eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
99 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
559 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم❣ 🍀عالم به عشق روی #تو بیدار میشود 🍀#هـر_روز عا‌شقان تو💞بسیار میشود 🌸وقتی #سلام می دهمت در نگاہ من 🌸تصویر مهربانی #تو تکرار می شود 🌺 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 سلام... صبح اول هفته تون امام زمانی... @ReyhanatoRasoul97 🌿
#دعای_هر_روز_رمضان روز بیست و ششم @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze26.mp3
7.97M
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊 📖بسم الله الرحمن الرحیم📖 #ویژه_ماه_مبارک_رمضان #ختم سی جزء #قرآن کریم به صورت هر روز یک#جزء هر روز به نیابت از یک شهید : ✅ سلامتی و تعجیل در فرج #آقا_امام_زمان_عج ✅ سلامتی #مقام_معظم_رهبری ✅ هدیه به روح پاک #شهدا و #امام_شهدا_اموات و نیت خاصه شما #تندخوانی_قرآن_کریم #جزء_بیست_و_ششم #استاد_معتز_آقایی @ReyhanatoRasoul97 🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
حرف های من و خدا_۲۶.mp3
11.17M
#حرفهای_من_و_خدا #سحر بیست و ششم همیشه جمعه ی آخر ...آغازِ نبردِ اول است !!! @ostad_shojae 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خصوصیات ایمان: ۱ـ ایمان باید آگاهانه باشد نه کورکورانه ۲ـ ایمان باید با تعهد و عمل توأم باشد. ۳ـ ایمان گاهگاهی، فرصت طلبانه و نفع طلبانه نباشد. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_ششم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
لازم است که انسان، هدف و سر منزل سعادت را بشناسد. نقطه اتمام پایان راه را، از آغاز ببیند و راهِ آن را بداند، علاوه بر اینکه هدف را می‌داند، بداند به سوی این هدف از کدام راه باید رفت تا زودتر رسید. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_ششم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
Panahian-Clip-TeknikiBarayTashkhisKareKhoob-128k.mp3
4.18M
🎵تکنیکی برای تشخیص کار درست! #کلیپ_صوتی @Panahian_ir 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
اهمیت شب بیست و هفتم ماه مبارک رمضان و دعای آن 💠 در پاره ای از روایات وارد شده است که شب بیست و هفتم ماه مبارک رمضان کمتر از #شب_قدر نیست؛ لذا امام سجاد صلوات الله و سلامه علیه این شب را #احیاء می داشتند و مراسم احیاء را بجا می آوردند و این ذکر شریف را در احیاء شب بیست و هفتم زیاد بر زبان می آوردند: 🔸«اللّهُمَّ ارْزُقْنِی التَّجَافِیَ عَنْ دَارِ الْغُرُورِ وَ الْإِنَابَةَ إِلَى دَارِ الْخُلُودِ وَ الِاسْتِعْدَادَ لِلْمَوْتِ قَبْلَ حُلُولِ الْفَوْتِ». @ReyhanatoRasoul97 🌿
﷽🕊 💠 قدرت دستان مادر، هر دو ما را به سمت زمین پرتاب کرد. اما صدای تکه تکه شدنِ شیشه ی الکلِ پدر، زودتر از شوکِ پرتاب شدن، به گوشم رسیدم. پدر نقش زمین بود و من نقشِ سینه اش ... این اولین تجربه بود ... شنیدنِ ضربانِ قلبِ بی محبت مردی به نام بابا ... آنالیز ذهنم تمام نشده بود که به ضرب مادر از جایم کنده شدم. رو به رویم ایستاد و بی توجه به مردِ بیهوش و نقش زمین اش، بی صدا براندازم کرد. سپس بدونِ گفتنِ حتی کلمه ایی راهی اتاقش شد و در را بست. گیج بودم. از حرفای پدر ... از زمین خوردن ... از شنیدن صدای تپشهای ضعیف و یکی در میان ... از برخورد مادر ... بالای سرش ایستادم ... دهانش باز بود و بوی الکل از آن فاصله، باز هم بینی ام را مچاله میکرد. سینه اش به سختی بالاو پایین می رفت. وسوسه شدم. به بهانه ی اطمینان از زنده بودنش. دوباره سینه و صدای ضربانش را امتحان کردم. کاش دنیا کمی هم با من دوست میشد. گوشهایم یخ زد ... تپیدنهایش بی جان بود و بی خبر از ذرّه ای عشق. همان حسی که اگر می دیدمش هم نمیشناختم. روی دو زانو نشسته، نگاهش کردم. انگار جانهایش داشت ته می‌کشید ... نمی‌دانستم باید چه احساسی داشته باشم ... نگرانی ... شادی ... یا غمگینی ... اصلا هیچ کدامشان نبود و من در این بین فقط با خلاء، همان همزاد همیشگی ام یک حس بودم. چند ثانیه خیره به چشمان بسته اش ماندم. گوشیم زنگ خورد. یک بار ... دوبار ... سه بار ... جواب دادم. صدای عثمان بلند شد: چرا جواب نمیدی دختر ... با بی تفاوت ترین لحن ممکن، زل زده به آخرین نفسهای زورکیِ پدر، عثمان را صدا زدم عثمان ... بیا خونمون ... همین الان گوشی را روی زمین انداختم ... مدام و پشت سر هم زنگ می خورد. اما اهمیتی نداشت. عقب عقب رفتم. تکیه زده به دیوار، چانه ام را روی طاقچه ی زانوانم گذاشتم. یعنی این مرد در حال مرگ بود؟ چرا ناراحت نبودم؟ چرا هیچ وقت برایمان پدری نکرد؟ چرا سازمان و رجوی را به همه ی زندگیش ترجیح داد؟ هیچ وقت زندگی نکرد ... همانطور که به ما هم اجازه ی زندگی نداد ... حالا باید برایش دل می‌سوزاندم؟ دیگر دلی نداشتم که هیزمِ سوزاندنش کنم ... صدای زنگ در بلند شد. در را باز کردم. عثمان بود. با همان قد بلند و صورتِ سبزه اش ... نفس نفس زنان با چشمانی نگران به سمتم خم شد چی شده؟؟ طوریت شده ؟ کلماتش بریده بریده بود و مانند همیشه نگران.. سارا با توام ... تموم راهو دوییدم.. حالت خوبه؟ به سمت پدرم رفتم . بیا تو ... درم ببند پشت سرم آمد. در رابست. وقتی چشمش به پدرم افتاد خشکش زد سارا .. اینجا چه خبره؟ چه بلایی سرش اومده؟ سر جای قبلم نشستم. مست بود ِ.. داشت اذیتم میکرد ... مادرم هلش داد ... فشاری که به دندانهایش می آورد چانه اش را سخت نشان میداد. بی صدا و حرف آرام به سمت پدر رفت. نبضش را گرفت.  گوشی را برداشت و با اورژانس تماس گرفت. سارا وقتی اورژانس اومد، هیچ حرفی نمیزنی.. مثه الان ساکت میشینی سرجات ... زبانی روی لبهای خشکیده ام کشیدم. مرده؟ به سمت آشپزخانه رفت و با لیوانی آّب برگشت نه.. اما وضعش خوب به نظر نمیاد ... جلوی پایم زانو زد بخور ... رنگت پریده .. لیوان را میان دو مشتم گرفتم. سری از تاسف تکان داد و کنارم نشست مراقب مادرت باش یه وقت بیرون نیاد.. یا حرفی نزنه ... به مَرده جنازه نمای روبه رویم خیره شدم .بیرون نمیاد.. فکر نکنم دیگه هیچ وقت هم حرف بزنه ... سرش را به سمتم چرخاند. دستش را به طرف موهایم برد که صدای زنگ در بلند شد. به سرعت به طرف در رفت. پس یادت نره چی گفتم.  مامورین امداد در حین رفتن به طرف پدر، ماجرا را جویا شدند. عثمان با آرامش خاصی برایشان تعریف کرد که پدر مست وارد خانه شد، تلو تلو خوران پایش به فرش گیر کرد و نقش زمین شد. و من فقط نگاهش می‌کردم. بی حرف و بی احساس. امدادگران کارشان را شروع کردند. ماساژ قلبی ... تنفس مصنوعی ... احیا.. هیچ کدام فایده ایی نداشت.. نتیجه شد ایست قلبی به دلیل مصرف بیش از حد الکل.. مُرد.. تمام شد.. لحظه ایی که تمام عمر منتظرش بودم، رسید..اما چرا خوشحالی در کار نبود..؟  یکی از امدادگران به سمتم آمد. خانوم شما حالتون خوبه؟. صدای عثمان بلند شد .دخترشه ... ترسیده ...  چرا دروغ می‌گفت، من که نترسید  بودم. امدادگر با لحنی مهربان رو به رویم زانو زد. اجازه میدی، معاینه ات کنم ... عثمان کنارم نشست و اجازه را صادر کرد. کاش دنیا چند ثانیه میایستاد، من با این جنازه خیلی کار داشتم. بوی متعفن الکل و آن چهره ی کبود و بی روح، داشت حالم را بهم میزد. بی توجه به عثمان و امدادگر از جایم بلند شدم. باید به اتاقم میرفتم، دلم هوایِ بی پدر میخواست ... زانوهایم قدرت ایستادن نداشت. دستم را به دیوار گرفتم و آرام آرام گام برداشت.
صدای متعجب عثمان بلند شد: سارا جان کجا میری؟؟ صبر کن ... باید معاینه شی ... چقدر فضا سنگین بود ... آنقدر سنگین که شانه هایم بی طاقت افتاد و زانوانم خم شد ... چشمانم سیاهی رفت و بی حال تکیه زده به دیوار روی زمین لیز خوردم. عثمان به سمتم دویید و فریادش زنگ شد در گوشم سااااارااااا ... @ReyhanatoRasoul97
یا نور فوق کل نــــــور.mp3
29.36M
❄️ منـاجـاتِ شبهایِ آخر 😔 💠یا نورَالنّور، یا نـ💫ـور فَوقَ کلِّ نـور ظَلَمْــتُ نَفسی، یـا عفــوُّ، یـا غَفــور ✨ @ostad_shojae ✨ 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ عشق آن دارم که تا آید #نفس از #جمال دلبرم گویم فقط ... حق پرستم، مقتدایم #مهدی است تا ابد از #سرورم گویم فقط ... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌺 روزی به زیبایی نگاه مهدوی... به صلابت علوی... و با مهر فاطمی... را برایتان آرزومندیم. سلام صبح بخیر... @ReyhanatoRasoul97 🌿
#دعای_هر_روز_رمضان روز بیست و هفتم @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزء بیست و هفتم.mp3
4.07M
🕊🕊🕊🕊🕊 🕊 📖بسم الله الرحمن الرحیم📖 #ویژه_ماه_مبارک_رمضان #ختم سی جزء #قرآن کریم به صورت هر روز یک#جزء هر روز به نیابت از یک شهید : ✅ سلامتی و تعجیل در فرج #آقا_امام_زمان_عج ✅ سلامتی #مقام_معظم_رهبری ✅ هدیه به روح پاک #شهدا و #امام_شهدا_اموات و نیت خاصه شما #تندخوانی_قرآن_کریم #جزء_بیست_و_هفتم #استاد_معتز_آقایی @ReyhanatoRasoul97 🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
حرف های من و خدا_27.mp3
11.14M
#حرفهای_من_و_خدا #سحر بیست و هفتم نقطه... سر خط... این 👆 داستان همیشگیِ توست! @ostad_shojae 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97 🌿
🏴برخیز که راه رفته را برگردیم با عشق به آغـوش خدا برگردیـــم ⚫️در عــرش ، صدای «ارجعی...» پیچیدست ♥️«یا ایّتها النفس»! بیا برگردیـم ماه خدا دارد تمام میشود... برخیز که وقت میگذرد... @ReyhanatoRasoul97 🌿
4_6021766984780219779.mp3
1.83M
ًًًًٍٍٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚٚ: 🔅↭🌺﷽🌺↭🔅   🔸️ منـاجـاتِ سحــر دارد بساط مـ🌙ـاه خدا جمــع می شود، از سفره، نان و آب و غـذا، جمــع می شود! من تازه انس گرفتم....😭😭 @ReyhanatoRasoul97 🌿
🌟 غنیمت دانستن روزهای آخر 🔺️ رهبر انقلاب: پروردگارا! شبهای ماه رمضان سپری شد، روزهای ماه رمضان درنوردیده شد و ما نمیدانیم که در این روزها و شبهائی که گذشت، چه مقدار توانستیم ظرف وجود خودمان را از رحمت تو، از عنایت تو لبریز کنیم: «إن لَم تَکُن رَضِیتَ مِنّا فَالآنَ فَارضِ مِنّا»؛ پروردگارا! اگر تا این لحظه ما نتوانسته‌ایم رضایت و خشنودی تو را کسب کنیم، درخواست و تمنا میکنیم که در همین لحظه رضایت خودت را شامل حال ما بفرما. ۱۳۸۹/۰۶/۱۴ 🌹 #موعظه_شهر_الرمضان @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا