eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
207 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_85 آب دهانش را با صدا قورت داد و پایش را روی پدال گاز
رمان ✍به قلم:مستانه بانو روزها از صحبت‌های ردوبدل شده‌ی شیرین و فرهاد در ماشین و جمع دوستانه‌‌شان در کافی شاپ می‌گذشت. روزی دخترک از پشت پنجره مشغول نگاه کردن به آسمان پرستاره بود که با صدای در اتاقش سر به عقب برگرداند و به شخصی که کسی غیر از فرهاد نبود، اجازه داد داخل شود. فرهاد در را باز کرد و میان چهارچوب در ایستاد، شیرین کامل به سمتش چرخید و گفت: _ بیا تو... مرد جوان وارد شد و جلو رفت. به کنار دخترک که رسید نگاهی به پنجره و آسمان تاریک و پرستاره انداخت و پرسید: _گوشیت خاموشه؟! شیرین رویش را به سمت پنجره گرفت و پاسخ داد: _ شارژ نداشت خاموش شد، زدم شارژ بشه، چطور مگه؟! فرهاد نگاه از پنجره گرفت و شانه‌اش را به آن تکیه داد، دست‌هایش را روی سینه جمع کرد و رو به شیرین جواب داد: _ عمو بهت زنگ زده بود، چون خاموش بودی به من زنگ زد. یه کم حرف زدیم، گفت بهت بگم گوشیت‌و روشن کنی کارت داره. شیرین نیم‌نگاهی به فرهاد انداخت: _ فردا بهش زنگ می‌زنم، الان دیروقته فرهاد سرش را پایین گرفت: _اینجا دیروقته اونجا که نیست، در ضمن ممکنه کار مهمی باهات داشته باشه که به نفعت باشه، بهتره همین الان بهش زنگ بزنی سپس صاف ایستاد و ادامه داد: _ من بیدارم، اگر کاری داشتی صدام کن و بلافاصله قبل از اینکه شیرین جوابی بدهد یا سؤالی بپرسد اتاق را ترک کرد. شیرین متفکر به سمت گوشی‌اش رفت، نگران شده بود. نکند برای پدر و مادر یا برادرهایش اتفاقی افتاده باشد، منظور فرهاد چه بود؟! ممکن است چه نفعی برایش داشته باشد؟! با این افکار و دلی آشوب تلفنش را روشن کرد و با پدرش تماس گرفت، با سومین بوق پدرش جواب داد: _ سلام دختر بابا، حالت چطوره؟! از اینکه اینگونه خطاب شده بود ذوق زده جواب داد: _سلام بابا، ممنون... شما خوبی؟! سپس با لحنی نگران ادامه داد: _الان فرهاد گفت کار مهمی با من داری؟! چیزی شده؟! مامان حالش خوبه؟! شما و پسرا... صدای قهقهه‌ی آقا سعید در گوشی پیچید: _ مهلت بده دخترکم، بله همه‌‌ی ما خوبیم، نگران نباش، فقط می‌خواستم راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم. با فرهاد که حرف می‌زدیم قرار شد آخر هفته کارات‌و درست کنه که برگردی ایران... شیرین دیگر صدایش را نمی‌شنید. این یعنی فرهاد اصلا علاقه‌ای به ماندنش نداشت. یعنی با اولین خواسته‌اش قبول کرده و بی‌چون و چرا می‌خواهد او را به ایران برگرداند، با صدای پدر از افکارش جدا شد. _شیرین‌ بابا صدام‌و داری؟! شنیدی چی گفتم؟ فرهاد گفته آخر هفته می‌فرستت ایران، گفت بقیه تست‌هارو می‌تونی توی ایران پیگیری کنی... با صدایی ضعیف و گرفته جواب پدرش را داد: _ بله بابا، شنیدم. صداتون خیلی بد میاد، بعد باهاتون تماس می‌گیرم، اگر صدای من‌و می‌شنوین من خداحافظی می‌کنم، مراقب خودتون باشین آقا سعید با صدای بلندتری گفت: _ باشه بابا، با فرهاد هماهنگی می‌کنم، فعلا خدانگهدار شیرین بی‌حرف تماس را قطع کرد. دقایقی طولانی گوشی به دست به نقطه‌ی نامعلومی خیره شد. افکار گوناگونی در سرش جولان می‌داد. پس فرهاد حقیقت را گفته بود، او دیگر هرگز حاضر نبود با او زندگی کند. هرگز حاضر نبود او را به همسری قبول داشته باشد. فرهاد مهربان آنچنان تغییر کرده بود که حتی از عشق کودکی‌اش به راحتی می‌گذشت. با اولین حرف و بهانه به راحتی می‌خواست او را از خود دور کند. فرهاد دیگر آن فرهاد قبل نبود و با این تصمیمش کاملا متوجه شد نفرتی در دل فرهاد کاشته که هیچ‌وقت از دلش بیرون نمی‌رود، عصبانی از دست خودش و از کار فرهاد که حتی وقتی به اتاقش آمد صحبتی راجع به بازگشتش به ایران نکرده بود به سوی در اتاق حرکت کرد. با عصبانیت و بدون در زدن وارد اتاق فرهاد شد، مرد جوان در اتاقش نبود، فکر کرد شاید طبقه‌ی پایین یا به اتاق ساسان رفته باشد. قدمی به درون اتاق گذاشت و اطراف اتاق را از نظر گذراند. اتاقش مثل همیشه مرتب و منظم بود. در همین هنگام فرهاد از در بالکن وارد اتاق شد. پیراهن رکابی مشکی بر تن داشت و بازوان قطورش را با سخاوت به نمایش گذاشته بود. رکابی‌اش کاملا به تنش چسبیده بود و تضاد رنگ پوست سفیدش با رکابی مشکی عضله‌های تنومندش را بیش از پیش نشان می‌داد، شیرین لحظاتی مبهوت و به هیبت او خیره ماند، فرهاد که از حضور ناگهانی شیرین در اتاقش متعجب بود دست پیش برد و از روی تخت پیراهنش را برداشت و به تن کرد، در حال بستن دکمه‌هایش پرسید: _ کاری داشتی؟! متوجه‌ی حضورت نشدم، توی بالکن بودم و صدای در رو نشنیدم
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_86 روزها از صحبت‌های ردوبدل شده‌ی شیرین و فرهاد در ماش
شیرین آب دهانش را به آرامی قورت داد و با خودش فکر کرد. فراموش کرد که برای چه کاری به اینجا آمده بود. کمی فکر کرد و یادش آمد چقدر از دست فرهاد عصبانی است؛ انگشت اشاره‌ی دست راستش را بالا برد و تا خواست حرفی بزند فرهاد را متوجه‌ی خود دید که با چشمانی غمگین و براق نگاهش می‌کند. دستش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید، اخمی کرد و گفت: _ داشتم با بابا حرف می‌زدم... به فرهاد نگاهی انداخت، مرد جوان سرش را تکان داد که یعنی "خب، ادامه بده" دخترک سر پایین انداخت و ادامه داد: _ گفت که تو قراره آخر هفته من‌و برگردونی ایران... سرش را دوباره بالا گرفت و به چشمان فرهاد خیره شد: _ ولی تو در موردش چیزی به من نگفتی... فرهاد قدمی جلو آمد، چشم در چشم شیرین با لحنی غمگین و آرام گفت: _ این خواسته‌ی خودت بود، مگه نه اینکه از روز اول هم قرارمون همین بود؟! چند روز پیش هم که خودت یادآوری کردی. با دکترت صحبت کردم گفت که مراحل درمانت عالی بوده و این چند تستی هم که ازت گرفتن نشونه‌ی بدی نداشته، پس... شیرین چشمانش را محکم بست و حرفش را قطع کرد: _ همه‌ی اینارو می‌دونم، قرارمون بود، می‌دونم! من گفتم، می‌دونم! ولی چرا قبل از اینکه به بابا بگی به خود من نگفتی؟! فرهاد پیش‌تر آمد، پوزخند محوی روی لبش جان گرفت: _ تو که خودت گفتی برگردونمت، یادت رفته؟! توی راه کافی‌شاپ هم گفتی شیرین اخمی کرد و جوابی نداد، نگاه سرد فرهاد را با نگاهی سرد جواب داد، قدمی به عقب برداشت، پوزخند صداداری زد و روی پاشنه‌ی پا چرخید و به سمت در اتاق رفت، با صدای فرهاد دستش روی دستگیره‌ی در خشک و در جایش متوقف شد. _من آخر هفته نیستم، تمام مدارکت فردا آماده‌ست، حتی وکالت برای طلاق، نوشتم و امضا کردم. بهت می‌دم توی ایران می‌تونی برای جدایی اقدام کنی، چون وکالت دادم سریع‌تر مراحلش انجام می‌شه شیرین پوزخندی زد و در حالی که در را باز می‌کرد با حرص گفت: _هه! ازدواج وکالتی، طلاق وکالتی! جالب نیست؟! قدمی به طرف راهرو برداشت اما پشیمان شد و برگشت، ابروهایش را بالا برد و ادامه داد: _حالا که فکرش‌و می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که خیلی کار درستی کردم از اول بهت جواب منفی دادم، اونوقت محبتات هم وکالتی می‌شد... و در را همانطور باز مانده رها کرد و به اتاق خودش رفت. فک فرهاد منقبض شد و به این فکر می‌کرد که دیگر همه چیز تمام شد! او باید از شیرین دل می‌کند. با خود تصمیم گرفت حتی اگر روزی ساسان هم برای همیشه به ایران بازگشت، او همین‌جا بماند تا دیگر هیچ‌گاه شیرین را نبیند! 💟💟💟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Romankade, Avalin Marg.epub
396.6K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
@Romankade, Avalin Marg .pdf
12.5M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Avalin Marg.apk
1.24M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
اولین مرگ ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نویسنده: مبینا حاج سعید 📖 تعداد صفحات : 933 💬خلاصه : سرگرد ماهر سازمان نیروی انتظامی، با یک تصادف غیر عمد می‌میرد؛ البته این چیزیست که بقیه از آن خبر دارند، در حالی که مسئله پیچیده‌تر است! سرگرد مُرده‌ی دیروز، تبدیل به رئیس باند امروز شده است که هدفی مهم دارد اما... مقدمه: مبهوت از جمعیت رو به رویم، چشمانم را بسته بودم و تظاهر به مردن می‌کردم؛ در حالی که روحم از آن لحظه به بعد، مُرد! اولین صحنه‌، اولین مرگ روح من! صحنه‌ها پشت صحنه‌ها، دروغ‌ها پشت دروغ‌ها، گلوله‌ها پشت گلوله‌ها! احساسات مرده، هرگز زنده نمی‌شوند. احساس که بمیرد، روح دمیده شده‌ی خدا در وجودت هم برای ابدیت چشم‌ می‌بندد اما... 🎭ژانر⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_86 روزها از صحبت‌های ردوبدل شده‌ی شیرین و فرهاد در ماش
رمان ✍به قلم:مستانه بانو صبح دوروز بعد فرهاد آرام از پله‌ها پایین آمد و به آشپزخانه رفت. لباسش را پوشیده و آماده‌ی رفتن به شرکت بود، به آرامی صندلی را عقب کشید و در حین نشستن زیر لب سلام کرد. شیرین جوابی نداد ولی ساسان با شور و هیجان سلامش را پاسخ داد: _ سلام داداش، صبح بخیر، به‌به تیپ زدی، خبریه؟! فرهاد در سکوت نیم‌نگاهی به ساسان انداخت، پاکتی که در دست داشت روی میز برای شیرین سُر داد و آرام گفت: _ وکالت‌نامه است، از همین الان می‌تونی خودت رو مطلقه بدونی، کافیه مراجعه کنی و درخواست بدی... ساسان با دهانی باز از تعجب پرسید: _ چی؟ چی شده؟! چی داری می‌گی تو؟! فرهاد بی‌توجه به ساسان ادامه داد: _ آخرهفته نیستم، مدارک خروج از اینجا هم توی پاکت هست، همه چی بی‌کم و کاست آماده‌ست، بلیت هم برات رزرو کردم. فردا آماده می‌شه و چون من امشب پرواز دارم ساسان کارهاش‌و برات انجام می‌ده، آخرهفته هم می‌برتت فرودگاه... ساسان خشمگین صدایش را بلند کرد: _ به من چه ربطی داره؟! چی‌چی‌و می‌برتت فرودگاه؟! می‌شه بگین اینجا چه خبره؟ من دو روز ازتون غافل شدم تیشه برداشتین به ریشه‌ی زندگی‌تون زدین؟! فرهاد به سمت ساسان برگشت: _ تو همین یه کارو برام انجام بده قول می‌دم تا آخر عمرم دیگه هیچی ازت نخوام... ساسان لحظاتی چشمانش را محکم روی هم فشرد و جواب داد: _منظورم رو بد گرفتی! من می‌گم چرا طلاق؟ قبلا هم بهت گفتم... فرهاد دستی به صورتش کشید و حرفش را قطع کرد: _ من هم همون قبلا حرفام‌و بهت گفتم. راهی نیست داداش، شیرین باید برگرده، قول دادم و باید سر قولم بمونم به سمت شیرین برگشت. با نگاهی سرد و بی‌تفاوت نگاهش می‌کرد. حس کرد از این اتفاقات راضی است، به صندلی‌اش تکیه داد و گفت: _آخر هفته با ساسان می‌ری فرودگاه، اونور هم که عمو اینا منتظرتن شیرین ناراضی بود، اما چه باید می‌کرد؟! با خود فکر کرد: "اگر از جانب معشوقه نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد" دست پیش برد و بدون هیچ حرفی پاکت را برداشت و بی‌تفاوت و ساکت راه اتاقش را در پیش گرفت. ساعاتی بعد در شرکت شیرین بی‌توجه به حضور فرهاد لپ‌تاپش را خاموش کرد و راه سالن غذاخوری شرکت را در پیش گرفت. فرهاد حرفی نزد. می‌دانست که دخترعمویش علاقه‌ای به صحبت با او ندارد. پس در سکوت دنبالش روانه شد. شیرین غذایش را تحویل گرفت و به آخر سالن رفت و پشت میز نشست. مرد جوان آرام نزدیکش شد و خواست بنشیند که شیرین ظرف غذایش را برداشت و از جا برخاست و با فاصله‌ی یک میز آن طرف‌تر نشست و با این حرکت اعلام کرد که از حضور فرهاد در کنار خود راضی نیست، فرهاد واکنشی از خود نشان نداد، تنها آه بود که از سینه‌اش خارج شد. جایی نشست که کاملا در دیدرس فرهاد بود و این برای مرد جوان کفایت می‌کرد. فرهاد پشت به ورودی سالن غذاخوری بود و با قاشق غذایش را زیر و رو می‌کرد و میلی به خوردن نداشت ولی شیرین با اشتها ناهارش را می‌خورد. سرش را پایین انداخت تا خود را مشغول خوردن نشان دهد که با صدای پرهیجان ریچارد به سرعت سرش را بالا گرفت. ریچارد مستقیم به سمت شیرین رفت و با صدای بلند خندید و گفت: _ آه شیرین، تنها نشستی، چه سعادتی... صندلی را پیش کشید و نشست. شیرین نگاه فرهاد را متوجه‌ی خود دید، خندید و رو به ریچارد گفت: _بله پس از این سعادت استفاده کن که من آخر هفته دارم برمی‌گردم ایران! ریچارد متعجب بلند گفت : _چــــی؟! داری برمی‌گردی ایران؟! آخه برای چی؟ از کشور من خوشت نیومده؟ شیرین لبخندی ملیح و جذاب زد و گفت: _ اتفاقا برعکس، خیلی هم از این کشور خوشم اومده ولی درمانم تموم شده و باید برگردم، بیشتر از این نمی‌تونم اینجا بمونم، اما فرهاد اینجا می‌مونه، درواقع ما آخرهفته جدا می‌شیم... با شنیدن این حرف فرهاد سرش را بلند کرد و به شیرین که به او خیره شده بود زل زد. منظورش از این حرف‌ها چه بود؟! چرا برای ریچارد از جدایی‌شان می‌گفت؟! آیا منظور خاصی از این حرف داشت؟! صدای ریچارد متعجب در سالن پیچید: _ حقیقت داره؟! فرهاد سر چرخاند و به ریچارد نگاه کرد. چون پشتش به ورودی سالن بود ریچارد متوجه‌ی چهره‌ی او نشده بود و شاید هم از ذوق دیدن تنها نشستن شیرین متوجه‌ی اطرافش نبود. ریچارد با هیجان ادامه داد: _ خب دیگه چرا برمی‌گردی ایران؟! همین‌جا بمون و با من زندگی کن، قول می‌دم به هر دومون خوش بگذره... با شنیدن این حرف فرهاد از خشم به خود لرزید ولی تنها واکنشش مشت شدن انگشتان و بلند شدنش از پشت میز بود. شیرین به خیال اینکه فرهاد مثل همیشه به حمایتش می‌شتابد لبخند محوی روی لب نشاند ولی با دیدن نگاه مغموم فرهاد که ظرف غذایش را برداشت و به سمت در سالن رفت شل شد و دیگر به حرف‌های ریچارد توجهی نکرد. ریچارد اما مدام حرف می‌زد و از شیرین می‌خواست بعد از جدایی اینجا کنارش بماند و به ایران برنگردد و شیرین تنها نگاهش می‌کرد.
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_87 صبح دوروز بعد فرهاد آرام از پله‌ها پایین آمد و به آ
در آخر شیرین کف دست‌هایش را روی میز گذاشت و در حالی که از جا برمی‌خاست گفت: _ کار دارم ریچارد، باید برم ریچارد بهت زده نگاهش کرد: _ روی پیشنهادم که فکر می‌کنی؟! شیرین برای خلاصی از سماجت ریچارد سری تکان داد: _ قطعا، روز خوش شیرین راه اتاق را در پیش گرفت. به محض ورود به اتاق فرهاد را دید که هر دو دستش را روی میز مشت کرده و ضربدری روی هم قرار داده و پیشانی‌اش را به آن چسبانده بود. با صدای بسته شدن در سرش را بلند کرد و با دیدن شیرین صاف نشست و به پشتی صندلی تکیه داد: _ می‌شه همین الان اینجا رو ترک کنی؟! شیرین می‌خواست بماند، دوست داشت از آخرین لحظات در کنار فرهاد بودن استفاده کند اما با این جمله‌ی فرهاد مبهوت شد. خود را کنترل می‌کرد تا نبازد و دستش در برابر فرهاد رو نشود، ابروهایش بالا رفت و ریز سر تکان داد: _ بله، چرا که نه؟! من که رفتنی‌ام، چه الان چه فردا! کیف و وسایلش را برداشت و برای همیشه از آن شرکت خارج شد. حتی نخواست بفهمد که بعد از رفتنش جواب فرهاد به مدیر شرکت چه خواهد بود و چگونه رفتنش را توجیه خواهد کرد. در دل به خود پوزخندی زد و نالید: "دل کنده، دل کنده که خیلی راحت بهم می‌گه برو. همه چیز تموم شد شیرین خانم"... 💟💟💟
@Romankade, Senario Entegham.pdf
15.24M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Senario Entegham.apk
3.38M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Senario Entegham.epub
550.8K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱