eitaa logo
رُمَـیـᴿᵒᵐᵃʸˢᵃــصـآ
110 دنبال‌کننده
167 عکس
92 ویدیو
0 فایل
‌ ﷽ اینجا رُمَیصآ یه فضای ویژه دخترونه تا بتونی راحت حرفاتو بزنی🌸🤍 . جوانه زدیم در 16تیر1403 ما پایانی نداریم > . اگه حرفی داشتی🤍✨ https://daigo.ir/secret/4314751208 من اینجا هستم @Rrahimii
مشاهده در ایتا
دانلود
16.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 برکت در زندگی ▫️استاد 🔸 در این کلیپ کوتاه استاد عالی با بیان مثالی توضیحاتی درباره موضوع برکت بیان می فرمایند. .................................. کانال حوزه مجازی مهندس طلبه👇 🆔 @onlinehawzah_com
📚 کتاب بی‌نمازها خوشبخت‌ترند⁉️ مجموعه داستان‌هایی دخترانه‌ست که درباره‌ی ارزش حجاب و نماز و ... صحبت میکنه🌙 یه کتابیه که به یه سری از سوال های تکراری نوجوون‌ها پاسخ میده .داستان‌ های متفــاوت و تفاوت های عــــقاید تو شــــخــــصــــیت های داستان و موقعیت‌ هاشون و ســــــــوال ها وتجــــربیات‌شون قشنگه و به دل میشینه 🥰 🤍
برشی از کتاب🍕 در مدرسه پایمان را بیرون نگذاشته‌ایم که ماشینِ بابا را می‌بینم؛ از دود اگزوزش لجم می‌گیرد؛ می‌خواهم زودتر محیا را راهی کنم؛ نمی‌خواهم ماشین پت‌پتی‌مان را ببیند و در خلوت به ریشمان بخندد؛🤦🏻‍♀ اما صدای بابا اجازه نمی‌دهد: «سلام بر دختران باهوش کلاسِ اول متوسطهٔ مدرسهٔ شهید رجایی». محیا ریسه می‌رود از خنده، و من به‌سختی لبخند می‌زنم.😊 بابا نگاهی به من می‌اندازد: «قند و عسل بابا چطوره؟» قند و عسل بابا حالش خوب نیست، هیچ حالش خوب نیست! یاد کولر سوختهٔ ماشین که می‌افتم حالم بدتر هم می‌شود.😤 سرویس محیا که بوق می‌زند، انگار مرا از جهنم نجات داده‌اند؛ بی‌رمق دستش را فشار می‌دهم و می‌نشینم روی صندلی ماشین. بابا شروع می‌کند به تعریف کردن: «این رخشِ زرد رو که می‌بینی تازه از تعمیرگاه گرفتم. اوستا گفت که تاکسیمون باید چند روزی مهمونشون باشه؛ ولی دلم نیومد تو بمونی زیر آفتاب و با اتوبوس بری خونه. همین شد که گفتم بیام دنبالت. چه خبر؟ خوبی باباجان؟ مدرسه چطور بود؟» می‌خواهم بگویم: «ماشین شما هم کم از اتوبوس نداره! صندلی‌های زهواردررفته و کولر خاموش و صداهای عجیب‌وغریب»🙄❕اما حرفی نمی‌زنم؛ فقط می‌گویم: «سلامتی. مدرسه است دیگه». سر تکان می‌دهد؛ پیچ رادیو را می‌چرخاند و می‌پرسد: «این دوستت چرا همراه ما نیومد؟ اگه خواست بگو برسونیمش». خنده‌ام می‌گیرد؛ از آن خنده‌های همراه با حرص.😏 همین مانده که محیا با آن‌همه پز و افاده‌اش بنشیند توی ماشین ما و این یک ذره آبرویی هم که جمع کرده‌ام به باد فنا برود.‼️ _ چی شد بابا؟ جواب نمی‌دی؟ چادرم را می‌اندازم روی شانه‌ام؛ زل می‌زنم به کوچهٔ باریکِ روبه‌رو، خانه‌مان آخرین خانهٔ این کوچه است؛ اصلاً ما در همه‌چیز آخرین هستیم؛ می‌گویم: «محیا با ما نیومد، چون مسیر خونه‌اش با ما یکی نیست.🤷🏻‍♀می‌دونی خونه‌شون کجاست؟❗️ اون ساختمون خوشگله هست نزدیک شهربازی، که تو بهش میگی قصر، طبقهٔ یازدهم اونجا می‌شینن.🙄بعدشم محیا سرویس داره. باباش تهیه‌کننده است؛ مامانش هم همکار باباشه، طراح صحنه است😏🎥». بابا لبخند می‌زند. می‌خواهد چیزی بگوید، اما ماشین خاموش می‌شود؛ یک‌دفعه، بدون هیچ صدایی. هنوز چندمتری مانده تا خانه. دندان‌هایم را فشار می‌دهم روی هم.😤می‌خواهم پیاده شوم که بابا سطل ماست را از صندلی عقب می‌دهد دستم: «این رو ببر بابا؛ مامانت یه استنبلی حسابی بار گذاشته. منم هلش می‌دم تا جلوی در و الان میام». می‌دوم سمت خانه؛ کیف و چادرم را همان‌جا کنارِ جاکفشی ول می‌کنم؛ می‌روم داخل اتاقم و خودم را می‌اندازم روی تخت فنری؛ صدای قیژش تا هفت خانه آن‌ورتر می‌رود. صدای مامان را می‌شنوم: «کوثر، دختر کجا رفتی؟ اینها رو چرا اینجا انداختی؟» جواب نمی‌دهم! می‌دانم می‌آید تو؛ می‌آید و هزار بار می‌پرسد: «چی شده؟» و تا ته ماجرا را درنیاورد بی‌خیال نمی‌شود. صدای پایش را که می‌شنوم، ملحفه را می‌کشم روی سرم.در باز می‌شود: «اِوا! این چه وضعیه؟ پا شو ببینم. حالت خوب نیست کوثر؟ نکنه تب داری؟ سرما خوردی؟ گفتم زیر باد کولر نخواب». کولر؟ کدام کولر؟ یک کولر آبی قدیمی، مگر چقدر خنکی دارد که باعث چاییدگی شود🤦🏻‍♀‼️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کتابِ فوق‌العاده جذابیه🤩👌🏼 از دستش ندین😉❗️
قرنها از کوچه گذشته و هنوز گوش شیعه درد می‌کند...
🌱 بسم ربّ الحسین علیه السلام @Romaaysa
🥺 ‍ 🌱شب زیارتی امام حسین علیه‌السلام @Romaaysa