دیشب قرار گذاشتیم صبح زود بریم پارک نزدیک خونه بدوییم. صبح من پاشدم دیدم خیلی خوابم میاد آلارم رو خاموش کردم و خوابیدم. با خودم گفتم اگه بیدار بشن زنگم میزنن. الان بیدار شدم دیدم اونام گرفتن خوابیدن. تصمیم گرفتیم دیگه کلا صبحا قرار نذاریم. به نفع همهست.
تو مطب دکتر زهرا یه عکس از بابام تو گوشیم پیدا کرد برداشت نزدیک ۱۰ تا میم باهاش درست کرد. انقد به بابام خندیده بودم نفسم بالا نمیومد.
وای بعد از دکتر زهرا رفتیم واسه دکتر من، تا رفتم پیشش نشستم اسم و اطلاعاتم رو گفتم گفت شما نوزاد بودی هم پیش من اومدی نه؟! با زهرا دوتایی گرخیدیم از این حافظه. چون من واقعا نوزاد بودم هم پیش این دکتر رفته بودم.
[ریــح]
جوونهی روی هدفونش:))🌱
تعریف از خود نباشه ولی جوونهی روی هدفونش رو از ما خریده.=)
امروز یه کاپشن دیدیم با زهرا، سفید بود روش دایناسور کوچولو داشت.😭
عاشقش شدم ولی واقعا حس میکنم برا سنم مناسبت نیست.😭
تو حال و هوای خودم بودم که احساس کردم صدای تق تق از پنجره میاد. پاشدم رفتم پنجره رو باز کردن دیدم داره بارون میاد اونم یه بارون تند و شدید. انقد خوشحال شدم نیم ساعته دم پنجره وایسادم تکون نخوردم.
بچه هااااا من بیرون بودم که حدیث زنگم زد و گفت طراوت ۲k شده و واقعااا نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنمممم.😭
دیشب قبل از خواب گفتم کاش اینجاهم برف میومد. و وقتی صبح از خواب بیدار شدم همههه جا سفید شده بود.