eitaa logo
رسانه‌ و خانواده
3.7هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4هزار ویدیو
78 فایل
موسسه فلق رایانه اصفهان با مدیریت حامد کمال تولید کننده:کتاب،فلش‌کارت ومحصولات رسانه‌ای برگزار کننده دوره‌های تربیت رسانه وهوش‌مصنوعی ارتباط با ادمین @Fatemehz1369 تعرفه تبلیغات @Resanehkhanevadeh_tabligh پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/3603904478
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😉 برای سلامتی وظهور آقا امام زمان(عج) پنج صلوات محمدی پسند بفرستید😍❤️ اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم ✨ @omid_aramesh114
مجنون از راهی میگذشت. جمعی نماز گذاشته بودند. مجنون از لا به لای نمازگزاران رد شد. جماعت تند و تند نماز را تمام کردند. همگی ریختند بر سر مجنون. گفتند بی تربیت کافر شده ای. مجنون گفت مگر چه گفتم؟! گفتند مگر کوری که از لای صف نمازگزاران میگذری. مجنون گفت من چنان در فکر لیلی غرق بودم که وقتی میگذشتم حتی یک نمازگزار ندیدم. شما چطور عاشق خدایید و در حال صحبت با خدا همگی مرا دیدید؟! "قدری مجنون خدا باشیم"🌺🍃 💞🍃 @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعالِ‌ مجازۍ کہ‌ زیاد داریم اما آقا صاحب‌الزمان دنبال فعالِ [مھدویـ]هستند❁!' ✨|↫›🌱 「@omid_aramesh114
﴿ اگـہ ‌فڪر ‌می ڪنے خودت ‌چادࢪۍ ‌شدے،🧕🏻 اشتباه‌ می ڪنے بدون‌ ڪہ ‌انتخابت‌ ڪردن ! بدون‌ ڪہ ‌یہ‌ جایے خودتو ‌نشون ‌دادۍ! بدون ‌حتما یه *‌یازهـرا* ‌گفتے..🌸 ڪہ ‌بےبے‌ خریدتت ⇜اࢪزون ‌نفروشـے‌ خودتو.. !✋🏻﴾ خدا می فرمودن: اے انسان، من‌ همه ‌چیز‌ را براے تـو و تــو را براے خودم ‌آفریدم ... @omid_aramesh114
💕💕 روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت و عسلها درون بشکه بود... پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت: از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت... سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد آن مرد تعجب کرد و گفت : از تو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی و الان یک بشکه کامل به او میدهی؟ تاجر جواب داد : ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم... پروردگارا...... کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر من و دوستانم عطا کن که سخاوتمندتر از تو نمیشناسیم.... آرزوهايتان را به دستان خدا بسپارید @omid_aramesh114
⚠️ دو جمله معروف👇🏻👇🏻 1. عیسی به دین خود، موسی به دین خود❗ 2. هر کسی رو توی قبر خودش میگذارن❗ از کجا اومده؟؟؟🤔 🚫کتاب مستر همفر، کتاب خاطرات فردی انگلیسی هست که به عنوان جاسوس در قالب یک فرد مذهبی و مومن در بین مومنان نفوذ پیدا کرده بود...😏 به حدی که به عنوان دوست صمیمی و یار غار دوستان مومنش شده بود😱 🚫خود این مستر همفر در خاطرات خود میگوید یکی از ماموریت های من در ایران این بود که این دو جمله را در بین مردم ایران رواج دهم❗ و چقدر قشنگ توانسته ماموریت خود را اجرا کند که سالهای سال هنوز این دو جمله در بین مردم رواج دارد...😒☝️🏻 @omid_aramesh114
⚠️ دو جمله معروف👇🏻👇🏻 1. عیسی به دین خود، موسی به دین خود❗ 2. هر کسی رو توی قبر خودش میگذارن❗ از کجا اومده؟؟؟🤔 🚫کتاب مستر همفر، کتاب خاطرات فردی انگلیسی هست که به عنوان جاسوس در قالب یک فرد مذهبی و مومن در بین مومنان نفوذ پیدا کرده بود...😏 به حدی که به عنوان دوست صمیمی و یار غار دوستان مومنش شده بود😱 🚫خود این مستر همفر در خاطرات خود میگوید یکی از ماموریت های من در ایران این بود که این دو جمله را در بین مردم ایران رواج دهم❗ و چقدر قشنگ توانسته ماموریت خود را اجرا کند که سالهای سال هنوز این دو جمله در بین مردم رواج دارد...😒☝️🏻 @omid_aramesh114
تو تنها ترین امید منی... خدا @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈پنجاه و ششم✨ رفتم پیشش و در آغوش گرفتمش.... خودم توان ایستادن نداشتم، باید تکیه گاه مریم میشدم.مریم رو شانه من گریه میکرد.حالشو میتونستم درک کنم. مدتی گذشت... گفتم خدایا...بعد ساکت شدم. گفتم از خدا چی بخوام؟ سلامتی محمد رو میخواستم ولی آیا این خواسته ی محمد هم بود؟ به حانیه افتادم.به خودم گفتم اونقدر خودخواه هستی که بخوای داداشت بخاطر تو از فیض شهادت محروم بشه؟ رفتم پیش امین.یه گوشه تنها ایستاده بود. -امین نگاهم کرد.گفتم: _به نظرت برای سلامتی محمد دعا کنم؟ سؤالی نگاهم کرد.گفت: _چرا دعا نکنی؟؟!! -چون محمد دوست داشت شهید بشه. امین چشمهاشو بست و روشو برگردوند. گفتم: _امین چکار کنم؟چه دعایی بکنم؟ با مکث گفتم: _ نیستم که بخوام بخاطر من بمونه ولی اونقدر هم نیستم که برای شهادتش دعا کنم. امین ساکت بود و نگاهم نمیکرد.یه کم ایستادم دیدم جواب نمیده رفتم سرجام نشستم.دعا کردم هر چی خیره پیش بیاد.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*. ولی اگه شهید شد صبرشو هم بهمون بده.خدایا به من رحم کن. اصلا حالم خوب نبود،ولی حواسم به باباومامان و مریم هم بود.علی هم حالش خوب نبود.تو خودش بود.امین هم مراقب همه بود تا اگه کاری لازم باشه، انجام بده... ساعت های سختی رو میگذروندم.سخت ترین ساعت های عمرم.میدونستم بقیه هم مثل من هستن.ساعت ها میگذشت ولی برای ما به اندازه یه عمر بود. یه دفعه پرستارها و دکتر کنار تخت محمد جمع شدن.بابا و مامان و مریم و علی و امین سریع رفتن پشت شیشه.من هم میخواستم برم ولی پاهام توان نداشت.بقیه امیدوار بودن دعاشون مستجاب بشه ولی من میترسیدم از اینکه دعام مستجاب بشه.سرم تو دستهام بود و هیچی نمیخواستم ببینم و بشنوم.فقط آروم ذکر میگفتم. احساس کردم کسی کنارم نشست.از صمیم قلبم میخواستم که محمد باشه.سرمو آوردم بالا.امین بود.فقط نگاهم میکرد.از نگاهش نمیشد فهمید که چه اتفاقی افتاده.به بقیه که پشت شیشه بودن نگاه کردم.همه چشمشون به محمد بود.فقط بابا به من نگاه میکرد.وقتی دید امین چیزی نمیگه،اومد پیشم و گفت: _محمد به هوش اومده. نمیدونم اون موقع چکار کردم.نمیدونم چه حالی داشتم.خوشحال بودم یا ناراحت. نگران بودم یا امیدوار.حال خودمو نمیفهمیدم.بلند شدم و رفتم.امین بدون هیچ حرفی پشت سرم میومد ولی من حتی حالم طوری نبود که برگردم و نگاهش کنم.رفتم سمت نمازخانه. رو به قبله ایستادم و از خدا تشکر کردم که ازم نگرفت. حدود یک ماه گذشت تا محمد کاملا خوب شد.... حال و هوای خونه داشت کم کم عادی میشد.ولی حال من مثل سابق نمیشد. گرچه مثل سابق شاد و شوخ طبع بودم ولی فقط خودم میدونستم که حال روحی م تعریفی نداره. حال امین خیلی ذهنمو مشغول کرده بود... پر درآوردنش داشت کامل میشد. وقت پروازش داشت نزدیک میشد... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
*📚 رمان زیبای * ✨ قسمت👈پنجاه و هفتم ✨ وقت پروازش داشت نزدیک میشد.قلب من تنگ تر میشد... دلم زیارت امام رضا(ع) میخواست. با بابا صحبت کردم.موافقت کرد با امین برم مشهد.یه سفر سه روزه... اولین سفر من با امین. وقتی وارد حرم شدم نمیدونستم چی بخوام. سلامتی امین یا شهادتش.نمیخواستم خودخواه باشم ولی شهادتش برام سخت بود.حتی جرأت نداشتم بگم ✨خدایا هرچی صلاحه.✨ میترسیدم صلاح شهادتش باشه.تنها دعایی که به ذهنم رسید آرامش و صبر برای خودم بود. حال و هوای عجیبی داشتیم؛هم من،هم امین. روز دوم تو صحن آزادی نشسته بودیم. هوا سرد بود.صحن خلوت بود.هردو به ایوان و گنبد نگاه میکردیم. امین گفت:_زهرا نگاهش کردم.نگاهم نمیکرد.فهمیدم وقتشه؛وقت گفتن.گفت: _برم؟ منم به ایوان حرم نگاه کردم. -یعنی الان داری اجازه میگیری؟!! -آره. تعجب کردم.نگاهش کردم.فهمید از اون وقتهاست که باید صداقتشو از چشمهاش بفهمم.نگاهم میکرد.راست میگفت.داشت اجازه میگرفت ولی اینکه اینجا، پیش امام رضا(ع) اجازه میگیره،حتما دلیلی داره.به رو به رو نگاه کردم. گفتم: _اگه راضی نباشم نمیری؟ -نه -ناراحت میشی؟ با لبخند نگاهم کرد و گفت: _اگه بگم نه دروغه..ولی نمیخوام بخاطر ناراحتی من راضی باشی. -کی میخوای بری؟ -هنوز درخواست ندادم.اگه تو راضی باشی،درخواست میدم.حدود یک ماه طول میکشه تا اعزام بشم. -عروسی چی میشه؟ قرار بود سالگرد جشن عقدمون یعنی پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. -تا اون موقع برمیگردم. تو دلم گفتم اینبار بری دیگه برنمیگردی، زنده برنمیگردی...زهرا! شهدا زنده اند..خب آره،زنده برمیگردی ولی شهید میشی. -برو.من قول دادم مانعت نشم. -اینجوری نمیخوام.چون ناراحت میشی، چون قول دادم.اینجوری نه.رضایت کامل میخوام. تو دلم گفتم رضایت کامل داشته باشم،به شهادتت؟!..نمیتونم. دوباره یاد حرف محمد افتادم.نگو نمیتونم،بگو خدایا کمکم کن. بلند شدم.به امین گفتم: _میرم تو حرم،یک ساعت دیگه میام همینجا. داخل حرم تلفن همراه آنتن نمیدادبا ساعت قرار میذاشتیم.رفتم تو حرم.یه گوشه پیدا کردم و حسابی گریه کردم.با خدا و امام رضا(ع) حرف میزدم.اصلا نمیدونستم چی میگم. هر جمله ای با خودم میگفتم بعدش سریع استغفار میکردم.خیلی گذشت.خیلی گریه کردم.آخرش گفتم.. خدایا اصل تویی.مهم تویی.نبودن امین برام خیلی سخته ولی..*هرچی تو بخوای*خیلی کمکم کن.دوباره حسابی گریه کردم. حالم که بهتر شد،رفتم تو صحن که ببینم امین اومده یا نه.همون جایی که نشسته بودیم،نشسته بود.معلوم بود خیلی وقته اومده. صورتش از سرما سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم. گفت:... ادامه دارد.. ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم سلام این شبکه زیر مجموعه انجمن جهادگران خلاق بوده و فقط محصولات تولید شده انجمن را به صورت مستقیم به فروش می رساند. از زحمات بانوان کشورمان حمایت کنیم 🤗 کارت برای خانومای 💌 🎯از کانال سرویس ست عروس👰 و ست آشپزخانه 👩‍🍳👩‍🍳 و ست عبادت🕋 با قیمت ی مناسب با حذف واسطه ها تولید به مصرف 🏃‍♀🏃‍♀ بیا از کانال ما تهیه کن از کارایی،جنس و کیفیتش باشه 😍😍 با انتخاب رنگ و پارچه ی دلخواه شما 😍😍 🔸لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/3607560275Cf0afa0bc95
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَگِہ‌هَـدَف‌ِ‌مُـ‌ھِمۍ‌دآریـد‌گٰآهـۍ‌بآیَداَ‌‌زخِـیلۍ‌ چـیزآتون‌بِزَنـیـدڪہ‌بہ‌اون‌هَـدف‌بِرِسید‌چـیـزا؎‌ قَـشَـنگ‌رآحَـت‌بِدَسـت‌نِـمیـآن:))! ‌ ¦🖇¦♥️¦⇢ •• @omid_aramesh114 ┈••✾•✨🍁✨•✾••┈•
خدایا نگاهتو از ما نگیر :) @omid_aramesh114
میگفت: فڪرت‌ كه شد امـام زمان،، دلـت‌ میشه امـام زمانی عقلـت‌ میشه امام‌زمانے تصمـیم‌هات‌ میشه امام زمانے تمام‌ زندگیت میشه امام‌زمانی رنگ آقارو میگیری كم‌کم... فقط اگه توی فكرت‌دائم امـام‌ زمانـت‌ باشه... خودتو درگیر امام‌ زمان‌ کن‌ رفیق!! تا فکر گناه هم طرفت نیاد؛،.😉 🕊 @omid_aramesh114
تلنگر!✨ (✍)بزرگی میگفت: از عَقرب نباید ترسید❗️ از عَقربه هایۍ باید ترسید که بدون یاد خدا بِگذره❗️ 🚶‍♀ 🌸 ‌‌@omid_aramesh114
• نمازامون اگه نماز بود، از شکسته شدنش تو سفر خوشحال نمیشدیم..! :) @omid_aramesh114
طنزجبهه یه بچه بسیجے بود خیلی اهل معنویت و دعا بود... برای خودش یه قبری ڪنده بود. شب ها مےرفت تا صبح با خدا راز و نیاز مےڪرد. ما هم اهل شوخے بودیم یه شب مهتابـے سه، چهار نفر شدیم توی عقبه... گفتیم بریم یه ڪمے باهاش شوخے ڪنیم‌! خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم با بچه ها رفتیم سراغش... پشت خاڪریز قبرش نشستیم. اون بنده ی خدا هم داشت با یه شور و حال خاصے نافله ی شب مے خوند. دیگه عجیب رفته بود تو حال! ما به یڪے از دوستامون ڪه تن صدای بالایـے داشت، گفتیم داخل قابلمه برای این ڪه صدا توش بپیچه و به اصطلاح اڪو بشه، بگو: اقراء یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع ڪرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود و فڪر مےڪرد براش آیه نازل شده! دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!! رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت : باباڪرم بخون😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@omid_aramesh114