eitaa logo
رسانه‌ و خانواده
3.1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.3هزار ویدیو
77 فایل
موسسه فلق رایانه اصفهان با مدیریت حامد کمال تولید کننده:کتاب،فلش‌کارت ومحصولات رسانه‌ای برگزار کننده دوره‌های تربیت رسانه وهوش‌مصنوعی ارتباط با ادمین @Fatemehz1369 تعرفه تبلیغات @Resanehkhanevadeh_tabligh پیام ناشناس https://daigo.ir/secret/3603904478
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗💖 برای اینکه حالت خوب باشد به داشته هایت فکر کن و به نداشته هایت بگو به زودی می بینمتون ...! (: 🔗💖 @omid_aramesh114
توےِدِلِٺ‌بِـگو حُسِـین‌(؏)نِگام‌مےڪٌنه..!♥️ حتےاگہ‌این‌طوࢪنباشہ خٌـدابہ‌امـام‌حسین‌میگہ‌ڪه: حُسینَمـ...🖇🌿 نگاھ‌ڪن‌این‌بَندَمو خیلےدِلِش‌خوشہـ! ناامیـدِش‌نَڪٌن✨ یہ‌نگاهے‌بِہِش‌بِنداز این‌خیلے‌مٌطمئن حرف‌میـزنہ‌هـا...!💔 🙂 @omid_arames114
🖍. به این مداد رنگی ها دقت کن 👆 اندازه و رنگ هر کدام فرق می‌کنه 🌈 اون قایق رو ببین ⛵️ قایق زندگی ماست ، یعنی دنیا آمیخته با پستی و بلندی ، سختی و آسانی ، سفید و سیاهی است مهم تویی ! که در این میدان ورزیده و قوی شوی 💪 بقره آیه ۱۵۵ 🌱 @omid_aramesh114
*💌*  بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ... از در اتاق ڪه رفتم تو ... مادر علی داشت بالاے سر زینب دعا می خوند ...  مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ...  چشم شون ڪه بهم افتاد حال شون منقلب شد ...  بی امان، گریه می ڪردن ...مثل مرده ها شده بودم ...  بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ...  حتی زبانش درست ڪار نمی ڪرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست ڪشیدم روے سرش ... - زینبم ... دخترم ... هیچ واکنشے نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ...  زینب مامان ... تو رو قرآن ... دڪترش، من رو ڪشید ڪنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... ڪار زینبم به امروز و فرداست ... دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینڪه لحظه اے چشم روے هم بزارم یا استراحت ڪنم ...  پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می ڪرد ... من باهاش جون می دادم ... دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جاے من ... اون ڪه رسید از بیمارستان زدم بیرون ... رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رڪعت نماز خوندم ... سلام ڪه دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... - علی جان .. هیچ وقت توے زندگی نگفتم خسته شدم ...  هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شڪنجه شڪایت نڪردم ...  اما دیگه طاقت ندارم ... زجرڪش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت مے بری ... یا ڪامل شفاش میدی ... و الا به ولاے علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می ڪنم ...  زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودے ... نفس و شاهرگش تو بودے ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ...اشڪم دیگه اشڪ نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ... @omid_aramesh114
*💌*   زینب علے برگشتم بیمارستان ...  وارد بخش ڪه شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم هاے سرخ و صورت های پف ڪرده... مثل مرده ها همه وجودم یخ ڪرد ... شقیقه هام شروع ڪرد به گز گز ڪردن ... با هر قدم، ضربانم ڪندتر می شد ... - بردے علے جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ... هر قدم ڪه به اتاق زینب نزدیڪ تر می شدم ...  التهاب همه بیشتر مے شد ... حس می ڪردم روے یه پل معلق راه میرم...  زمین زیر پام، بالا و پایین مے شد ... می رفت و برمی گشت ...  مثل گهواره بچگے هاے زینب ... به در اتاق ڪه رسیدم بغض ها ترڪید ...  مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ...  رفتم توے اتاق ...زینب نشسته بود ...  داشت با خوشحالے با نغمه حرف مے زد ...  تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روے تخت، پرید توے بغلم ... بی حس تر از اون بودم ڪه بتونم واڪنشی نشون بدم ...  هنوز باورم نمے شد ... فقط محڪم بغلش ڪردم ...  اونقدر محڪم که ضربان قلب و نفس ڪشیدنش رو حس ڪنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی ڪردم ...نغمه به سختی بغضش رو ڪنترل می ڪرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ...  نشوندمش روے تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ...  هیچ ڪی باور نمی ڪنه ...  بابا با یه لباس خیلی قشنگ ڪه همه اش نور بود ...  اومد بالاے سرم ... من رو بوسید و روے سرم دست ڪشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شڪایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نڪن ... مسئولیتش تا آخر با من ...  اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ...  محڪم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش ڪنم ... وقتش ڪه بشه خودش میاد دنبالم ... زینب با ذوق و خوشحالے از اومدن پدرش تعریف می ڪرد ... دکتر و پرستارها توے در ایستاده بودن و گریه می کردن ...  اما من، دیگه صدایے رو نمی شنیدم ...  حرف هاے علی توی سرم می پیچید ...  وجود خسته ام، ڪاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روے زمین ... @omid_aramesh114
*💌*  ڪودک بی پدر مادرم مدام بهم اصرار می ڪرد ڪه خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ...  می گفت خونه شما برای شیش تا آدم ڪوچیڪه ...  پسرها هم ڪه بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا ڪه بریم، منم به شما میرسم و توے نگهداری بچه ها ڪمک مے ڪنم ... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... همه دوره ام ڪرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزے ڪه من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترڪید ... این خونه رو علے ڪرایه ڪرد ...  علی دست من رو گرفت آورد توے این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علے نمی گذره ...  گوشه گوشه اینجا بوے علی رو میده ...  دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... من موندم و پنج تا یادگارے علی ...  اول فکر می ڪردن، یه مدت ڪه بگذره از اون خونه دل می ڪنم اما اشتباه می ڪردن...  حتی بعد از گذشت یڪ سال هم، حضور علي رو توے اون خونه می شد حس ڪرد ... ڪار می ڪردم و از بچه ها مراقبت می ڪردم ...  همه خیلی حواسشون به ما بود ...  حتی صابخونه خیلے مراعات حال مون رو می ڪرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه هاے من پدرے می ڪرد ... حتی گاهی حس می ڪردم ... توے خونه خودشون ڪمتر خرج می ڪردن تا براے بچه ها چیزی بخرن ... تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جاے خالی علی رو پر نمی ڪرد ...  روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ...  تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف هاے علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود ڪه بی اذن من، آب هم نمی خورد ...  درس می خوند ... پا به پاي من از بچه ها مراقبت می ڪرد... وقتی از سر ڪار برمی گشتم ...  خیلی اوقات، تمام ڪارهای خونه رو هم ڪرده بود ... هر روز بیشتر شبیه علے می شد ... نگاهش ڪه می ڪردیم انگار خود علے بود ...  دلم ڪه تنگ می شد، فقط به زینب نگاه مے ڪردم ...  اونقدر علی شده بود ڪه گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علے ... هرگز از چیزی شڪایت نمی ڪرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ...  به جز اون روز ... از مدرسه ڪه اومد، رفتم جلوے در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ...  تا چشمش به من افتاد، بغضش شڪست ... گریه کنان دوید توے اتاق و در رو بست .... ... *نویسنده متن👆* *همسر وفرزند شهید سیدعلے حسینے* @omid_aramesh114
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و هـــر کس از یاد من روی گردان شود، زندگی تنگی خواهد داشت🍂 طه/١٢۴ @omid_aramesh114
چقدر قشنگه این دعا که میگه: ‏وَ لا تُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً «خدای خوبم در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده‌ای، خسته‌ام مکن...» @omid_aramesh114
✨به بندگانم خبر ده همانا من بسیار بخشنده و مهربانم✨ حجر ، آیه ۴۹ @omid_aramesh114
💕 زندگی قشنگ تر شد از وقتی فهمیدم چیز هایی هست که از حرف مردم مهم تره ✨ @omid_aramesh114
امام‌علۍ(ع): اگر‌ایمانت‌رامحکم‌کرده‌اۍ؛ به‌درخواست خد‌اخشنود‌باش چه‌به‌زیان‌تو‌باشد‌وچه‌به‌سو‌دتو؛ به‌هیچ‌کسی‌جز‌خدا‌امیدنداشته‌باش ودرانتظار‌چیزۍ‌که‌خداوند‌برایت‌پیش‌مۍ‌آورد🌱 @omid_aramesh114
👀💢 گفت:حاج‌آقامن‌شنیده‌ام‌اگرانسان‌درنماز متوجه‌شه‌ڪه‌ڪسی‌در‌حال‌دزدیدن‌ڪفششه می‌تونہ‌نماز‌روبشڪنہ‌‌و‌دنبال‌ڪفشش‌برھ‌ درستہ‌حاج‌آقا-؟🤔 شیخ‌گفت:بلہ‌درستھ‌☺️ نمازےڪه‌‌توش‌حواست‌به‌ڪفشت‌‌باشہ اصلاًباید‌شڪست!🙃💔 🖐🏼 @omid_aramesh114
وقتی‌ناراحتی ميگن‌خدا‌اون‌بالاهست...💛- وقتی‌نااميدی🙃 ميگن‌‌اميدت‌به‌خدا‌باشه🌿 وقتی‌مسافری ميگن‌خدا‌پشت‌و‌پناهت🖐🏻 وقتی‌مظلوم‌واقع‌باشی ميگن‌خدا‌جاے‌حق‌نشسته💕 وقتی‌گرفتاری... ميگن‌خدا‌همه‌چيو‌درست‌میکنه🌻 وقتی‌هدفی‌تو‌دلت‌داری✨ ميگن‌از‌تو‌حرڪت‌از‌خدا‌برڪت🌸 پس‌وقتی‌خدا‌حواسش‌به‌همه‌و‌همه‌ چی‌هست...🙃 ؟!🌱 @omid_aramesh114
پیامبر اکرم(ص): "أعظَمُ النّاسَ قَدْراً مَنْ تَرَکَ ما لا یَعْنِیهِ" پر ارج‌ترین مردم کسی است که آن‌چه را که به او مربوط نیست رها کند🌿 نهج‌الفصاحه، ص ۶۸، ح ۳۵۵ @omid_aramesh114
میگم لینکِ قلبتونُ ندید دست همه تا هرکسی خواست جوین بده و هرکسی خواست لفت بده ... مواظبِ کسایی که اومدن چندصباحی رو باهاتون بگذرونن باشید :)))🙂 ♥️ 🍊⃟🎻¦⇢ ✌️🏻 @omid_aramesh114
تب حمایتی از صبوری شما عزیزان سپاسگزارم 🙏🌹✨
*💌*   کارنامه ات را بیاور تا شب، فقط گریه ڪرد ... ڪارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه براے پدرها ... بچه یه مارڪسیست ... زینب رو مسخره ڪرده بود ڪه پدرش شهید شده و پدر نداره ... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر ڪارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا ڪنه ... اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فڪر می ڪردم ... خدایا... حالا با دل ڪوچیڪ و شڪسته این بچه چی ڪار ڪنم؟ ... هر چند توے این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روے خودش نیاورد اما می دونم توے دلش غوغاست ... ڪنار اتاق، تڪیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می ڪردم ڪه صدای اذان بلند شد ... با اولین الله اڪبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو ڪه خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توے خوابم ... ڪارنامه ام رو برداشت و ڪلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... ڪارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا براے ڪارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فڪر ڪردم دیدم ... این یڪی رو ڪه خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب ڪردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ... مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توے دهنم ... اشڪ توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلڪ بزنم ... بلند شد، رفت ڪارنامه اش رو آورد براش امضا ڪنم ... قلم توے دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ... @omid_aramesh114
*💌* گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ...  علی ڪار خودش رو ڪرد ..  اونقدر با وقار و خانم شده بود ڪه جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می ڪرد ... حتی برادرهاش اگر ڪاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ...  قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نڪرده بودم ... وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ...  یاد خودم افتادم ڪه توی سن ڪمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم ڪرد ...  می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد... دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ...  و توی اولین ڪنڪور، با رتبه تڪ رقمی، پزشڪی تهران قبول شد ... توے دانشگاه هم مورد تحسین و ڪانون احترام بود ...  پایین ترین معدلش، بالاے هجده و نیم بود ... هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ...  خواستگارهایی ڪه حتی یڪیش، حسرت تمام دخترهاے اطراف بود ...  مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی ڪنید ... اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ... گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم ڪه حس می ڪردم مریخی ها عوضش کردن ...  زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توے دست گرفته بود ... سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ...  همون سال ها بود ڪه توی آزمون تخصص شرڪت ڪرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در ڪانون توجه سفارت ڪشورهای مختلف قرار داد ... مدام برای بورسیه ڪردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهاے رنگارنگ به دستش می رسید ...  هر سفارت خونه برای سبقت از دیگرے ...  پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزترے می داد ... ولی زینب ... محڪم ایستاد ...  به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ...  اما خواست خدا ... در مسیر دیگه اے رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... @omid_aramesh114
*💌*   سومین پیشنهاد علی اومد به خوابم ... بعد از ڪلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخواستی دارم ...  می دونم سخته اما رضاے خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول ڪنه... تو تنها ڪسی هستی ڪه می تونی راضیش ڪنی ... با صداے زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش ڪردم ... فڪر ڪردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی براے خودم هم خیلی سخت بود ... چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ... - هانیه جان ... چرا حرفم رو جدے نگرفتی؟ ...  به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول ڪنه ...خیلی دلم سوخت ... - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بڪنم و جدا بشم ...  برام سخته ...با حالت عجیبی بهم نگاه ڪرد ... - هانیه جان ... باور ڪن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خواے ... راضی به رضاے خدا باش ... گریه ام گرفت ... ازش قول محڪم گرفتم ...  هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ...  دورے زینب برام عین زندگی توے جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ...  بودن با زینب برام آسون ڪرده بود ... حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ... - سلام دختر گلم ... خسته نباشی ...با خنده، خودش رو انداخت توے بغلم ... - دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده ڪه دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ...  یه ذره دیگه روم فشار بیاد توے یه قوطی ڪنسرو هم جا میشم ... رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توے آشپزخونه و از پشت بغلم ڪرد ... - مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ... ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب ڪه اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین ڪردم ...  همه چیزش عین علی بود ... - از ڪی تا حالا توے دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می ڪنن؟ ... خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی ڪنم ... بغض گلوم رو گرفت ... - زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف ڪدوم کشوره؟... دست هاش شل شد و من رو ول ڪرد ... ... *نویسنده متن👆* *همسر وفرزند شهید سید علے حسینے* @omid_aramesh114
ببخشید بابت تاخیر 🙏🌷
اضطراب و بی قراری روح ناشی از دوری است دوری از خدا و هیچ راه حقیقی برای رضای آن جز رسیدن به قرب خدا وجود ندارد🌱 @omid_aramesh114