eitaa logo
ٖؒ﷽‌ریحانة الحسین(ع)‌﷽ؒ
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
28 فایل
حجاب تو نشانه ریحانه بودن توست🧕🌱 جزئی ازبخشِ قشنگ زندگیِ اکیپ چهارتا دهه هشتادی❤️👭 کپی از پست ها؟حلالت رفیق‌ فقط یک ذکر استغفار‌ به نیت ما‌ کپی‌از روزمرگی‌؟ راضی نیستم شروع نوکری ۱۴۰۲/۸/۱۸ ارتباط با خادم کانال: @Rahele_Rr «1k... 🛩 ...2k
مشاهده در ایتا
دانلود
عمیقا دلم لک زده با تموم خستگیم .. بشینم یه گوشه حرمت فقط نگات کنم ؛ فقط نگات کنم ❤️‍🩹..
بزرگترینِ دلخوشیم ؛ داشتنِ خدُایی ك خر وقت کم آوردم ، سرپا نگهم داشتهِ ، و نزاشته زمین بخورم :)
شاید تلخ باشه ولی ... « ما بین افراد حسود با چهره های صمیمی زندگی میکنیم »
🌸 از زیر روسری لبخندش را می بینم . کنارم می نشیند و می گوید : _جواب سلام واجبه ها ... باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی ... حالا چرا صدا و سیما نداری ؟ خنده ام می گیرد . روسری را کنار می زند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم می گوید : + بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟ _اعصابم خورد بود +گذشته گذشت ... _توام می گذری ؟ +دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده _از مشهد زنگ زدن +خب؟ _بابام حالش خوب نیست بیمارستانه +بلا دوره ایشالا .چی شده؟ _سابقه ی بیماری قلبی داره ، اما نمی دونم ایندفعه چی شده ... +مگه زنگ نزدی؟! _نه هنوز +وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی _می ترسم +از چی؟ _اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بی خبرم +کار بدی کردی . ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو مهربانی اش را که می بینم از رفتارهای تند خودم خجالت می کشم . گوشی را می گیرم و به شماره ی بابا زنگ می زنم . صدای الو گفتن افسانه که می پیچد مثل وحشت زده ها سریع قطع می کنم ... دو دقیقه صبر می کنم و دوباره تماس می گیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب می خورد _پناه ؟ +سلام باباجون خوبی ؟ سکوت می کند و ادامه می دهم ... _بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمی زنی باهام ؟ بابا ... تو رو خدا یه چیزی بگو ... خوبی ؟ +مهمه برات ؟ _معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟ +از من می پرسی ؟ _بخدا که هیشکی ... می دونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا ... +انقدر قسم نخور _چشم ، قلبت چی شده بابا ؟ +داغش کردن ... از عجز صدایش گریه ام می گیرد . _بابا ... +چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه ؟ حتما باید خبر می رسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟ _دعوام نکن باباجون ... +دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت آزادی می خوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده ... برو خوش باش همین که گوشی را قطع می کند ، انگار از چندطبقه پرتم می کنند پایین ... دلم می ریزد . باور نمی کنم اینهمه خلق تنگش را او که هیچ وقت حتی طاقت گریه ام را نداشت ، اینهمه غضب و اخم چرا !؟ مثل اسفند روی آتش شده ام . باید بفهمم که چه شده ... شماره ی خانه را می گیرم ، پوریا جواب می دهد . _ بله ؟ +سلام _سلام آبجی پناه خوبی ؟ +هیچ معلوم هست اونجا چه خبره پوریا ؟ _کجا؟ +بابا چرا قلبش گرفته ؟ باز با مامانت دعواش شده آره؟ _نمی دونم ... یعنی ... +من از همه چی باخبرم . بیخود پلیس بازی درنیار امیدوارم یک دستی ام بگیرد ... _پس چرا می پرسی ؟ +چون می خوام تو برام بگی _چی رو ؟ اینکه بهزاد اومده تهران و تو رو با اون پسره دیده ؟ انقدر شوکه می شوم که حس می کنم دنیا دور سرم چرخ می خورد . ادامه دارد ...
🌸 _چی میگی پوریا ؟ +مگه نگفتی خودت باخبری ... _بهزاد کدوم گوری بوده ؟ +تهران کار داشت .با بابا حرف زده بوده ، اومد آدرس دانشگاهتو گرفت قرار شد بیاد ببینه اوضاعت خوبه یا نه .. _بیخود کرد اون بی دست و پا رو چه به مفتش من شدن ؟ +آبجی ،اینایی که می گفت راست بود ؟ مستاصل تر از این نبوده ام . در اتاق را می بندم و تکیه می دهم ... می پرسم : _چیا گفت ؟ +گفت ... گفت تو رو با یه پسره دیده بعد کلاست _خب ؟ +گفت باهاش رفتی کافی شاپ ، گفت دو بار تو ماشین همون بودی بگو بخند می کردی ... لبم را گاز می گیرم ، پوریا انگار جان می کند و حرف می زند ... مثلا که نه ، حتما غیرتی شده ! +بخدا من باروم نشد ، مامان افسانه دعواش کرد ... گفت حتما اشتباه دیدی یا همکلاسیش بوده _هه ... مطمئنی مامان افسانت پیاز داغشو زیاد نکرده ؟! +آره ، اصلا با بابا سر همین دعواش شد . گفت چرا واسه دختری که خودش سایه بالا سر داره ، پدر و برادر داره یکی دیگه رو علم و بیرق می کنی و می فرستی خبر بگیره ازش نیشخند می زنم . افسانه و این حرفها ! _بابا چی گفت ؟ +گفت بهزاد صاف و سادست ، من بهش اعتماد دارم . تازه نمی خوام بفرستمش آمار دخترمو بگیره ! داره میره تهرون پی کارش خب یه احوالی هم از دخترخاله ش می پرسه _اولا که من دخترخالش نیستم چون اصلا مامان خدابیامرزم خواهر نداشت و مامان تو هیچ نسبتی جز زن بابایی باهام نداره ... دوما پسرخالت غلط کرد اومد فضولی و خبرچینی ، یه تار مو از سر بابا کم بشه من می دونم و اونو دروغاش ! بهش بگو پناه پیغام داده یه آشی برات بپزم که وجب وجب روغن داشته باشه ... گوشی را قطع می کنم و نفس حبس شده ام را بیرون می فرستم . یعنی من را با کیان دیده بوده ؟ چقدر سرک کشیده و تا کجاها که دنبالم نیامده! لعنتی همیشه خرمگس معرکه بوده و هست ... تازه می فهمم کنایه های پدر را در مورد آزادی و دوری و ... وای بر من ! دلم سیر و سرکه می شود . هم برای حال خرابش و هم از ترس چیزهایی که به گوشش رسیده و هم از هول و ولای چیزهایی که ممکن است پیش بیاید ! بی صبر بالا رفتن و فکر کردن به بدبختی های تازه از راه رسیده ام هستم . سرسری با فرشته و حاج خانوم خداحافظی می کنم. فرشته قبل از بیرون رفتن کتابی به دستم می دهد و می گوید "جواب خیلی از سوالای اون روزت توش هست ، بخون آرومت می کنه " می گیرم و تشکر می کنم . کتاب را پرت می کنم گوشه ی اتاق ،گوشی ام را به شارژ می زنم و خودم چنبره می زنم روی مبل ... دلم می خواست الان بیمارستان بودم . یاد صحبت های پوریا که می افتم خنده ام می گیرد . افسانه و حامی من شدن ؟! دایه ی بهتر از مادر شده و برای من آدم فرستاده ... بهزاد کی و کجا بود که من ندیدمش؟! هرچه بیشتر به عمق داستان فکر می کنم حالم بد و بدتر می شود ... پناه می برم به موبایلم . همین که روشنش می کنم چند پیام می رسد ، یکی از لاله هست و دوتا از طرف پارسا . حتی در این شرایط هم دیدن اسمش خوشحالم می کند ! با ذوق پیام را باز می کنم و از دیدن شعری که انگار دقیقا حرف دل خودم هست کپ می کنم "ای کاش کسی باشدو کابوس که دیدی در گوش تو آرام بگوید خبری نیست ..." چه کسی بهتر از او برای درددل کردن و کسب تکلیف ؟! ادامه دارد ...
🌸 روبه روی پارسا پشت میز نشسته ام. سیگارش را آتش می زند و می گوید : _گوشم با تواه بگو +از کجا بگم ؟ _هرجا و هرچی که باعث شده این شکل و قیافه ای بشی انقدر پرم که فقط می خواهم خودم را خالی کنم ... نگاهم روی شیشه های رنگی پنجره خیره می ماند و زبانم به حرف می آید : +از وقتی یادم میاد غصه ی قلب مریض بابا و درد بی درمونی رو خوردم که ناغافل افتاده بود به جون مامان بیچارم ... خیلی بچه بودم که تنها سرگرمیم شده بود سرسره بازی روی سنگ های مرمر کف مطب دکترا و درمانگاه ها ... بیشتر از بوی پیازداغ و سبزی خورد شده ، بوی تند الکل و داروهای مامان بود که توی خونه و دماغ من می پیچید . مریض بود که من به دنیا اومدم ، می گفت تو پناه من شدی ... تو که هستی تو که می خندی دردام یادم میره ... دلم می سوزه وقتی یادم میاد چقدر درد می کشید . شبا برام از فردا می گفت ، از روزایی که قرار بود بازم با هم شب کنیم ... نمی دونم شاید به خودش امیدواری می داد که فردا هم زنده می مونه ! اما خب ، آدم چه می دونه دو دقیقه ی بعدش چی میشه ! بالاخره رسید وقتی که من منتظرش نبودم ... یه روز که دیگه مامان شبش رو ندید ، تمام زندگیم زیر و رو شد . شدم مثل نهالی که هنوز قد نکشیده تبر خورده ... یه چیزی شد عقده و گره شده موند بیخ گلوم . بی مادری کم دردی نبود برای منی که جز صبوری ها و خنده ی پر دردش چیزی ندیده بودم . حتی عزیزم نمی تونست جای خالیش رو برام پر کنه با مهربونی هاش ... بی قراری هام بابا رو بی قرار کرده بود . خودشم حال و اوضاع خوبی نداشت ... یکی دوسال تحمل کردم و تحمل کرد ... اما بعدش گفت زندگی ای که زن توش نباشه همین آشه و همین کاسه . می دیدم که عزیز هم یه جاهایی کم میاره ، بابا هم دست تنهاست ، منم قوز بالا قوزم ! می فهمیدم که یه جای خالی پررنگ هست که همه رو اذیت می کنه ... اما منم بدتر می کردم به خیالم مامان فقط مال من بوده و غم نبودنش روی دل خودم بود که سنگینی می کرد ... بچه بودم خب ! حتی وقتی که افسانه دست تو دست بابام با یه عروسک پر زرق و برق اومد خونه هم بچه بودم هنوز ولی از همون روز ، از همون لحظه که اولین لبخند آبکیش رو دیدم فهمیدم این نیست اونی که من می خواستم از زندگی . پووووف ... اما دیر شده بود ! افسانه رو خود عزیز انتخاب کرده بود . باهاش عهد و شرط کرده بود که به دختره دخترم باید مثل اولاد خودت برسی ، عزیز می گفت بچه از داغ مادره که یتیم میشه نه پدر ! خلاصه ... افسانه اومد درست وسط زندگی و دنیای کودکانه ی من بسط نشست . شد همه کاره ی پناه بدبخت ! همه چیز بد بود اما از موقعی که عزیز مرد بدتر شد. دیگه نمی تونستم بند خونه ای باشم که صبح تا شب فقط خودم بودم و یه زن غریبه ... لجمو در می آورد ، مدام خبرچینی منو پیش بابا می کرد . سر بیدار شدن نماز صبح تو خونه یجور غوغا به پا می کرد ، سر قضا نشدن نماز مغرب یجور دیگه . می گفت تو به بابات نرفتی که اینطوری خدانشناسی ! دلمو می سوزند ... تا قبل از اون همیشه کنار عزیز سجاده پهن می کردم ، اما همین که دیدم روی نماز و خدا و پیغمبر حساسه همه رو بوسیدم گذاشتم کنار . .می خواستم بچزونمش ! +صبر کن پناه ! قصه حسین کرد می گی برای من ؟ انگار کسی به شیشه ی خاطراتم سنگ می زند و ناغافل خوردم می کند . دوباره بر می گردم به فضای دود گرفته ی کافی شاپ و حواسم جمع پارسا می شود . اشک های روی گونه ام را پاک می کنم و می گویم : _خودت گفتی بگم +آره اما نه از عنفوان طفولیتت! یه کلمه بگو امروز چی شده که آشوب شدی نفسم را فوت می کنم بیرون ، چرا توقع داشتم پای درددل بیست و چند ساله ام بنشیند ؟! شانه ای بالا می اندازم و می گویم : _منو با کیان دیدن +کیا ؟ _پسر خاله ی ناتنیم ، یعنی خواستگار قبلیم +خب ؟ _خب ! رفته صاف گذاشته کف دست بابام +نمی فهمم _رفته گفته من با یه پسره میامو میرم ، که تو کافی شاپ دیدم و هزارتا چیز دیگه ! +منو گرفتی ؟ متعجب نگاهش می کنم _یعنی چی ؟ +اینایی که گفتی کجاش عجیب بود ، بگو داستان اصلی چیه ! _یعنی اگه به تو بگن خواهرت رو با یکی دیدن برات طبیعیه ؟! +من خواهر ندارم اما اگه داشتم و با کسی دوست نمی شد برام طبیعی نبود ! انگار توقع چنین جوابی ندارم که شوکه می شوم ! ادامه دارد ...
🌸 _منظورت... +منظورم واضحه پناه!هر دختر و پسری می تونن باهم دوست باشن اما خب شرط داره _چه شرطی؟ +به حقوق هم احترام بذارن و به اسم وابسته شدن آویزون نشن!الان مدل دوستی ها اصلا متفاوته...هیچ حسی هیچ عشقی هیچ عمقی نیست.همه چیز مثل کف دسته...طرف میاد با تو دوست میشه خودشم میگه که به من وابسته نشو .این اوج آزادی و احترام متقابله! یجور توافق دو طرفه که به بچه بازی های الکی ختم نمیشه و خیالت رو آسوده می کنه . می فهمی چی میگم؟ _نه ... دستی به موهای بالا زده اش می کشد و تکیه می دهد به صندلی چوبی +احتمالا مغزت هنوز هنگه _اوهوم،شاید +خب ببین در واقع این داستانی که پسرعموت ... _پسرخاله ی ناتنی +حالا همون،دیده و رفته و تعریف کرده چیز تاپ و جدیدی نیست!اصلا مگه میشه بابات فکر کنه دختری که روشن فکره و توی سن شماست و تو تهران داره دانشگاه میره بعد کلاس سرشو بندازه پایینو مستقیم بیاد بره خوابگاه؟...خوابگاه میری دیگه نه؟ _نه،مستاجرم +عجب! _خانواده ی من مذهبین آقا پارسا.این چیزا براشون بی آبروییه می خندد و می گوید: +بیخیال پناه.بی آبرویی مال دزدا و کلاهبردارا و اختلاص گراست!نه تو که فقط دنبال روابط اجتماعی سالمی و چندتا سوشال فرند خوب می خوای که اوقاتت رو باهاشون بی دغدغه سپری کنی ...حداقل تو مخت رو با این چیزای آبکی شستشو نده _ببین،ممکنه من حرفتو بفهمم اما اونا نه!بابام قلبش ناراحته،گیج شدم،نمی دونم چیکار کنم +زنگ بزن ...حاشا کن!دیوار حاشا بلنده، نه؟ _آخه... چشمک می زند و می گوید: +همیشه هوچی گری جواب میده به این فکر می کنم که خیلی هم بد نمی گوید.هر وقت که بیشتر جیغ و داد می کردم،افسانه زودتر ساکت می شد و عقب نشینی می کرد! دستم را زیر چانه ام می زنم و به فنجان نیم خورده ی قهوه ام نگاه می کنم _اصلا از تلخیش خوشم نمیاد هنوز دهانم را نبسته ام که ناغافل شوکه ام می کند گرمای دستی که خیمه می زند به دست مشت شده ی روی میز مانده ام.هیچ حرکتی نمی توانم بکنم،انگار همه چیز کشدار شده...قلبم بیشتر از هر وقتی می کوبد. +تلخیش به مذاقت خوش نمیاد چون خودت شیرینی آهسته می خندد و دستش را پس می کشد.صدای خنده اش توی سرم می پیچد.مثل سکته زده ها خشک شده ام،نمی فهمم چرا !نمی فهمم ناراحتم یا بی تفاوت! نمی فهمم خواب بود یا واقعیت...اما با حرفی که می زند مطمئن می شوم خواب نبوده _ماتت برده پناه؟چیه نکنه واقعا پاستوریزه ای و به حریم شخصیت اهانت کردم؟! یاد حرف های افسانه می افتم"انقدر سیم کارت عوض می کنی و دو روز با این و دو روز با اون دوست میشی که چی؟چی می خوای از جون این پسرای تازه پشت لب سبزه شده که هنوز فرق مردی و نامردی رو نمی دونن پناه؟بخدا پشیمون میشی... یکی از اینا اگه بهت وفا کرد بیا تف بنداز تو صورت من...ول کن پناه این سربه هوا بودن های دو روزه رو،بچسب به درس و زندگی و خونه و بابات.یه کاری کن بابای مریضت پس فردا بتونه تو این محل سرشو بالا بگیره،پسرای بیست و دو سه ساله ی امروزی یه سر دارنو هزار سودا،تو یکی از اون هزار سودایی.بخدا بهشون رو بدی جفت پا می پرن وسط حد و حریمت.ببین کی گفتمو گوش نکردی" دستم را می کشم و زیر میز پنهان می کنم.هنوز درگیرم با این حس جدیدی که میان آسمان و زمین گیرم انداخته. +می دونی از چیت بیشتر خوشم میاد؟ دستم را باید بشورم!نگاهش می کنم،لبخند کجی میزند +اینکه واقعا پاستوریزه ای ! ادامه دارد...
‌«بِسْــــم‌ِاللَّھ‌ِ‌الرَّحمَٰن‌ِالرَّحِیمِ . . . 🤍»
شاید گناه کردی اما... تو هنوز زنده‌ای...! تو داری نفس میکشی...! تو هنوز اختیار داری تو میتونی برگردی.. پس برگرد تا دیر نشده همین امروز ، با اولین گام توبه یعنی تولدی دوباره 🌱
-‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شیطان‌همیشھ از‌در‌ِ‌ خیرخواهۍ وارد‌میشھ. . !🚶🏿‍♂ شهیدمحمودرضا‌بیضایۍ!"›