eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
99 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
559 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
#امشب از خدایی که از همیشه نزدیکتر است برایتان🌼🍂 عاشقانه‌ترین لحظات را میطلبم طلب زیباترین های عالم را گبرای هر روز وهر شبتان🌼🍂 التماس دعای فرج... #شبتون_سرشار_از_آرامش🌙 #شبتون‌امام‌زمانی🌙 @ReyhanatoRasoul97 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽🕊 قال الصادق (ع): با کسی که از تو بریده بپیوند و به آن که از تو دریغ کرده بخشش کن. شهادت رئیس مذهب جعفری شیخ الائمه امام جعفر صادق (ع) را تسلیت عرض می نماییم. @ReyhanatoRasoul97
وقتی که انسان مسلمان شد، همه چیز برای او مقدمه است، وسیله است. وسیله رسیدن به جهانی پهناور، جهان فکر و بینش و دیدِ خود انسان که به وسعت خدا وسیع و گسترده است. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_نهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
در جامعه ای که بندگان خدا همه در یک تراز نیستند و بعضی باز بنده ی بعضی دیگر هستند؛ در این جامعه توحید نیست. وقتی توحید به یک جامعه آمد، همه بندگان در یک تراز قرار می گیرند. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_نهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرن ها فاصله است! از شعار و مدعی بودن و عمل کردن قرن ها فاصله است! سهیل بن حسن خراسانی ؛ یابن رسول الله شیعیانت صد برابر شدن چرا قیام نمی کنید؟ امام صادق (ع) دستور روشن کردن تنور را دادند؛ و فرمودند ای خراسانی برخیز در تنور بنشین! خراسانی ترسید و گفت منو عذاب نکنید!...هارون مکی وارد شد حضرت فرمود هارون برو در تنور ! هارون بدون حرفی رفت در تنور! و این یعنی شعار دادن و مدعی منتظر امام بودن فقط در عمل باید باشه! کسی که با اذن امامش داخل تنور آتش می رود تا به مدعیان یاری در قیام حضرت بفهماند که یار بودن تنها و تنها در عمل است؛ حتی اگر این مدعیان ۱۳۰۰ سال بعد از او متولد شوند. @AntiBBC 🌺🍃 @ShahidMohammadHasanGhasemi
👆👆👆 🏴با عرض سلام خدمت اعضاے محترم و تسلیت سالروز شهادت آقا امام صادق(ع) باعرض پوزش🙏 امشب پارت نداریم🌹
شبتون شهدایی یاعلی✋
#سلام_امام_زمانم #سلام_آقای_من #سلام_پدر_مهربانم چشم من محوِ ضریحی‌که نمی‌دیدم شُد🌊✅ و بُغضی که بر کُل وجودِ هستی سنگینی می‌کند و صدای ناله ی چاه ... دیگر هیچ...❗️🏴 یا حضرت مادرجاااااااااان🌹 تسلی‌بخشِ این دلهایِ‌شکسته: او خواهد آمد...🎊🍃 یابن حیدر یابن فاطمه مولاجان✨ با دستِ شما✋ این حرم نیز باصفا بشود💜💚 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #بقيع‌_را_خواهیم_ساخت امروز درمحضرِ مولای غریب، ادب و وفا نگه‌داریم... @ReyhanatoRasoul97 🌿
وای به حال آن جماعتی که مردم را از قرآن دور نگه میدارند به این بهانه که غیر از معصومین هیچ کس قرآن را نمی فهمد! #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_نهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
از خصوصیات سیاست های شوم و پلید صهیونیستی این است که مردم را سرگرم کنند به همین آواز خواندن ها و آواز شنیدن ها. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_نهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
اگر موجب دلگرفتگی تو شد دنبال دلیل و مقصره خاصی نباش تا دنیا دنیاست و عشق همین است با دل گرفته در خانه خدا برو او دنیا را اینگونه آفریده. پس تو را تحویل می گیرد. بگو نمی‌خواهم دنیا دل گریه گرفتگی ام را برطرف کنم می خواهم تو دلم را با خودت شاد کنی خدایا تو در هر دلی باشی دیگر نمی گیرد. 😍 😍 ❤️ @ReyhanatoRasoul97
[ عکس ] ❤️حضرت آقا، سینه‌شان از آن بمبی که در ششم تیرماه ۱۳۶۰ در مسجد ابوذر تهران منفجر شد، احتیاج به رطوبت و هوای مرطوب دارد. دست راست هم لمس است... ♦️سفر چین، در خدمت آقا بودم. دکترهای طب سوزنی چین به آقا گفتند در عرض یک هفته دست شما را راه می‌اندازیم. آقا فرمودند: در ایران معلولین مثل من زیاد هستند. اگر همه آن‌ها آمدند، من هم می‌آیم. (امیر علی‌اصغر مطلق) منبع : چند خاطره از زندگی شخصی رهبرمعظم انقلاب ، تابناک ،۷ تیر ۱۳۸۹ @ReyhanatoRasoul97
بِسمِ رَبِّ الزَّهراء لیلی زیر درخت انار نشست. درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخِ سرخ! گلها انار شد. داغِ داغ، هر اناری هزارتا دانه داشت؛ دانه ها عاشق بودند. دانه ها توی انار جا نمی شدند. انار کوچک بود، دانه ها ترکیدند، انار ترک برداشت. خونِ انار روی دست لیلی چکید. لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید، مجنون به لیلی اش رسید! خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود کافی است، انار دلت ترک بخورد! 💔 باز هم دوشنبه ای دیگر و وعده دیدار! راس ساعت چهار بعد از ظهر خیابان ملت،کوچه مسجد جامع، روبه روی درب اصلی مسجد طبقه دوم با سخنرانی حاج آقا صفی و مداحی برادر امیدی 🌱منتظر قدوم سبزتان هستیم🌱 🌸هیأت ریحانة الرسول🌸 @Reyhanatorasoul97
﷽🕊 💠 عثمان کلافه در اتاق راه می رفت. رو به صوفی کرد: ارنست تماس نگرفت ؟؟ صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد ... هر جور پازلها را کنار یکدیگر می‌گذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمی‌رسیدم ... حسام، صوفی، عثمان، یان و اسمی جدید به نام ارنست ... اما حالا خوب می دانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟ عثمان سری تکان داد: ارنست خیلی عصبانیه ... به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه ... صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه ... پس خودتم درستش کن. تو رو نمی‌دونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن ... چون نبودم و نیستم ... می‌فهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه ... صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد، مثل سگ داری دروغ می‌گی ... مطمئنم همه چیزو می دونی ... هم جایِ دانیالو ... هم اسم اون رابطو ... عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد. هی.. هی.. آروم باش دختر ... انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست ... ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد. ارنست رسید ایران ... میدونی که دلِ خوشی از تو نداره ... پس حواستو جمع کن ... هر دو از اتاق خارج شدند و باز من ماندم و حسام ... دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمی داد ... با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت. نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟ رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود. یان مُرده ... همینا کشتنش ... اگرم می بینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان ... اینا اهل ریسک نیستن ... تا دانیال پیداش نشه، من و شما نفس می‌کشیم ... باورم نمی شد ... یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟ زبانم بند آمده بود. چ.. چرا کشتنش؟؟ ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام می خواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده. مرگ را در چند قدمی ام می‌دیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمی‌کردم. وحشت تکه تکه یخ می شد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن می‌کشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه‌ای از حسام چشم برنمی داشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمی‌داند ... که از هیچ چیز خبر ندارد ... که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد ... فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش ... عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه‌ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا می کرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد. می‌کشمش ... اگه دهنتو باز نکنی می‌کشمش ... و حسام که انگار حالا اشک می ریخت، اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم ... صوفی آنقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد ... حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. آنقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد ... پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام ... سکوتی عجیب ... چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جرأتی محضِ باز کردنِ چشمانم نبود ... نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود ... برخوردِ مایعی گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کرد. کمی سرم را چرخاندم. صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد ... زبانم بند آمده بود ... هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم ... دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا می‌زدم ... صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد مهره ی سوخته بود ... داشت کار دستمون می داد ... و با آرامش از اتاق بیرون رفت ... تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود ... دوست داشتم جیغ بکشم ... اما آن هم محال بود.
حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت ... سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست. نفس بکش ... آروم آروم نفس بکش ...نمی تواستم ... چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد. بهت میگم نفس بکش ... و ضربه ایی محکم بین دو کتفم نشاند ... ریه هایم هوا را به کام کشید ... چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت. دستانش را بلند کرد سارا فقط به من نگاه کن ... اونورو نگاه نکن.. سارا ... حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمی‌دانستم در واقع کیست ... از فرط ترس، لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد ... اگر دستِ این لاشخورها به برادرم می‌رسید، حتی جسدش هم سهم من نمیشد. چانه ام به شدت می‌لرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه می‌کردم، مدام و پی در پی. حسام آستین مانتوام را گرفت و مرا به جهتی، مخالفِ صوفی چرخاند. آروم باش.. می‌دونم خدارو قبول نداری.. اما یه بار امتحانش کن ... خدا؟؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟؟ در آن لحظه حکمِ تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تازِ طوفان قرار گرفته ... بی هیچ ستونی ... بی هیچ پایه ایی ... و هر آن امکانِ آوار شدن دارد ... نیاز.. نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد ... من پناهی فرازمینی می‌خواستم تا هیچ نیرویی، یارایِ مقابله با آن را نداشته باشد و حسام، مادر، دانیال حتی تمامِ آدمهایِ رویِ زمین؛ آن که باید، نبودند ... برای اولین بار خدا را صدا زدم ... با تک تکِ مویرگهایِ وجودیم ... خواستم بودنش را ثابت کند ... من دانیال را سالم می خواستم ... پس اعتماد کردم، به خدایِ حسام ... مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاک را به جان کشیدم. حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت. دانیال حالش خوبه ... خیلی خوب ... خنده بر لبهایم جا خشک کرد ... چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود. پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمی‌گفت. سر و صدایی عجیب از بیرونِ اتاق بلند شد ... حسام با چهره ایی ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد ... صدایش از ته چاه به گوش می‌رسید. شروع شد ... ناگهان در با لگد محکمی باز شد ... و عثمان با چشمانی به خون نشسته وارد اتاق شد ... ادامه دارد ... @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم 🌹از تو هوس نگاه دارد دل من 🍃چشمی بہ در و بہ راه دارد دل من 🌹تا ڪی بہ فراق تو صبورے؟...برگرد 🍃آقا... بہ خدا گناه دارد دل من ️ 🌸 #الّلهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَــــــــرَج 🌸 @ReyhanatoRasoul97
💚✨رهبرانه✨💚 امام خامنه ای(مدظله العالی): 📚🍃📚🍃 سعی کنید خودتان و فرزندانتان را با کتاب خواندن انس دهید. این مسئله خیلی مهم است. از بلاهای بزرگ اجتماع ما یکی این است که دست مردم به طرف کتاب دراز نمی شود. اصلا بلد نیستند کتاب خواندن را، و این بسیار خطاست و گناه بزرگی است. 📚🍃📚🍃 #رهرو_رهبری 🌺 @ReyhanatoRasoul97
بنده ی خدا بودن یعنی آزاد بودن، یعنی آقا بودن، یعنی به سوی کمال رفتن. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_نهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97