🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم175
فکر میکردم همه چیز تمام شده است.
فکر میکردم تاوان را به اندازه ى کافی داده ام! مثل اینکه آرامش قبل طوفان را فراموش کرده بودم.
وقتی که نسیم و فرید در اوج شرمندگی پول را گرفتند و چندکاغذ الکی را امضا کردند از همان وقت دنبال کار های عروسیشان افتاده بودند.
شاید کمتر ازپانزده روز طول کشید تا همه چیزآماده شد.
امیراحسان درحدی که بتوانند یک خانه در یک جای متوسط رهن کنند و یک عروسی به نسبت خوب بگیرند بهشان کمک کرده بود. اگر فرید
میفهمید مطمئن بودم سکته میکرد!
بنابراین من که خوشحال بودم برای نسیم و هرروز با او این بازار و آن بازار بودم؛
تصور کردم بالاخره من هم رنگ آرامش به خود دیدم و نمیدانم توهم بود یا واقعا انقدر آب زیر پوستم رفته و خوش گذشته بود که حس میکردم کمی چاق تر و شکمم در آن ماه های اول هم روبه بزرگی است.هر لباسی که باسایز گذشته پرو میکردم کمی تنگ بود و حس میکردم شکمم مشخص است!
نسیم قربان صدقه ى خواهر زاده اش میرفت و او را فندق خاله صدا میزد.امیراحسان هم هری نیم ساعت زنگ میزد و بازجویی میکرد.
با نسیم به کافه ى پاساژ رفتیم و او آنجاهم از منو و احسان تعریف و تشکر کرد.
حرف انداختم و دلم نخواست بیشتر از این
شرمنده باشد:
-نسیم به نظرت احسان و خانوادش میان؟؟
-وا مگه میشه نیان؟!
-چرا نشه؟!
با اون گروه و دی جی که فرید دعوت کرده!
-مختلط که نیستیم...یعنی امکان داره نیان؟! اگه اینجوریه من کنسلش کنم چون وجود
امیراحسان خیلی واسم مهمه.
-نمیدونم من که کارت دادم دیگه نمیدونم....
شب قبل از جشن بود و فائزه و نسرین و حاج خانم و مادرم و مستی به خانه ى من آمده بودند.
همه اشان اعتقاد داشتند من کارم خوب است وحتی نسیم را خودم درست کنم!
همگی در اتاق من و امیراحسان بودیم و قرار بود برایشان رنگ بذارم و اصلاح کنم.
امیراحسان توی پذیرایی نشسته بود و چند پرونده ى جلویش را مطالعه میکرد.
به آشپزخانه رفتم تا پلاستیک بردارم که
مخاطبم قرار داد:
-زیاد خودتو خسته نکن
-نه خودمم دوست دارم واسشون کار کنم.
-دستت درد نکنه
-قربونت بشم.
دوباره برگشتم و در را بستم..اول اصلاح همه را جز مستی انجام دادم.آنها هم یک بند حرف میزدند و حوصله ام سر نمیرفت.
برای رنگ موی نسرین مواد آماده میکردم که مادرم و حاج خانم همزمان سرم داد کشیدند:
-بهار ماسک بزن!!
با ترس گفتم:
-هیس!
خیلی خب الان احسان میکُشم
.اطاعت امر کردم و موهایشان را با احتیاط رنگ زدم.
فائزه اصراری داشت آخر سر به او برسم چرا
که کار زیاد دارد!
وقتی نوبتش شد کلی توصیه کرد که چطور رنگ کنم و چطور نکنم.
کارش سخت تر از بقیه بود.
دکلره میخواست.مواد را آماده کردم و حس کردم حالم دیگر خوب نیست.
ماسک نمیتوانست آن همه مدت من را نجات دهد یا در برابر سوزش دکلره مقاومت کند.
اما به زورمقاومت کردم و اهمیت چندانی ندادم.
نسرین با شوخی گفت:
-آقایون به یه دردی خوردن! نه فائزه ؟! بچه هارو نگه داشتن راحت شدیم!
همه خندیدند اما حال من خوب نبود
کار فائزه را به زور انجام دادم و درست تمام توانم را بعد از اتمام کارش از دست دادم.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نظرای خوشگلتونو درمورد رمان برامون بنویسین✨🤍
https://daigo.ir/secret/92583243
تو خوده ناشناس جوابتونو میدیم تو کانال گزاشته نمیشه❌
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
...:) #کربلا
↻آنچہامروز در ڪانال ٖؒ﷽ریحانةالحسینٖؒ﷽ گذشت:)
ݪفندهرفیقبمونۍقشنگتره
وضـویـٰادِتوننَـرھ••
شَبِـتونمنـوَربھنـورخُـدا••¡ッ
اِلتمـٰاسدُعـٰا!••
یـٰاعَـلۍمَـدد..••!ッ
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین﷽ؒ
هدایت شده از ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
دوستان یه گروه جج و تبادلات برای کسایی که کانال مذهبی دارند زدیم کسایی که کانال مذهبی دارند عضو بشند🌹
#ذِکـرروزدوشَنـبِہ..••
«یـٰاقاضۍالحـٰاجات'🦋🗞'»
‹اۍبَرآورَنـدِهحـٰاجاتھا..'🔗🌚'›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
دعای روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان
#دعایروزبیستوهشتم
#ماهرمضون
•
.
مردمان در من و حیرانیِ من حیرانند
من در آن کس که تو را بیند و حیران
نشود ، حیرانم❤️. . !
#شهید_ابراهیم_هادی
#رفیق_شهید_من
ٖؒ﷽ریحانة الحسین(ع)﷽ؒ
امامزمآنمنتظرشمآست؛
قلبخودراپاكکنیدوهمچنانمحکم
واستواربرعقیدهوایمآنخودباشید،
زمآنرابرایظهورحضرتآمادہ
ومهیاسازید...!
مگرنمیبینیدکهظلمسراسرجهآن
رافراگرفتہاستومهدیفاطمه
'ارواحنافداھ'سربازمطلبد
#امام_زمانی🤍✨