﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_و_پنجم
وقتی چشمانم را باز کردم، همه جا به وسعت تک تکِ لحظاتِ زندگیم تار بود. و در این تاری، چهره ی آشنا و همیشه نگرانِ عثمان، حکمِ چراغِ چشمک زن را داشت برای اعلامِ زنده بودنم.
روی کاناپه کنار پایم نشسته بود و نگاهم میکرد؛ خوبی ساراجان؟ فقط دانیال؛ جان صدایم میزد. از حال رفتی. پدرتو بردن. تا جاییکه میشد همه ی کارها رو انجام دادم ...
سرش را پایین انداخت.
صدایش حزن داشت. پدرم وقتی با اون همه بدبختی از دنیا رفت، حالِ خواهرم چیزی بدتر از تو بود ...
اما من تو اوج ناراحتی برای پدرم خوشحال بودم ... چون من حالشو میفهمیدم، عذابی که میکشید و شرمی که تو چشماش موج میزد، وقتی نون می آوردم تو خونه و خواهرام لقمه لقمه میگذاشتند دهنش ...
مرگ واسه پدرم آرزو بود و من اینو نفس به نفس تو نگاهش میدیدم ... اما پدر تو … مکث کرد بلند و کشدار ... فکر نمیکردم مرگش برات اهمیتی داشته باشه.
مهم نبود ... هیچ وقت مهم نبود ... مرگش شاید نوعی کریسمس هم محسوب میشد ... اما ... چرا آنقدر دیر و ناخواسته صدای تپشهای قلبش را شنیدم؟ یعنی هیچ وقت سینه اش، هواییِ سر گذاشتنهایِ دخترانه ام نشد؟؟
سرم گیج رفت. چشمانم را بستم. اهمیتی نداشت ... نه خودش ... نه مرگش ...
عثمان نفسی پر صدا کشید. با خواهرام تماس گرفتم، گفتم براتون غذا درست کنن ... امیدوارم ناراحت نشی چون آدرس خونتونو دادم تا بیارن اینجا ...
با ابروهایی گره خورده نگاهش کردم اینجوری نگام نکن ... نمی تونستم تنهاتون بذارم. باید تا چند وقت، دستپخت شونو تحمل کنی ...
مادرت که فکر نکنم شرایط مناسبی واسه آشپزی داشته باشه ... توام که اصلا بهت نمیخوره اینکاره باشی ...
کاش محبتهایش حد داشت ... کاش همه ی آدمهای زمین همینقدر ترسو بودند ...
تن صدایش را پایین آورد، میدونم الان وقتش نیست ... اما نمیخوای یه فکری به حال مادرت کنی؟؟ وضعیت روحیش اصلا خوب نیستا ... وقتی از حال رفتی بدونِ یه کلمه حرف نشست بالا سرت. تا وقتی معاینه ات تموم شد از جاش جم نخورد. خیالش که از بابت سلامتیت راحت شد، رفت تو اتاقش و در رو بست ...
اگه بخوای ، من یه دوست روانشناس دارم. میتونه کمکش کنه ...
و زیر لب با صدایی که بشنوم ادامه داد: هر چند که حال خودتم تعریفی نداره ...
او از زندگی ما چه میدانست؟ چه خوش خیال بود این مسلمانِ مهربان ...
سارا لجبازی نکن ... من کاری به تو ندارم ... اما بذار این دوستمو بیارم تا مادرتو ببینه ... پیرزن بیچاره از دست میره ها ... اونوقت تنهاتر از اینی که هستی میشی ...
دوستم، پسر خوبیه ... بذار زندگیتون یه رنگی به خودش بگیره
از کدام رنگ حرف میزند؟؟ در جعبه مداد رنگی های زندگیم فقط رنگ مشکی بود ... یه عمر، خورشید و ماه و دریا و درخت را با مداد مشکی نقاشی کردم ... روزگارم سیاه بود دیگر به زندگیم چیزی نمی رسید ...
صدای زنگ در بلند شد. غذا رسید ... نترس، نمیذارم بیان داخل ... با لحنی با مزه و آرام به سمتم خم شد، اما یه مدت باید دستپختشونو تحمل کنی ... شاید سیرت نکنه، اما خیالت راحت، نمیکشه ...
مدتی از آن روز گذشت ... عثمان هر روز با ظرفی پر از غذا به سراغمان می آمد ... خانه را کمی مرتب می کرد. به زور مقداری غذا به خوردم میداد ... هوای مادر را داشت.. محبت میکرد ... نصحیت میکرد ... پرستاری میکرد ...
و به قول خودش رسم مسلمانی به جا می آورد ...
اما روزها بی نمک تر از گذشته برایم میگذشت ... و من فقط در این فکر غوطه ور بودم که چرا در لیست مرگ از قلم افتاده ام ... و ثانیه به ثانیه بذر کینه از خدای مسلمانان در دل میکاشتم و انتقام درو میکردم.
و مدام در بین حرفهای هر روزه ی عثمان جملاتی تکراری از احوال بد مادر و کمکهای احتمالیِ آن دوست روانشناس گوشم را نیشگون میگرفت.
اگر میتوانستم سندِ مادر را شش دانگ به نام عثمان می زدم تا هر چه دلش می خواهد، پسرانه خرجش کند.
چون من اهل ولخرجی نبودم ...
#ادامه_دارد..
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
هدایت شده از 🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
وقتی ایمانِ به خدا در روحِ یک انسان، همچون جاذبه ای قوی عمل کرد، آن چنان او را به سوی مقصد های ایمانی می کشاند که جاذبه های کوچک، این جاذبه هایی که برای افراد بی ایمان بزرگ می آیند، دیگر در او اثری نمی گذارد.
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
#جلسه_هفتم
@ketabetarhekoli
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
هدایت شده از 🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
قرآن، این متنِ روشنِ مسلّم در اختیار ما هست، بر ماست که از او استفاده کنیم.
#طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن
#جلسه_هفتم
@ketabetarhekoli
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
❤️بخوان دعا؛دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است؛بال و پر دارد... ❤️
#قرارگاه_انتظار
🙋♂با سلام خدمت همه اعضای بزرگوارو خداقوت
طاعاتتون قبول در گاه احدیت...
👈عزیزانی که در جلسات هفتگی حضور دارند در جریانند که ما هر هفته به نیابت از یک شهید و با اذن از عزیزی که ثواب جلسه را به ایشان پیشکش کردیم هدیه به آقاصاحب الزمان هر دوشنبه شب بین ساعت ۲۱تا۲۴ دعای آل یاسین میخوانیم؛هر عزیزی که به هر دلیل در این ساعت به قرائت دعا نرسید میتواند فردا تا اذان مغرب بخواند...
انشاالله از این پس در کانال هم یادآوری میکنیم و از سایر اعضا هم دعوت میکنیم که در این قرار مهدوی در کنار ما باشند...
واما...
🌹باز هم دوشنبه شبی دیگر و قرار هیئتی ها با مولا...
👈طبق قرار همیشگی مان
#قرائت_دعای_آل_یاسین
👈این هفته به نیابت از شهید ایرج آقابزرگی و با اذن از قمر بنی هاشم؛آقا ابوالفضل العباس هدیه💝به آقا صاحب الزمان
☘#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍀
قبول باشه...
التماس دعا...
@ReyhanatoRasoul97 🌿
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
﷽🕊
💠 #یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_سی_و_ششم
مدتی گذشت و حالِ مادر روز به روز بدتر می شد.
سکوت ... خیره شدن ... چسبیدن به اتاق و سجاده ... نخوردنِ غذا ...
همه و همه عثمان را نگرانتر از قبل میکرد. و من را بی تفاوتتر از سابق ...
عثمان مدام در گوشم از دوستِ روانشناسش میگفت و وضعیت بد مادر. و من فقط نگاهش میکردم. نگرانی برای دیگران در خانواده ی ما بی معنی ترین حس ممکن بود ... اینجا ما حتی نگران خودمان هم نمی شدیم.
تا اینکه یک روز بی خبر از همه جا و دلزده از فضای سنگین خانه و خاطرات دانیال به رودخانه و میله های سردش پناه بردم. هنوز هم دانیال حل نشده ترین معمای زندگی آن روزهایم بود و کینه ایی شتری از جوانی مسلمان که این معما را در دامنِ جهنمِ خاموشِ زندگیمان گذاشته بود. افکاری پاشیده و بی نظم که بی انسجامش چنگال میکشید بر تکه ی یخ زده ی قلبم.
حوالی عصر به خانه برگشتم. برقهای خانه روشن بود. و این نشان از حضور عثمان می داد. آرام وارد خانه شدم. صدایی ناآشنا و مردانه به گوشم رسید. تعجب کردم. آنجا چه خبر بود؟ بی سر و صدا به سمت منبع صدا رفتم از جایی داخل آشپزخانه. کنار دیوار ایستادم و گوش کردم. عثمان با مردی حرف میزد.
مرد مدام از شرایط بد روحی مادر میگفت و با اصطلاحاتی که هیچ از آنها سر در نمی آوردم برای عثمان توضیح میداد که مادر باید به ایران برود. و عثمان با لحنی عصبی از او می خواست تا راه حل دیگری پیدا کند. راهی که آخرش به رفتن از این شهر منتهی نشود. اما مرد پافشارانه تاکید میکرد که درمان فقط برگشتن به سرزمین مادریست و بس. و این عثمان را دیوانه می کرد.
ناراحت بودم. از اعتمادی که به عثمان پیدا کردم، از غریبه ایی که در خانه بود و از تجویزی که برای مادر داشت ... ایران ترسناکترین نقطه ی زمین بود. پر از مسلمان ... غوطه ور در کلمه ی خدا ... آنجا ته ته دنیا بود ... تصور سفر به آن خاک بعد از سالیان، با توجه به شرایط تبلیغاتی دولتهای غربی علیه این کشور و تصویری که پدر برایم ساخته بود، غیر قابل باور می نمود ... حتی اگر میمردم هم پا به آنجا نمیگذاشتم.
هر چند که در آخرین سفر، جز زنانِ چادر به سر و مردانِ ریش دار، تجربه ی بدی در ذهنم نماند اما از آن سفر سالها میگذشت و شرایط بسیار تغییر کرده بود. حالا منشا اصلی خون ریزی و مرگ و زن کشی در دنیا، ایران بود. تا زمانی که پدر زنده بود جنایات و هرج و مرجهای ایران مدام از طریق تلوزیون و برشورهای سازمان در خانه دنبال میشد. هر چند که هیچ وقت برایم مهم نبود اما خواسته و ناخواسته به گوشم میرسید..
صدای عثمان کمی بالا رفت یان ... انگار تو نمی فهمی دارم چی میگم ... انگار یادت رفته که قبل از اینکه اینجوری دربه در بشم، منم رشته ی تو رو خووندم.. پس یه چیزایی حالیمه.. آنقدر جریانو پیچیده نکن ... سارا نباید از اینجا بره ... اینو بکن تو کله ات ... هر درمانی .. هر تجویزی.. هر چی که فکر میکنی درسته باید همینجا انجام بشه ... تو همین شهر ...
مرد با لحنی پر آرامش جواب داد: آروم باش پسر ...گ.. تو انگار بیشتر از اینکه نگران این خوونواده باشی، نگران خودتی ... اگه درسایی که خووندی یادت مونده باشه، الان باید بدونی که اون زن بیشتر از هر چیزی به دوری از اینجا و رفتن به خاک خودش احتیاج داره.. تو منو آوردی اینجا که مشکل اون زنو حل کنم یا به فکرِ علاقه ی تو باشم؟؟
روی زمین چمپادمه زدم. پس حرفهای صوفی در مورد عثمان کاملا درست بود. کاش دنیا چند لحظه ساکت میشد.
صوتی گام های تند و سپس ایست عثمان را شنیدم سا. .. سارا ... تو اینجایی؟؟
پیشانی به زانوام چسباندم. دوست نداشتم چشمانِ تیره رنگش را ببینم. مسلمانها، همه شبیه به هم بودند. در هر چیزی به دنبال منفعت خود میگشتند ... محبتهای این مرد هم به خاطر خودش بود نه مهربانی های یک انسان یا مسلمان ترسو ...
عثمان رو به روی زانو زد. صدای قدمهای آن مردِ روانشناس را شنید. در جایی در کنارِ عثمان ایستاد. بی حرف ... بی کلام ...
حرکت محتاطانه و آرام دستان عثمان را روی انگشتانم حس کردم. سارا جان ... از کِ.. کی اینجایی؟ منظورم اینکه کی اومدی؟ چقدر صدایش ترسیده و دستپاچه به نظر میرسید ... نفسهایش تند بود و عمیق. .. سکوت کرد.
احساس کردم مردِ روانشناس بازوی عثمان را گرفت و از جا بلندش کرد میشه یه لیوان آب برامون بیاری؟؟
عثمان اعتراض کرد :آخه ... مرد ایست داد :هیییییس ِ.. ممنون میشم ...
رفت . با بی میلی و این و آن پا کردنی کوتاه ...
مرد درست رو به رویم، تکیه زده به دیوار نشست. ببخشید که بی اجازه وارد خونت شدیم ... تو الان می تونی با پلیس تماس بگیری و یا حتی از هر دومون شکایت کنی ... یا اینکه ... مکث کرد ... طولانی یا اینکه به چشم یه دوست که اومدیم اینجا تا کمکت کنیم، نگاهمون کنی ... باز هم میل خودته ...
راست میگفت.. میتوانستم شکایت کنم. .. اما.. عثمان مهربانی هایش هر چند هدفدار، اما زیاد بود ...
ولی من کمک نمیخواستم ...
اصلا چیزی نداشتم که برای حفظ کردنش، کمک بخواهم..
ادامه دارد...
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #کلیپ
⭕️ میشه شبیه اهل بیت بشیم؟؟
👤استاد #رائفی_پور
@masaf_raefipour
🌺🍃
@ReyhanatoRasoul97
4_293413254921716497.mp3
4.06M
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊
📖بسم الله الرحمن الرحیم📖
#ویژه_ماه_مبارک_رمضان
#ختم سی جزء #قرآن کریم به صورت هر روز یک#جزء هر روز به نیابت از یک شهید :
✅ سلامتی و تعجیل در فرج #آقا_امام_زمان_عج
✅ سلامتی #مقام_معظم_رهبری
✅ هدیه به روح پاک #شهدا و #امام_شهدا_اموات و نیت خاصه شما
#تندخوانی_قرآن_کریم
#جزء_بیست_و_نهم
#استاد_معتز_آقایی
@ReyhanatoRasoul97
🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
DoaVedaBaMaheRamazan1397[02].mp3
41.39M
دعای وداع اخر ماه مبارک رمضان
📚 از صحیفه سجادیه
🎶 با نوای دلنشین دکتر میثم مطیعی
@ReyhanatoRasoul97 🌿