eitaa logo
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
432 دنبال‌کننده
158 عکس
5 ویدیو
0 فایل
🍓عشق حلالش قشنگه!دنبال حرومش میرید و خودتونم حروم میکنید... 🍓#رمان #داستان #متن #تکست و ... 🍓نظرتو درباره رمان ها بگو 👈🏻 @m_haydarii 🌿تبلیغ: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
از حالا به بعد همراهتون هستیم با داستانای زیبا و رمان های اموزنده❤️ با ما همراه باشید😌 که برنامه ها داریم🌸
به نام حق❤️ پروانه می‌خواهد تورا...
بسم رب الشهدا و الصدیقین «شجاعت بی پایان» قسمت اول مقدمه ای کاش شبی پای علم می بودم.... یا خادم بانوی خودم می بودم.... ای کاش خدای عشق قسمت میکرد یک لحظه مدافع حرم می بودم.... دلم خیلی گرفته بود دوست داشتم برم یه جایی مثل گلزار شهدا و با شهدا حرف بزنم و یه دل سیر گریه کنم. حاضر شدم و چادرمو سرم کردم و سوییچ ماشینو برداشتم و به طرف بهشت زهرا راه افتادم به بهشت زهرا که رسیدم سراغ رفیق شهیدم رفتم و باهاش دردودل و شروع به گریه کردم به آرامش رسیدم و حالم خوب شد کم کم آماده شدم که برگردم قبر داداش رو بوسیدمو ازش خداحافظی کردم و به طرف ماشینم رفتم.در عالم هپروت بودم که یهو با چیزی برخوردم وقتی سرمو بلند کردم با یه پسر 24و25 ساله روبه رو شدم که لباس نظامی به تن داشت ازش عذرخواهی کردم و سرمو پایین انداختم اوهم جوابمو داد و سرشو پایین انداخت و رفت خیلی خجالت میکشیدم سرمو پایین انداختمو به راه خودم ادامه دادم بعد سوار ماشین شدمو ب طرف خانه حرکت کردم ولی فکرم مشغوله پسره بود احساس میکردم اونویه جایی دیدم آشنا به نظر میومد حواسمو جمع کردم و مداحیه منم باید برم از سید رضا نریمانی و باز کردم عاشق این مداحی بودم منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن ، میارن از تو سوریه من باید برم ، آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره حسین(ع) آقام آقام حسین(ع) آقام آقام آقام…. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
فکرم سراغ مدافعان حرم رفت ای کاش منم پسر بودمو مثل داداشم مهدی به سوریه میرفتم و از حرم بی بی زینب(س) دفاع میکردم. یاد داداشم افتادمو اشکام باز جاری شد دیروز زنگ زده بود و خداروشکر حالش خوب بود ولی بازم دلم براش تنگ شده بود برای برادری که در همه حال پشتم بود خیلی دوسش دارم. رسیدم خونه و پیاده شدم رفتم داخل و باصدای بلند سلام کردم،مامان با خوشرویی جوابمو داد منم با مهربانی گونه ی مامانو بوسیدم مامان به مهربانی گفت:کجا رفته بودی دخترم؟؟ من:دلم گرفته بود رفته بودم بهشت زهرا مامان:حالا آروم شدی؟؟ لبخند زدمو گفتم:خیلی مامان هم لبخندی زدو گفت:خداروشکر بعد مامان بلند شد و رفت آشپزخونه منم بلند شدمو رفتم اتاق لباسامو عوض کردم اومدم پایین هم زمان مامان هم با دو چایی اومد بیرون،روی مبل نشستم مامان هم پیشم نشست تلوزیون شبکه ی افق داشتن در مورد شایعه هایی که پشت مدافعان حرم گفته میشه بحث میکردن سرمو به طرف مامان چرخوندم و گفتم:مامان چرا بعضیا راحت میگن که مدافعان حرم بخاطر پول میرن؟؟ چرا راحت دارن در موردشون قضاوت های نادرست میکنن ؟؟؟ بغضم گرفت ولی با نوشییدن چاییم بغضمو همراهش قورت دادم مامان:چون نمیدونن که اگه مدافعان حرم نرن اینجا هم مثل سوریه میشه،چون تو امنیت زندگی میکنن و این چیزا رو نمیتونن درک کنن. همینجوری داشتم با مامان صحبت میکردم که تلفن خونه به صدا دراومد رفتم گوشیو برداشتم که داداش جوابمو داد خیلی خوشحال شدم من:سلام داداشم خوبی قربونت برم؟؟؟ داداش:سلام آبجی خانوم گل ممنونم شما خوبی؟؟؟؟ من:شما اگه خوب باشی منم خوبم بعد با دلتنگی ادامه دادم داداش پس کی میای دلم برات تنگ شده دل مامان و بابا هم برات تنگ شده ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
داداش:آبجی خانوم عزیز ان شاالله چهارشنبه این هفته ایرانم وقتی داداش اینو گفت از خوشحالی داشتم اشک میریختم خیلی خوشحال بودم بعد خداحافظی از داداش گوشیو به مامان دادم کمی هم مامان با داداش حرف زد و بعد خداحافظی کردن. از خوشحالی داشتم بال در میاوردم رفتم مامانو در آغوش گرفتم حال مامان هم خوب بود،مامان خندیدو منو در آغوش گرفت. شب شد و بابا اومد خونه بدو بدو رفتم پایین و به بابا یه سلام بلند دادمو بعد خودمو بغلش پرت کردم بابا به این کارم خندید و پیشونیمو بوسید و با مهربانی گفت:چیشده که عزیزدردونه ی من اینقدر خوشحاله؟؟؟ من با خوشحالی:بابا جونم داداش زنگ زده بود و خداروشکر حالش خوب بود و ان شاالله چهارشنبه این هفته داداش ایرانه. بابا هم خیلی خوشحال شد و خداروشکر کرد،بعد نشستیم رو مبل مامان هم با سه تا چایی اومد بیرون و با مهربانی به بابا سلام داد باباهم بامهربانی و خوشرویی جواب سلام مامانو داد از ته دل خداروشکر کردم که همچین خونواده ی با محبت و سالم دارم. بعد از نوشیدن چای و خوردن شام به اتاق رفتمو بعد از مسواک زدن خوابیدم صبح زود بیدار شدم و بعد از حاضر شدن از مامان خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم و به طرف دانشگاه حرکت کردم رسیدم و به داخل رفتم تو کلاس فاطمه رو دیدم به طرفش رفتم و با خوشحالی سلام دادم فاطمه:چیه کبکت خروس میخونه من:فاطمه جونم داداشم فردا میاد فاطمه:چشمت روشن عزیزم خیلی خوشحال شدم داشتم با فاطمه حرف میزدم که استاد اومد بعد از تموم شدن کلاس از فاطمه خداحافظی کردمو به طرف خونه حرکت کردم رسیدمو زود به اتاق رفتمو بعد از عوض کردن لباسام اومدم پایین و به مامان کمک کردم آخه فردا داداشم برمیگرده،خداروشکر فردا دانشگاه ندارم شب شد و رفتم خوابیدم آخه خیلی خسته بودم صبح شد و یه دوش گرفتم و حالم سرجاش اومد بعد از دوش گرفتن ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
رفتم پایین و یه سلام و صبح بخیر بلند گفتم، رفتم صورت مامان و بابا رو بوسیدم و نشستم صبحانه رو با خنده و شوخیه من خوردیم قرار بود داداش ساعت 8 شب بیاد،تا ساعت 8 خودمو با اینترنت و کامپیوتر مشغول کردم دیدم ساعت 7 نیمه لباسای جدیدمو پوشیدم و آماده شدم چادر سفیدمو هم سر کردم آخه میدونستم دوست داداش هم میاد رفتم پایین و جلوی تلوزیون نشستم و خودمو با تلوزیون مشغول کردم. صدای آیفون به صدا دراومد بدو رفتم سمت آیفون من:کیه؟؟ داداش:منم آبجی خانوم با خوشحالی درو باز کردم و همراه مامان به استقبال داداش رفتیم درو باز کردم داداش همراه دوستش اومدن بالا وقتی دوست داداشو دیدم با تعجب نگاه کردم ایشون همون پسری بود که تو بهشت زهرا باهاش برخورد کردم با خجالت سرمو پایین انداختم و سلام دادم سپس داداش رو بغل کردم و صورتشو غرق بوسه کردم از خوشحالی داشتم اشک میریختم مامان هم داداشو بغل کرد و بوسی بعد تعارف کرد اومدن داخل، منم رفتم به آشپزخونه و چهار تا چایی ریختم و به پذیرایی رفتم بعد از تعارف کردن چایی ها نشستم پیش داداش، داداش بهم نگاه کرد و با لبخند گفت:حال آبجی خانوم من چطوره؟؟؟ منم لبخندی زدموگفتم:عالیم داداش با لبخند گفت:خداروشکر بعد از حرف زدن دوستش رفت، هرچی اصرار کردیم که شام بمونه ولی قبول نکرد گفت:حاج خانوم فعلا آقامهدی خسته هستن ان شاالله دفعه ی بعد مزاحمتون میشم. مامان با مهربانی:چه مزاحمی،مراحمی پسرم بعد از خداحافظی با داداش و مامان باخجالت از منم خداحافظی کرد منم سرمو پایین انداختم و خداحافظی کردم. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
چادرمو باز کردم و به آغوش داداش رفتم و بعد از اینکه گونه ی داداشو بوسیدم من:داداش برو استراحت کن خیلی خسته ای داداش:به روی چشم آبجیه گلم داداش بالا رفت و یکی از اتاقا استراحت کرد منم لیوان هارو برداشتمو به آشپزخونه رفتم و لیوان هارو شستم مامان هم داشت شام رو آماده میکرد گونه ی مامانو بوسیدم و رفتم بالا یادم افتاد نمازمو نخوندم وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعد از تمام شدن نماز شکر خوندم بخاطر اینکه داداش صحیح و سالم برگشته. شب شد و بابا اومد خونه داداش به احترام بابا از جاش بلند شدو به آغوش بابا رفت بعد بابا دستاشو به طرف آسمون بلند کردو با خوشحالی گفت:خدایا شکرت،پسرم صحیح و سالمه داداش با لبخند دست بابارو بوسید مامان هم با چهار تا چایی اومد پذیرایی و چهار نفری دورهم نشستیم و حرف میزدیمو با هم شوخی میکردیم بازم از ته دل خداروشکر کردم،بعد از خوردن شام و نوشیدن چای رفتیم خوابیدیم. یه روز تنها بودم وتلوزیون تماشا میکردم که داداش اومد منم به احترامش پاشدمو سلام کردم داداش هم بامهربانی جوابمو داد بعد روی مبل نشست منم دوتا چایی آوردمو پیش داداش نشستم با داداش حرف میزدیمو به تلوزیون هم نگاه میکردیم که یهو داداش تلوزیون و خاموش کرد و بهم گفت:زینب جان! اگه یه نفر نظامی،مدافع حرم و پسره مومن و با ایمانی باشع و بیاد خواستگاریت چه جوابی میدی؟؟ من که کلا هنگ کرده بودم سرمو پایین انداختم بعد از چند دقیقه گفتم:خب،خب درسته آرزومه که همسرم نظامی و مدافع حرم باشه ولی هنوز برام زوده و نظر مامان و بابا رو هم نمیدونم. داداش:اولا برات زود نیستو وقت مناسبی برای ازدواجه 20 سالته دوما من با مامان و بابا حرف می زنم مطمئنم راضی میشن. من:باشه هرچی شماها بگین راستی داداش سرمو پایین انداختمو داداش هم داشت نگام میکرد با خجالت ادامه دادم خواستگارم کیه؟؟ ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
چادرمو باز کردم و به آغوش داداش رفتم و بعد از اینکه گونه ی داداشو بوسیدم من:داداش برو استراحت کن خیل
داداش با لبخند:میشناسیش من:میشناسم؟؟!! داداش:بله دوستم ابوالفضله با تعجب گفتم:آقا ابوالفضل؟؟؟!!! داداش:بله آبجی خانوم گل راستش هم تعجب کردم و هم خوشحال بودم درسته آقا ابوالفضلو یکی دوبار دیده بودم ولی به نظرم یه آدم مومن و کاملیه. بعد از اینکه مامان و بابا اومدن داداش باهاشون حرف زد منم تو اتاق بودم که بابا صدام زد بابا:زینب جان بابا؟؟ من:جانم بابا؟؟ بابا:یه لحظه بیا دخترم من:چشم باباجان الان میام زود موهامو مرتب کردمو رفتم پایین و پیش داداش نشستم مامان هم اونجا بود بابا:زینب جان مهدی همه چیو به ما گفت نظره تو چیه؟؟؟ منمئ سرمو از خجالت پایین انداختم و گفتم:هرچی شما بگین بابا:مبارکه دخترم مامان هم گونمو بوسید و خوشحال بود داداش هم همینطور منم با خجالت لبخند میزدم قرار بود پنجشنبه این هفته بیان خواستگاری روزها مثل باد میگذشت بالاخره پنجشنبه شد صبح زود بیدارشدمو رفتم دسشویی بعد از شستن صورتم رفتم پایین ویه سلام بلند دادم همه با خوشرویی جوابمو دادن و بعد از خوردن صبحانه به مامان کمک کردمو بعد رفتم بالا و اتاقمو تمیز کردم قرار بود ساعت 8 شب بیان ساعت و نگاه کردمو دیدم ساعت 7شبه زود دوش گرفتمو بعد یه لباس خوشگل پوشیدم و چادر سفیدمو سرم کردم خیلی استرس داشتم رفتم پایین تو آشپزخونه نشسته بودم که ایفون به صدا در اومد داداش درو باز کرد و یکی یکی وارد شدن،اول پدرشون بعد مادرشون و بعد هم ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️
⏤͟͟͞͞ ⃟🍓نویسنده خانم
داداش با لبخند:میشناسیش من:میشناسم؟؟!! داداش:بله دوستم ابوالفضله با تعجب گفتم:آقا ابوالفضل؟؟؟!!! داد
برادرشون که به نظرم از آقا ابوالفضل کوچیک بودن و در آخر خودشون وارد شدن انصافا خیلی خوشگل شده بودن یه دسته گل بزرگ و خوشگل هم دستشون بود بعد از سلام و احوالپرسی نشستن بعد از چند دقیقه مامان صدام زد تا چایی هارو ببرم منم با استرس به پذیرایی رفتمو با خجالت سلام کردم و با خوشرویی جوابمو دادن بعد از تعارف کردن چایی ها کنار مامان نشستمو سرمو پایین انداختم بعد از حرف زدن بزرگترا مادر آقا ابوالفضل گفتن:آقای اسدی اگه اجازه بدین دو تا جوون حرفاشونو بزنن بابا:اجازه ماهم دست شماست بعد رو به من کرد و گفت:دخترم آقا ابوالفضلو راهنمایی کن. من:چشم بلند شدمو بعد از من آقا ابوالفضل بلند شدن من جلو میرفتمو آقا ابوالفضل پشت سره من میومد رفتیم اتاق من روی تخت نشستم و آقا ابوالفضل صندلی نشست رو به روی هم،سر هردومون از خجالت پایین بود و هیچکدوممون نمیتونستیم حرف بزنیم بعد از چند دقیقه آقا ابوالفضل شروع کرد: راستش من دنبال یه دختری میگردم که همیشه همراهم باشه و منو به خدا نزدیک کنه،خودتون میدونید کار من سخته و زیاد خونه نیستم و همش ماموریتم،دوماه ایرانم و دو ماه سوریه هیچکس نمیتونه با این شرایطه من زندگی کنه. من با خجالت:چرا یه نفر هست که آرزوشه همسرش نظامی و مدافع حرم باشه با این حرفم آقا ابوالفضل سرشو بلند کردو با خوشحالی به من نگاه کرد منم با لبخند سرمو پایین انداختم بعد از تموم شدن حرفامون رفتیم پایین مادر آقا ابوالفضل نگاهی به من انداختو گفت:دخترم دهنمون رو شیرین کنیم؟؟ منم با خجالت:هرچی خونوادم بگن به بابا و مامان و داداش نگاه کردم رو لب هرسه تاشون خنده بود منم خندیدم و سرمو پایین انداختم. مادر آقا ابوالفضل:مبارکه ان شاالله خوشبخت بشین. بعد داداش شیرینی هارو تعارف کرد قرار شد سه شنبه عقد کنیم،بعد از برنامه ی عقد آقا ابوالفضل و خونوادش رفتن. ✨🦋 ♨️ 🖋 نویسنده : کوثر راحلی 📚 نام رمان :شجاعت بی پیان 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده ⏰تعداد پارت در روز :2 ♥️⃟༺@Roman_cheshm_khan༻⃟♥️