شروع کرد، تلفن دوباره زنگ زد. پریدم و گوشی را قاپیدم تا صدایش را خفه کنم.
همان طور که جوگیرِ زبان اسپانیایی بودم، گفتم:[هولا!(سلام)]
[بادی، پس چرا هیچ وقت گوشی رو برنمیداری؟]
خواهر بزرگم بود لیز!
[میدونستم خونه ای!]
[فکر نمی کردم تو باشی.]
[پس میخواستی کی باشه؟همون هم کلاسیت که عینک آفتابی میزنه و توی گروه تئاترتونه؟]
[توی کلاس زبان اسپانیاییم هم هست. اصلا همه جا هست، هرجا که بگی.]
#پارت_اول
اصکی ممنوع🚫
@Rafigh_janan
رفاقت ما مث پیازه🌱 لایه هاش به هم چسبیده💗هرکی بخواد جدامون کنه اشکش در میاد💪
#بیوگرافی
#بیو
@Rafigh_janan
. میشَود ژلــــوُفن صــــدایَت ، را به خُوردهِ رَگ هایَم بدَهی؟؟ اخهِ﹝تُ∞﹞رفیقــــ دِل منی.!😚🍃❤️
#بیو
#بیوگرافی
@Rafigh_janan