روی صورتم چشم چرخاند.
صدایش کمی نرم شد.
از اتفاقی که واست افتاده متاسفم ... چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی ... تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده ... واقعا حیف شد ...
سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی ... اما لجباز و یه دنده ...
صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد: و احمق ...
لحن هر دو ترسناک بود ...
این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت.
صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن ...
چرا گفتی با ماشین بزنن بهش ...
اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود ...
صوفی در موردِ حسام حرف می زد؟؟
باورم نمی شد ...
یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان..؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج آنقدر یاغی اش کرده بود؟؟ حسام ... او کجایِ این داستان قرار داشت؟؟
گیج و مبهم، پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم.
عثمان دست صوفی را جدا کرد. هووووی.. چه خبرته رَم میکنی..؟؟ انگار یادت رفته اینجا من رئیسم..
محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی ...
پس نمی خواد بهم بگی چی درسته ... چی غلط ... انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین ... بعدشم خودش پرید تو خیابون ...
منم از موقعیت استفاده کردم ... الانم زندست..
پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه ...
صوفی به سمتم آمد.
تو پالتوش یه ردیاب بود ...
اونو خوب چک کردین؟؟ با تایید عثمان، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد ... درد نفسم را تنگ کرده بود.
با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم: احمق.. این چرا اینجوری شد؟؟ من اینو زنده می خوام ...
درباره ی چه کسی حرف می زد؟
کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام ...
غرق در خون و بیهوش در گوشه ی اتاق. قلبم تیر کشید ...
اینان از کفتار هم بدتر بودند ...
عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد. من کارمو بلدم ... اینجام نیومدیم واسه تفریح ...
منم نمی تونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن ...
پس شروع کردم.. ولی زیادی بد قِلقِ ... خب بچه ها هم حوصله اش سر رفت ...
باورم نمیشد آن عثمانِ مظلوم و مهربان تا این حد وحشی باشد ...
صوفی در چشمانم زل زد: دعا کن دانیال کله خری نکنه ...
در را با ضرب بست.
حالا من بودم و حسامی که می دونستم، حداقل دیگر دشمن نیست ...
#ادامه_دارد
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
💢 #فضيلت_روز_جمعه
❤️ #پيامبر خدا صلى الله عليه و آله
👌روز جمعه، سرور روزهاست.
👌در اين روز، خداوند، خوبىها را دو چندان مىكند
👌و بدىها و گناهان را مىزُدايد
👌و درجات را بالا مىبرد
👐 و دعاها را مستجاب مىكند
👈 و رنج و اندوهها را برطرف مىسازد
👈 و حاجتهاى بزرگ را برآورده مىسازد.
👈 اين روز، روزِ افزونى و فراوانى است.
👈 در اين روز، خداوند، بسيارى را از آتش مىرهانَد و آزاد مىكند.
⬅️ احَدى از مردم در اين روز دعا نكند،
❌به شرط آن كه حق و حرمت آن را بشناسد،❌مگر آن كه بر عهده خداوند عز و جل است كه او را از رَهيدگان و آزادشدگان از آتش، قرار دهد.
📗 نهج الدعا/ج۲/ص۲۸۷
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
@ReyhanatoRasoul97🌸
🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘
#فرهنگ✨#انتظار✨ایننیست! ببخشمولاجان...😭
این جمعه نیا وزیرمان می آید
آن جمعه نیا سفیرمان می آید
داریم حساب میکنیم آقاجان
باآمدنت چه گیرمان میآید
هم چاه سر راه تو ماها بکنيم
هم از غم هجران تو هی دم بزنیم
این نامهچندم است شمامیخوانید
داریم رکورد کوفه رامیشکنیم
نه شرم وحیا نه عار داریم از تو
اما گله بیشمار داریم از تو
ما منتظر تو نیستیم آقا جان
تنها همه انتظار داریم از تو
از شنبه درون خود تلنبار شدیم
تا آخر پنجشنبه تکرار شدیم
خیر سرمان منتظر دیداریم
جمعه شده ظهر جمعه بیدار شدیم
هر چند که بیمار تو هستیم همه
دیوانه و شیدای تو هستیم همه
بین خودمان بماند آقا عمریست
انگار طلبکار تو هستیم همه
چندیست دلم به کوچه عقل زده است
دیوانه چه داند که چه خوب و چه بد است
عشق تو به غیر درد سر نیست ولی
قربان سری که درد کردن بلد است
#خداکندکهبفهیمیمچقدرنیازتداریموچگونهبایدمنتظرباشیم...
#تعجیلدرفرجشصلوات...✨
#اللهمعجللولیکالفرج...🌹
🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘
@ReyhanatoRasoul97 🌿
﷽🕊
💠#یک_فنجان_چای_باخدا
#قسمت_پنجاه_و_شش
درد طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار ...
مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید می ماند.
با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریاد کردم در گوشش. حسام ... حسااااام ... نفسم حبس شد ...
چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بی رمقی را در مردک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند شد. نه ... نخواب ...
خواهش میکنم حسام ...
من میترسم ...
لبخند زد ...
از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش ... خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم می کرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. اینجا چه خبره ... دانیال کجاست؟
و در جواب، باز هم فقط لبخند زد ...
چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم ...
ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم ...
به معده ام چنگ می زدم و دندان به دندان ساییده، ناله می کردم.
می دانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشأت می گیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود.
حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد ...
صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود. طاقت بیار ...
همه چیز تموم میشه ...
من هنوز سر قولم هستم ... نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته ...
فریاد زدم. بگو.. بگو تو کی هستی؟؟ این عوضیا با دانیال چه کار دارن؟؟ برادرم کجاست..؟
لبش را به گوشم نزدیک کرد و صدایی که به زور شنیدم. اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن ...
منظورش را نفهمیدم ... یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند؟؟ دلیلش چه بود؟
جیغ زدم. درد.. درد دارم ...
دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا..
چرا دست از سرمون برنمی دارید ... برادر من کجاست؟؟ اصلا زنده ست؟؟
صدایِ بی حال حسام را شنیدم. آرووم باش ... همه چی درست میشه ...
دیگر نمیدانستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفیِ ؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟؟
تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود ...
صوفیِ مظلوم، ظالم..
عثمانِ مهربان، حیوان..
و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض. حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه..
صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد.. با موجی کم جان، قرآن میخواند ...
نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را می یافت..
دردم از بین نرفت اما کم شد.. آنقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد.
عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. ببین بچه ..
ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم ... مثلِ آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟؟
حسام خندید. شما رو هم پیچونده؟؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده؟؟ صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمی دونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه..
عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست.. انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد باید باور کنم که اسم اون رابطو نمی دونی؟؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خوونه اش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره.. مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال.. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی.. اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه..
چرخی به دورم زد.. باورم نمی شد این همان عثمانِ مهربان باشد..
دو زانو روبه رویِ حسام نشست. اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رواز مرز خارج میکنم و آنقدر شکنجهاش میکنم تا دانیال خودشو برسونه.. می دونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره.. خب.. نظرت چیه؟؟
قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمی داد که ماجرا از چه قرار است؟
حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد.
فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟؟ شهرِ هِرته؟؟
آنها از کدام سازمان حرف می زدند؟؟ جریان رابط چه بود؟؟
صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد ...
گلویش را فشار داد و جملاتی را از بین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرده. با ما بازی نکن.. ما می دونیم شما خانواده ی دانیالو آوردین ایران؟ من اون دانیالِ آشغالو میخوام.. خوده خودشو ...
و باز حسام خندید. کجایِ کارین ابلها.. اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد ... خانوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم ...
به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره.. در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن ...
با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟
باورش از هر دروغی دشوارتر بود ...
با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد ...
مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند.. و حسام هم یکی از آنها..
ادامه دارد …
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
@ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 از دلم یه کبوتر تا مزار تو پر زد
بیقرار توام یا جعفربنمحمد
شهادت ششمین اختر تابناک ولایت و امامت امام جعفرصادق "علیه السلام" تسلیت باد...
•※[🔹∷∷※∷∷🔹]※•
@ReyhanatoRasoul97 🌿
هدایت شده از شهید مدافع حرم محمد حسن قاسمی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرن ها فاصله است!
از شعار و مدعی بودن و عمل کردن قرن ها فاصله است!
سهیل بن حسن خراسانی ؛ یابن رسول الله شیعیانت صد برابر شدن چرا قیام نمی کنید؟
امام صادق (ع) دستور روشن کردن تنور را دادند؛ و فرمودند ای خراسانی برخیز در تنور بنشین!
خراسانی ترسید و گفت منو عذاب نکنید!...هارون مکی وارد شد حضرت فرمود هارون برو در تنور ! هارون بدون حرفی رفت در تنور!
و این یعنی شعار دادن و مدعی منتظر امام بودن فقط در عمل باید باشه!
کسی که با اذن امامش داخل تنور آتش می رود تا به مدعیان یاری در قیام حضرت بفهماند که یار بودن تنها و تنها در عمل است؛ حتی اگر این مدعیان ۱۳۰۰ سال بعد از او متولد شوند.
@AntiBBC
🌺🍃
@ShahidMohammadHasanGhasemi
#یک_فنجان_چای_باخدا
👆👆👆
🏴با عرض سلام خدمت اعضاے محترم و تسلیت سالروز شهادت آقا امام صادق(ع) باعرض پوزش🙏 امشب پارت نداریم🌹
#التماسدعا