تنهاجایی‌که‌پـرچم‌ِایـران پـایین‌میـاد! روی‌پیـکرِشهداست.. شیــربچه‌های‌حیـدرکـرار رو‌ازچی‌میـترسونید؟! ‹🖐🏻😎 ›

اول‌یہ‌سلـام‌بدیم‌خدمت‌مادرمون! الهۍفدات‌شم‌مادر((: #السلام‌علیڪ‌یا‌‌اُماه‌یا‌فاطمة‌الزهرا🖐🏽 #محفل_شهادت_مادر۱

یه‌نامـَردیکجوری‌لَگدزدکه‌دَراُفتاد((:💔 یه‌زن...تواوج‌جوونی...هجده‌ساله... یه‌ماه‌مونده‌‌به‌نوزده‌سالگیش نزدیک‌مادرشدن‌دوباره... چقدرمگه‌توان‌داره((:

میگفت؛بی‌مهابازدنامرد.. مادرداشت‌حرف‌میزد... سیلی‌وزد(((((: من‌وتومیشنویم..آتیش‌میگیریم((: ولی‌...ولی‌‌‌‌آقاجانمون‌حسن‌‌چی؟((: دیدا... بچه‌‌بوددیگه...هفت‌هشت‌سالش‌بودفقط.. تازه‌داشت‌بزرگ‌میشد... اینابه‌کنار... ولی‌اینکه‌جلوچشات‌عزیزتوبزنن نتونی‌کاری‌کنی...آخ‌...آخ‌...این‌دردداره((:

گفتن‌‌توخونه‌‌دخترپیغمبر... درست‌نیست...بزارخودعلی‌وببریم.. گفت‌...نه..دخترپیغمبرهم‌باشه... پای‌علی‌وایستاده!!! خونه‌روآتیش‌بزنید((: ولی‌من‌میگم‌آخه‌نامرد...توکه‌آتیشتوزدی.. چراچهل‌نفروفرستادی‌سمت‌درد؟ چهل‌نفر؟یه‌لحظه‌حساب‌کن(((:

حتی‌تواون‌فیلم‌هندی‌هاشم که‌اوج‌تخیل((: هیچ‌جاچهل‌تامرد...چهل‌تاهیکلی... چهل‌تابی‌غیرت...نمی‌ریزن‌سریه‌مرد چه‌برسه‌زن((: چه‌برسه‌پابه‌ماه(((:

پشت‌دروایستاد فضه‌گفت‌خانم‌نریدجلو گفت‌اگه‌نرم‌جلومیان‌تو...علیمومیزنن.. زدن‌به‌در...یه‌بار...دوبار...سه‌بار نرسیده‌به‌بارسوم... میخ...میخ‌گوشه‌ی‌درزد‌به‌پهلو💔(: ول‌نکردن‌که...دوباره‌زدن...((:

ولی‌من‌میگم... ینی‌تومدینه.... یه‌مرد...به‌خدافقط‌یه‌دونه پیدانشدجلوشونوبگیره(((: یه‌خوش‌غیرت‌نبودبندازه‌خودشوجلو بگه‌من‌‌وآتیش‌وبزنین ولی‌به‌دخترپیغمــــــــــــــــــــبرخدا کارنداشته‌باشین((:

گفتن‌کوفه‌نامرده‌ها... همیشه‌گفتن‌بازارشام... ولی‌من‌میگم‌مدینه... اگه‌تومدینه‌غیرت‌بود...کاربه‌گود‌ال‌نمیکشید((:

جامعه‌ای‌که‌پشت‌علی‌نمازمیخوندن ویکیشون‌حاضرنشدقدعلم‌کنه‌((:

میگن‌چندسال‌بعد‌شهادت‌خانم.. حضرت‌عباس‌وآقاجانمون‌امام‌حسن درحال‌گذرکردن‌ازکوچه‌بودن... تااینکه‌رسیدن‌به‌یه‌کوچه روایت...دیدن‌آقاامام‌حسن‌افتادروزمین هی‌خودشومیزنه‌به‌دیوار هی‌میزنه‌توصورتش آقاحضرت‌عباس‌گفتن‌چیشده؟ چراتارسیدیم‌اینجااینجوری‌میکنید؟ ناراحتی‌پیش‌اومده؟اینجاکه‌کسی‌نیست((:

آقاروآروم‌میکنن... چنددقیقه‌میگذره... میگه‌نبودی..نبودی‌ببینی...مادرموزدن یهوعباس‌قرمزشدصورتش ازجابلندشد...هی‌‌رفت‌..هی‌اومد...هی‌رفت.. هی‌اومد... -نبودی‌ببینی‌بعدسیلی‌اون‌نامرد... چشاش‌تارمی‌دید...دستشوآوردجلو صدام‌کرد...حسن...کجایی‌؟ دستشوگرفتم...گفت‌راه‌بیوفت‌جلو پشت‌سرت‌میام...راه‌خونه‌روبهم‌نشون‌بده.. گوشه‌چادرموبگیر...پاره‌شده..سوخته..