eitaa logo
🌹ریحانةُ الرسول(علیهاالسلام)🌹
98 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
562 ویدیو
46 فایل
هر کس میخواهد ما را بشناسد داستان کربلا را بخواند ....
مشاهده در ایتا
دانلود
#سلام_امام_مهربانم آشوبم، آرامشم تویی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 #اللّهم_عجِّل_لولیِّک_الفرج @ReyhanatoRasoul97
مرتّب خود را زیر ذرّه‌بین معیارهای اسلام قرار د‌هید و د‌ر كارها و د‌ید‌گاه‌هایتان د‌قّت د‌اشته باشید. سر سوزنی انحراف از مسیر واقعی پس از مد‌تی شما را به جایی می‌رساند كه د‌رمی‌یابید نسبت به نقطه ابتد‌ایی كه بر آن انطباق د‌اشته‌اید، زاویه بزرگی پد‌ید آمد‌ه و شما را از صراط مستقیم كاملاً د‌ور ساخته است. #شهید_عبدالحمید_دیالمه #باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات @ReyhanatoRasoul97
16.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚🍃 🎞 ویدیو_کلیپ_زیبا #شهدا 🌷 حوادث را میبینند سرنوشتها را میبینند اعمال من و شما را میبینند @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عقیده به توحید یک ایمان است. ایمانی ست آگاهانه برای یک موحد آگاه، ایمانی ست عمل زا و تعهد آفرین. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_سیزدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
تعهدی که توحید بر روی دوش موحد می گذارد، بزرگترین، سنگین ترین، موثرترین تعهد ها در میان عقاید اسلامی و دینی محسوب می شود. #طرح_کلی_اندیشه_اسلامی_در_قرآن #جلسه_سیزدهم @ketabetarhekoli 🌺🍃 @ReyhanatoRasoul97
﷽🕊 ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ 💠 یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور از ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم. خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود. دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان می‌خندید و او لحظه به لحظه سرخ تر می شد و لبخندش عمیقتر. فاطمه خانم یک ظرف عسل به سمتمان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم. امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی. هر دو، انگشت کوچکمان به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر میهمان. چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود. اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگیم فرق داشت. این پنجره واقعا عاشق بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس.. صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت. اما حسام… پر روتر از چیزی بود که تصورش را می‌کردم. با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت (عجب عسلی بودا.. خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانومم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو در بیاریم..) صدای کِل خانوومها و طوفانِ قهقهه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بیحیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم.. و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخندِ مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد (البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا.. شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته..) چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمی دانند؟؟ گونه هایم سیب شد و دانیال کتفِ حسام را گرفت و بلندش کرد ( پاشو بیا بریم طرفِ مردا.. خجالت بکش اینجا خونواده نشسته.. پاشو.. پاشو.. نوبره به خدا.. دامادم آنقدر بی حیا..) و امیرمهدی را به زور از جایش کند و با خود برد. حالا من بودم و جمعی از زنانِ محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت و لباسهایشان را.. یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند. جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمی‌کرد. آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم. هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود. پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد. آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود. وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی ؟ حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمی‌کردم. حماقت بود.. من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمی گشت.. اشک می ریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد.. هل و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم. حسام بود. اما نه سر به زیر.. خندان و شاداب مثلِ همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیرورو نمی‌کرد.. کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم. نباید سرِ بی مویم را می دید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم.. حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها می‌کردم که کمترینش خلاصه می شد در یک نگاه پر حقارت. در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش رو به رویم ایستاد. ( آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون می شدم..) این حرفش چه معنی داشت؟؟ یعنی مرا همینطور که بودم می‌پسندید؟؟ قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد ( ما عاشق این چشمایِ آّبی، بدون رنگ و روغن شدیم بانو.. ) بغضم کاری تر شد (تو اصلاً مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟ ) جلوی پایم زانو زد (نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟ بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. ) شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی.. دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمتم گرفتم. (بفرمایید.. هیچم گریه بهتون نمیاد.. دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلاً خوشش نمیاد.. و اِلا میشینه کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی..) عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم. خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد ( خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت می‌کنم..
این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی می‌پرسه کی میخوای بری خونتون.. من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده.. اجازه می‌فرمایید؟؟) ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم. از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد (سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم.. فردا میام دانبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم..) عروسی.. باید رویا میخواندمش یا کابوس؟؟! آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد.. زندگی بهتر از این هم می شد؟؟ @ReyhanatoRasoul97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا