eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, hasrat nefrat eshgh .pdf
1.63M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, hasrat nefrat eshgh.apk
1.75M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, hasrat nefrat eshgh.epub
218K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
حسرت نفرت عشق ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نویسنده: م خالقی 📖تعداد صفحات: 150 💬خلاصه: باصدای بسته شدن در.خواب به کل از سرم پرید.تو جام نیم خیز شدم ببینم کدوم خری در خونه روبا در طویله اشتباه گرفته که با امیرورامین والبت سپهر بااخمای فوق العاده ناجور روبه رو شدم.دستی به چشمام کشیدمو ونشستم:( چتونه باز…) هنوز حرفم تموم نشده بودکه سپهر با اخم مثلا ترسناکش به امیر خیره شد(:از این شازده بپرس.) پتورو کنار زدم(حوصله ندارم.خودت بگو)نگام کرد {چی میخواستی بشه استاد مالکی سر کلاس یه زری زد امیرم گرفت پشت دیوارای دانشگاه سیر کتکش کرد} 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
هدایت شده از رمانکده
به قلم رعنا شریفات(مستانه‌بانو) نویسنده رمان داستان رویارویی مردی ایرانی‌الاصل اهل و ساکن عراق با دختری ایزدی‌تبار و اسیر دست است. ثاقب از نیروهای مردمی در روزهای اولیه پدیدار شدن داعش تبدیل به یکی از نیروهای زبده‌ی اطلاعات شناسایی شد. روحینا اما قصه‌اش با ثاقب زمین تا آسمان فرق و فاصله داشت. دختری کشاورز که در حملات داعش به روستایشان پدر پیرش را از دست داد و همراه با دیگر زنان و دختران روستا اسیر و مورد تجاوز ملعونین داعشی قرار گرفت و درست زمانی که روحینا از چنگال شش مرد فرار کرد ثاقب شیعه در مقابل این دخترک آتش‌پرست ظاهر شد و... پیشنهاد می‌کنم قصه ثاقب شیعه و روحینای ایزدی‌تبار را حتما دنبال کنین. قراره یه داستان فوق جذاب رو با هم پیش ببریم. 😍 شروع رمان از مهرماه... عضوگیری کانال وی‌آی‌پی از هم‌اکنون آغاز می‌شود. @vipgheys 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_62 پره‌های بینی شیرین از حرص و بغض باز و بسته می‌شد، با
رمان ✍به قلم:مستانه بانو شیرین به محض رفتن فرهاد، از حرص سرش را روی متکا کوبید و دست‌هایش را روی صورتش گذاشت. اشک‌های گرمش از گوشه‌ی چشم سرازیر شد و راهی به سمت گوش‌هایش در پیش گرفت، برای لحظه‌ای یادآور آن روزها شد، خاطراتش مانند فیلمی که روی دور تند قرار گرفته باشد از نظرش گذشت و شدت فرو ریختن اشک‌هایش را بیشتر کرد. کاش آن روز پل‌های پشت سرش را خراب نمی‌کرد، کاش غرور فرهاد را با حرف‌هایش لگدمال نمی‌کرد، حالا که به گذشته نگاه می‌کرد می‌دید که فرهاد برای او بد نبود، شیرین اما چشم‌هایش را روی تمام خوبی‌هایش بست و شخصیت او را زیر سؤال برد. کاش می‌توانست به فرهاد بگوید اشتباه کرده، کاش از فرهاد می‌خواست که به او اجازه‌ی جبران دهد، اما... نه! فرهاد دیگر آن فرهاد سابق نبود! حرف‌هایش نیش‌دار شده و سوز و کنایه‌ای که می‌زد چون خنجر بر پیکر شیرین فرود می‌آورد. *** روزها از پی هم گذشت و درمان شیرین به خوبی پیش می‌رفت. در این بین فرهاد، گاهی اجازه می‌یافت از نزدیک شیرین را ملاقات کند و گاهی هم فقط از پشت پنجره‌ی شیشه‌ای تماشایش می‌کرد، اوقاتی که از نزدیک ملاقاتش می‌کرد تمام تلاش خود را به کار می‌بست تا زخمی به دل بیمار دختر عموی شیرینش نزند، ولی گاهی هم نمی‌توانست خود را کنترل کند و سخنانی تند و گزنده بر لب می‌آورد و بلافاصله هم پشیمان می‌شد، او مردی بود که غرورش جریحه‌دار شده بود و کنترل کردن چنین مردی بسیار سخت است. گاهی ساسان هم با او همراه می‌شد و اگر بر حسب شانس اجازه ورود به اتاق شیرین را می‌گرفتند آن‌قدر بذله‌گویی و شادی می‌کرد که شیرین خسته و بی‌حال هم شاد می‌شد و می‌خندید. در این میان فرهاد تنها نظاره‌گر خنده‌های از ته دل شیرین می‌بود. شیرین گاهی این رفتارها را حق خود می‌دانست و گاهی به شدت دلگیر می‌شد. وقتی فرهاد را نمی‌دید دلتنگش بود و برای دیدن دوباره‌اش لحظه‌شماری می‌کرد، اما وقتی فرهاد به ملاقاتش می‌آمد پس از دقایقی آرزو می‌کرد که هرچه زودتر وقت ملاقات به پایان برسد و او برود. آن روز کارهای شرکت به طرز سرسام‌آوری در هم پیچیده شده بود. سفارش‌های شرکت‌های بزرگ اشتباهی جابه‌جا شده و این قصور متوجه‌ی فرهاد بود، ساسان نیز نگران در کارها کمکش می‌کرد تا هر دو بتوانند این خرابکاری غیرقابل چشم‌پوشی را رفع و رجوع کنند. فرهاد مدام به ساعت نگاه و سعی می‌کرد به کارهایش سرعت ببخشد. نیم ساعت به زمان ملاقات مانده و فرهاد هنوز کارهایش را به سرانجام نرسانده بود. با خود فکر کرد دیدار امروز با شیرین را از دست خواهد داد. از تصورش عصبی و پرخاشگر دستی روی میز کشید و فریاد سر داد: _لعنتی، لعنتی، لعنتی! سپس دستانش را روی میز و پیشانی‌اش را روی دستانش گذاشت و با صدای بلند نالید: _وای خــــدا! همه‌ی این اتفاقات در کسری از ثانیه اتفاق افتاد، ساسان که پشت میز مقابل فرهاد نشسته و درحال چک کردن لیست‌های مرسوله بود، با این حرکت فرهاد از جا پرید و خود را به او رساند و توبیخ‌وار گفت: _فرهاد! این چه کاریه آخه؟! بچه شدی؟! فرهاد سر بلند کرد و به ساسان خیره شد، مرد جوان درماندگی را از چهره‌اش خواند، دستی پشت فرهاد گذاشت و خواست دهان باز کند که قبل از او فرهاد به حرف آمد: _خسته شدم ساسان! خسته شدم. دلم می‌خواد بخوابم، یه خواب یک‌ساله، شاید هم بیشتر... ساسان به شوخی پس‌گردنی‌ای حواله‌ی فرهاد کرد: _صبر کن! به وقتش می‌برمت قطب جنوب کنار خرس‌های قطبی شیش‌ماه بخواب، ولی اول باید شیرین رو راه بندازی فرهاد به صندلی تکیه داد و سرش را عقب برد، طوری که حالا صورتش موازی با سقف اتاق بود، در همان حال سرش را به چپ و راست تکان داد و چند بار نام شیرین را زمزمه کرد و ادامه داد: _شیرین!؟ شیرین رو راه بندازم؟! می‌دونم خیلی پست فطرتیه که همچین فکری کنم، اما دوست ندارم خوب شه! اگه خوب بشه از پیشم می‌ره، اگه خوب بشه طبق قولی که به عمو دادم باید برگردونمش، باید بره ایران! جمله‌های آخر را با وحشت ادا کرد. ساسان غصه‌‌دار نگاهش کرد و دستش را به نشانه‌ی حمایت روی شانه‌ی فرهاد کوبید. فرهاد کمرش را صاف و دوباره به ساعت خود نگاه کرد و این‌بار کلافه دو دستش را محکم روی پایش کوبید: _وقت ملاقات شد، من نمی‌تونم برم، اون دختر چشم‌به‌راهه! ای وای خدا چرا اینجوری شد؟! ساسان اطراف اتاق را از نظر گذراند: _با این حرکتت کارت رو چند برابر کردی! حالا این کاغذها رو باید به ترتیب شماره بچینیم... خواست خم شود که فرهاد دستش را گرفت: _نه ساسان، تو دست نزن! تو فقط خودت رو به شیرین برسون! ساسان با تردید نگاهش کرد: _واقعا؟! فرهاد سرش را تکان داد: _بله، واقعا، من که اینجا گیر افتادم، تو برو ملاقاتش، اگه تونستم زودتر کارهام رو تموم کنم میام ساسان همچنان با تردید نگاهش می‌کرد، فرهاد با سر انگشتانش ساسان را هول داد: _چرا اینجوری نگام می‌کنی؟! برو دیگه!
@Romankade, Arose sefareshi .pdf
7.2M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Arose sefareshi.apk
1.64M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Arose sefareshi.epub
465K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
عروس سفارشی ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نویسنده: مریم افروغ 📖تعداد صفحات: 1128 💬خلاصه: آیناز دختر شر و شیطون که همه خاستگاراش رو فراری میده حالا به درخواست پدرش مجبور میشه کسی رو انتخاب کنه که فقط عکسش رو دیده و بدون جشن و با یک عقد تلفنی به خارج کشور پست بشه!!! 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_63 شیرین به محض رفتن فرهاد، از حرص سرش را روی متکا کوب
رمان ✍به قلم:مستانه بانو ساسان که از جدیت فرهاد مطمئن شد، به سرعت شرکت را ترک کرد و راه بیمارستان را پیش گرفت. زودتر از آنچه فکرش را می‌کرد به بیمارستان رسید، پس از کسب اجازه از پرستارها وارد اتاق شیرین شد؛ شیرین روی تخت نشسته و چشم به قاب پنجره و آسمان پوشیده از ابر دوخته بود. صدای در اتاق را شنید، به خیال اینکه فرهاد آمده ضربان قلبش بالا رفت و در دل خوشحال بود، اما برای اینکه دقایقی هر چند کوتاه از گزند حرف‌ها و طعنه‌های فرهاد در امان باشد، سر برنگرداند. بالاخره او در این کشور غریب بود. فضای بیمارستان در میان آشنایان و هم‌زبانان خود جهنم بود چه برسد به جایی که نه او را می‌شناسند و نه می‌توانستند با او صحبت کنند؛ تنها دلخوشی‌اش رفت و آمدهای فرهاد بود. حالا هر چقدر که او را می‌گزید، باز اما وجودش غنیمت بود. با "سلام" ساسان سرش را به سرعت برگرداند، طوری که صدای "قرچ" گردنش بلند شد. مبهوت جواب سلام ساسان را داد و به پشت سر ساسان نگاه کرد، منتظر ورود فرهاد بود، اما وقتی ساسان در را بست امیدش به یأس تبدیل شد. ساسان متوجه‌ی تغییر چهره‌اش شد، لبخندی زد: _تنها اومدم، فرهاد کار داشت شیرین نمی‌توانست حرف ساسان را باور کند، چرا که می‌دانست فرهاد هرطور شده خود را به بیمارستان می‌رساند، اما حالا... خیلی سعی کرد نگرانی خود را پنهان کند، ولی موفق نبود: _براش اتفاقی افتاده؟! ساسان وحشت را از نگاهش خواند، خنده‌ی بلندی سر داد: _نه بابا، چه اتفاقی؟! کارهای شرکت هنوز تموم نشده بود مجبور شد که بمونه صندلی کنار تخت را پیش کشید و روی آن نشست، سپس ادامه داد: _خب خدا رو شکر انگار بهتری، رنگ رُخت جا اومده شیرین که همچنان به حرف‌های ساسان بی‌اعتماد بود، لبخندی مصنوعی روی لب نشاند: _بله خیلی بهترم، فقط نمی‌دونم کِی از اینجا خلاص می‌شم. ساسان کف دست‌هایش را به هم چسباند و بین زانوهایش قرار داد: _دیگه صدات هم خس‌خس نمی‌کنه، با همین فرمون پیش بریم ان‌شاءالله به زودی مرخص می‌شی شیرین خندید، ساسان دستش را پشت سرش کشید: _البته اگه طبابت من‌و بخوای این‌جوری تشخیص می‌دم صدای خنده‌ی شیرین این‌بار بلندتر به گوش رسید: _کاش می‌شد روی طبابت شما حساب کرد! ساسان سرش را بالا گرفت و افسوس‌وار پرسید: _اِ؟ نمی‌شه؟! دکترم‌ها... فقط نظام پزشکیم هنوز نیومده. تا حالا هر چی طبابت کردم جواب داده شیرین سرش را کج کرد: _هرچی؟! مثلا چی؟! ساسان اخم کرده، ناخن شستش را زیر ناخن انگشت وسط کشید: _مثلا کسانی که فرهاد باهاشون مراوده داره، تا حالا جای گاز فرهاد رو از پر و پاچه‌ی ملت درمان کردم! شیرین بلندتر از قبل خندید، طوری که صدای قهقه‌اش از پشت در نیز شنیده می‌شد، ساسان بی‌حواس ادامه داد: _همین امروز هم تریپ افسردگی زد که براش نسخه پیچیدم حالا وقتش... حرفش هنوز تمام نشده بود که خنده‌ی شیرین بر اثر نگرانی‌ای که از فرهاد داشت جمع شد و قیافه‌ای جدی به خود گرفت، اما همین جمع شدن خنده‌اش هم‌زمان با باز شدن در و ورود فرهاد بود! ساسان برگشت و با دیدن فرهاد دستش را دست مشت شده‌اش را مقابل دهانش گرفت: _یا بسم‌الله... کارات‌و کردی؟! فرهاد اما نگاهش به شیرین بود، اطمینان داشت که صدای قهقه‌ی شیرین را شنیده است، اما... یعنی آن‌قدر از او تنفر داشت که با دیدنش خنده‌اش به اخم تبدیل شد؟! در کسری از ثانیه چهره‌اش برزخ شد و بی‌توجه به سؤال ساسان زخم کهنه‌ی قلبش سر باز کرد و تا زبانش راهی و به زهرکلام تبدیل شد، فریاد زد: _بخند شیرین خانم! بخند دختر عمو! به ساسان که می‌رسی خوب خوش‌وبش می‌کنی، من‌و می‌بینی اخم‌هات رو تحویلم می‌دی؟! 💟💟💟
@Romankade, dokhtare-kord (1).pdf
1.73M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻