ریحانه زهرا:))🇵🇸
و قضیه از این قراره که سالها بود یه دشمن قدرتمند سعی داشت به آن شهر نفوذ کند و ناکام مانده بود..🙄🗡
و درنهایت یه اسب بزرگ ساختن به عنوان هدیه و صلح؛
و برای پادشاه تروآ فرستادند((:
+پادشاهم اسب رو به داخل شهر راه داد
اما درون اسب ۵۰ تن از نیروهای زبده دشمن مخفی شده بودند و اعتماد #بیجا باعث شد آنها شبانه دروازه شهر رو باز کرده و شهر را نابود کنند🙂🔪'!
+اسلام،ائمه،قرآن و ارزش های دینی
همون دیوارن..
واللّٰه واللّٰه واللّٰه اگر لحظه ای دین رو از ایران جدا کنین، اون روز، روز نابودی ایرانه💔((:
و نقشه اینا جز این نیست...
امید دانا و امثالهم:
+میدونند که رهبرمون سیدعلی خامنهای
ولی فقیه جمهوری اسلامی ایران..
سال ۸۸، با لطف و عنایت امام حسین(ع) باقدرت در مسند ولایت فقیه باقی ماند..
-ایران رفته بود و حسین(ع)برگرداند-((:
ریحانه زهرا:))🇵🇸
امید دانا و امثالهم: +میدونند که رهبرمون سیدعلی خامنهای ولی فقیه جمهوری اسلامی ایران.. سال ۸۸، با ل
این مطلب رو گفتم تا بدونید امید دانا و امثالش:
از اسلام و ائمه ضربه خوردن..
اینهمه هزینه کردند و کار کردند تو سال ۸۸ اما با یک کلمه حسین (ع)نقشهشون، نقش بر آب شد((=
+همین آقای دانا تو کانال خودش بارها و بارها از برنامه خودش برای جذب نظامیها و... حرف زده...
و گفته که مثل بقیه اپوزیسیون عمل نمیکنه و نخواهد کرد...
ریحانه زهرا:))🇵🇸
+همین آقای دانا تو کانال خودش بارها و بارها از برنامه خودش برای جذب نظامیها و... حرف زده... و گفته ک
بقیه میان چند تا فحش به نظام و رهبری و اسلام میدن
و طبیعتاً نظامی ها و انقلابیون ما جذب چنین افرادی نمیشن..🤷🏻♀
+ما تجربه شخصی مثل علی علیزاده رو داریم که مدتی تمام قد از انقلاب و رهبری و ... به شدت دفاع میکرد
و انقلابیا هم کیف میکردن🚶🏻♀
+ولی بعد از مدتی و در بزنگاهها دیدیم که ایشون با تفکر انقلابی و حزباللهی تعارضات ریشهای داره..🔪
(اگر طرفداریهای اولیه ایشونو طبق نقشه قبلی ندونیم)
ریحانه زهرا:))🇵🇸
+ولی بعد از مدتی و در بزنگاهها دیدیم که ایشون با تفکر انقلابی و حزباللهی تعارضات ریشهای داره..🔪 (ا
+البته صحبتایی از ایشون در دست هست که قبلا گفته بود که باید بین طرفداران نظام نفوذ کرد و بین اونها اختلاف انداخت😐🔪
+بعضیا به مجرد اینکه یه نفر با قالیباف یا رئیسی یا جلیلی یا احمدینژاد و...مخالفه!!
‹با وجود اینکه طرف مذهبی و طرفدار کلیات انقلابه›
بیچاره رو تکفیر میکنن..😐
ولی ایشونی که بارها به پیامبر و اسلام و امام حسین‹ع›توهین کرده رو بخاطر اظهار علاقه به رهبری‹اونم در قالب پادشاهی!!!›
رو کاملا خودی فرض میکنن و میگن عیبی نداره مهم اینه طرفدار رهبره!!!!😐🔪
+نیاین بگین که گفته تشیع و ولایت فقیه برای ایران مفید هست و دیگه بهشون توهین نمیکنم..👐🏼
مگه مشایی منحرف چی میگفت که زدیم تو دهنش؟!
حرفاش صدها برابر رقیقتر از ایشون بود ولی آلوده به ملی گرایی بود😄🔪
+طرف مبانی فکریش کلا با ما نه تنها متفاوت که متعارض هست اونوقت با دوتا حرف کلا گاردتونو براش باز میکنین؟!
امثال این آقا در ظاهر حرف از ایران متحد میزنن..
ولی حرف و عملشون چون آلوده به ملی گرایی،باستان گرایانه و پان فارسیسم هست
باعث تحریک بقیه قومیت ها میشه
و قطعا اونها رو به سمت تجزیه طلبی سوق میده👋🏼
توی حرفای قبلیمم کاملا واضح بود..
که اگر قرار بود ایشون فقط روی ضدانقلاب اثرگذاری داشته باشه اصلا اهمیتی نداشت که بخوایم درموردش حرفی بزنم ولی متأسفانه در عمل چیز دیگه ای میبینیم...😶
ریحانه زهرا:))🇵🇸
توی حرفای قبلیمم کاملا واضح بود.. که اگر قرار بود ایشون فقط روی ضدانقلاب اثرگذاری داشته باشه اصلا اه
+مذهبی های ما جذب هر کسی که در حرف از رهبری دفاع کنه میشن و ازش خوراک فکری دریافت میکنن و به خورده شیشه های فکری و عقیدتیش توجه نمیکنن و ...🙄👋🏼
+۴۰ ساله برای جذب ملی گراها..
باهاشون مماشات میشه و حتی برای خوشایند اونها حرف هایی زده شده تا اونا به سمت نظام و انقلاب متمایل بشن
#بههمینسادگی!!
ریحانه زهرا:))🇵🇸
+۴۰ ساله برای جذب ملی گراها.. باهاشون مماشات میشه و حتی برای خوشایند اونها حرف هایی زده شده تا اونا
+ولی اتفاقی که افتاده اینه که بجای انقلابی شدن ملی گراها،انقلابیهای ما آلوده به رگه هایی از ملی گرایی و حتی قومیت گرایی شدن!!!
در حالی که خودشون هم حالیشون نیست🤞🏼
#اینادراینحدکاردرستن☺️👊🏼
همین که حساسیت من و شما نسبت به پان تورکیسم و پان ایرانیسم و پان کوردیسم و ... کم بشه،اینها به هدفشون رسیدن..((:
+وگرنه ریش و پشم و ادعای انقلابی بودن یا علاقمندی به رهبری و ... حاشیه است😄🔪
ریحانه زهرا:))🇵🇸
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 #بی_تو_هرگز #قسمت_پانزدهم با
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_شانزدهم
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ...
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم...
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ...
- بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد…
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...
- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...
داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ...
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...
- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ...
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...
ادامه دارد…
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》
#بی_تو_هرگز
#قسمت_هفدهم
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ...
- هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟ ...
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ...
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ...
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ...
- اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ...
گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد
توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت...
اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ...
این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ...
ادامه دارد....