اینجا همہ امنیت دارند،
الّا..
آنهایی کہ براۍ حفظِ امنیت، پا بہ میدان
گذاشتہاند.
همان پاسدارانِ امنیت!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من همان خستهِ ی بی حوصله غم زده دلم
ادم بدقلقی که رگ خوابش حرم است! :)
#چهارشنبه_امام_رضایی
#دل_تنگ_حرمم💔
شدیدا نیاز دارم بہ اون لحظہاۍ کہ
توۍ فیلمِ "بیستوسہنفر" خبر آزادۍ
خرمشھرو شنیدن!
یا شاید اون صدایی کہ تو
رادیو گفت: خرمشھر، شھرخون آزاد شد :))
نیازمند همون شور و اشتیاقِ زمان جنگ!
شاید حتی نیازمندِ جنگ!
نیازمند لحظہهایی کہ وصلِ بہ خدا بود..
نیازمند آدمایی کہ بوۍ خدا میدادن..
بوۍ یاس..
بوۍ نرگس..
نیازمند خاک و خون!
نیازمند نمازاۍ شبِ شھدا..
نیازمند اشک..
نیازمندِ عشق :))
خرمشھر تو چہ چیزهایی دیدۍ کہ
با وجودِ بوۍ خون، خرّم شدی؟!
خونِ چند شھید تو را خرّم کرد؟!
شھرخون، خرمشھر، آزادۍات مبارک!
اما آزاد بمان!
بہ سرخیِ خونهایی کہ روۍ
خیابانهایت ریختہاند،
آزاد بمان..
یہ جا هسٺ:•°✨°•
شہید ابراهــیم هادے•°🧡°•
پُست نگہبانےرو •°💥°•
زودتر ترڪ میڪنه•°👀°•
بعد فرمانده میگهـ •°🤨°•
۳۰۰صلوات جریمتہ•°📿°•
یڪم فڪر میڪنه و میگه؛•°😌°•
برادرا بلند صلوات•°🔊°•
همه صلوات میفرستن•°😁°•
برمیگرده و میگه بفرما از ۳۰۰تا هم بیشتر شد...•°😂°•
بچه مذهبیا اینجا میخندن😉😅
لبخندامون حلاله😍🙃📿
#طنز_جبهه
-
ریحانه زهرا:))🇵🇸
نام تو زندگی من #پارت_70 واقعا! ولی تو همه این کارا رو کردی؟ - ولی گل ها رو تو انتخاب کردی. با خ
نام تو زندگی من
#پارت_71
می خوای تنهایی بری؟
مهری نگاهی به علی کرد و گفت:
- تو مردی، برو کمکش کن دیگه.
- می خوای کمکت کنم؟
لبخندی زدم.
- نیکی و پرسش علی! بدو بریم که زود برگردیم.
هردو به طرف در حیاط رفتیم.
- تو رو خدا یک تعارف نکین منم همراهتون بیام.
- نه مهری جون آدم اضافی نمی خوایم.
با لنگه کفشی که به طرفم پرت می شود درو بستم. علی خنده ای کرد که
نگاهش کردم و چشمکی زدم. در سکوت قدم می زدیم که به طرف علی
برگشتم. نگاهش به پسر مدرسه ای بود که کتاب به دست به طرف خونه
حرکت میکرد.
- علی کلاس چندمی؟
علی سرشو زیر انداخت و آهی کشید.
- حالا باید می رفتم اول دبیرستان.
سرموکج کردم.
دوست داری بری مدرسه؟
- کیه که دوست نداشته باشه! ولی نمی تونم مامان و تنها بذارم. اگه من کار
نکنم کی می خواد پول اجاره خونه رو بده؟
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_72
بابات کجاست؟
- نمی دونم اگه می دونستم هم اسمش و نمی آوردم. تنها کسی که ما رو به
این روز انداخت بابام بود.
- چرا این حرف رو می زنی هرچی باشه باباته؟
علی اخمی کرد و گفت:
- اون بابای من نیست! کسی که مامانم و به خاطر زن دیگه ای بندازه توی
کوچه بابا نیست. کسی که به پسرش حرومزاده بگه بابا نیست.
لبخند تلخی زدم و دستی روی سرش کشیدم.
- می خوام یک معامله داشته باشیم.
با تعجب نگاهم کرد.
- چه معامله ای؟
ابرویی بالا انداختم.
- اول بریم وسیله ها رو بگیرم آخر وقت بهت میگم.
علی سرشو تکون داد و وارد مغازه شدیم. با دستی پر وارد خونه شدیم که
نگاهم به سید محسن افتاد که وسایلش رو جمع می کرد و مهری با خنده برای
سید چیزی رو تعریف می کرد.
- سلام عمو جون.
سید محسن به طرفم برگشت و لبخندی زد.
- سلام دخترم. رفته بودی خرید؟
لبخندی زدم.
- با اجازه شما با علی آقا رفته بودیم خرید.
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_73
مهری گفت:
- همون چیزی که گفته بودم و خریدی یا نه؟
اخمی کردم.
- بیا بگیرش. یک ساعت داشتیم دنبال سفارش خانوم می گشتیم.
مهری جیغی زد و پلاستیکها رو از دستم گرفت و با علی وارد خونه شدند. با
لبخندی به طرف سید محسن برگشتم.
- کارا تموم شد؟
سید محسن دستی بین موهاش کشید.
- کارهای تعمیرات درست شده ولی هنوز چند تا کار دیگه مونده. چند روزی
طول می کشه و نگاهی به باغچه انداخت.
- باغچه خیلی قشنگ شده آدم رو سر حال میاره.
- به لطف علی این طور شده تنهایی که نمی شد کاری کرد.
- پسر خوبیه خیلی باهات صمیمی شده. همیشه میاد در مغازه میگه: "کی می
خوایم بریم خونه ی آیه رو درست کنیم؟"
لبخندی زدم.
- پسر آقاییه. به بودنش عادت کردم.
به طرفم برگشت و نگاهم کرد. نگاهش عجیب بود سرشو تکون داد و به طرف
شاگرداش برگشت.
- بچه ها آماده هستید تا حرکت کنیم؟
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_74
همه حاضر کنار در ایستاده بودند. علی با خنده کنار مهری ایستاد که به طرف
سید محسن برگشتم.
- عمو جون با اجازه شما علی این جا باشه من و مهری می رسونیمش خونه.
- نه آقا جون زحمتتون میشه.
مهری نگاهی به سید محسن کرد و گفت:
- ای بابا زحمتی نیست خیالتون راحت.
سید محسن نگاهی به علی کرد که علی سرشو به زیرانداخت و سید محسن
با یک خداحافظی از در خارج شد. به طرف مهری برگشتم که دستشو بالا برد
و منم با خنده دستم و به دستش زدم. علی با تعجب نگاهم می کرد که مهری
به طرف در رفت و گفت:
- تا من به آرش می گم تو هم اون قابلمه رو بردار که بریم.
سرموتکون دادم. نگاهم به علی بود که با تعجب به من زل زده بود. داخل رفتم
و قابلمه ی غذایی که آماده کرده بودیم و برداشتم و بیرون اومدم. علی جلو
اومد و قابلمه رو از دستم گرفت و گفت:
- جریان چیه؟
درو قفل کردم و به طرفش برگشتم.
- داریم میریم خونتون.
علی با چشمان گرد شده نگاهم کرد.
- خونه ی ما ولی اون جا که ...
- یادته درباره یک معامله باهات حرف زده بودم؟
- ولی اون معامله چه ...
#ادامه_دارد...
نام تو زندگی من
#پارت_75
آرش وارد حیاط شد و گفت:
به به، می بینم که همگی آماده شدید.
علی نتونست حرفشو کامل کنه و با ناراحتی سرشو زیرانداخت. آرش ابرویی
برام بالا انداخت که قابلمه رو از علی گرفتم و به دستش دادم.
- من باهاش صحبت می کنم تا مهری بیاد.
به طرف علی برگشتم و لبخندی زدم.
- ناراحتی من بیام خونتون؟
علی سرشو تکون داد.
- نه، نه من همچین حرفی نزدم ولی ...
نگاهی به خونه کرد و آهی کشید و سرشو زیر انداخت.
- اون جا جای تو نیست.
دستمو زیر چونه اش بردم و سر شو بالا گرفتم و نگاهمو به چشماش دوختم.
لبخندی زدم.
- علی خونه بزرگ و کوچیک نداره. خونه ی تو یک مادر داره که چشم انتظار
پسرش هست. اما این جا کسی منتظر من نیست. می خوایم بریم دور هم
غذایی خورده باشیم. دور سفره ای که مادری کنارش نشسته باشه چه فرقی
داره خونه بزرگ باشه یا کوچک؟
اشاره ای به قلبش کردم.
- مهم قلب آدماست علی آقا.
علی لبخندی زد که با صدای مهری هر دو به طرفش برگشتیم.
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشهشاهیکنیمنوراهیکنی💔
••☁️🌊••
#تلنگرانهو...
پرسیدندتابھشتچقدرراهاست؟
گفتیڪ قدم
گفتندچطور؟
گفتیڪ پایتانرا
ڪهروےنفسشیطانۍ
بگذاریدپاۍدیگرتاندربھشتاست☺️☘..
.
آمار 920 میزارم
"پیدیاف•<<کتاب:ازچیزینمیترسیدم
دستنویسحاجقاسمسلیمانی>>•