eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
206 عکس
17 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, Ehtemal .pdf
2.94M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade, Ehtemal.apk
751.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Ehtemal.epub
185.5K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
احتمال ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نویسنده: onya70 📖تعداد صفحات : 178 💬خلاصه: گاهی اوقات یک احتمال کوچک میتونه دید آدم رو عوض کنه؛ میتونه مسیر زندگی رو عوض کنه؛ میتونه نفرت رو به عشق و عشق رو به نفرت تبدیل کنه. این داستان، داستان افرادیه که با در نظر گرفتن یک احتمال کوچک تغییر بزرگی در زندگی شون ایجاد شد. 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_100 دو روز مانده به پایان سال فرهاد اولین قدم را بعد از
رمان ✍به قلم:مستانه بانو روز موعود فرا رسید، از صبح همه‌ی خانواده‌ی فرهادی که از چند روز قبل در تلاش و تکاپو برای آماده شدن مراسم عروسی بودند حالا درحال انجام آخرین کارها را بودند. شیرین که روز قبل فرهاد را در منزل عمویش دیده بود بیش از دیگران دچار هیجان و استرس بود. مدام صحنه‌ی روز قبل در ذهنش تکرار می‌شد و او را بیش از پیش معذب می‌کرد. سپیده دوست داشت که شیرین او را برای رفتن به آرایشگاه همراهی کند. به همین منظور وقت آرایشگاه برای هردویشان گرفته بود. شیرین به سرعت آماده شد و همراه شروین به دنبال سپیده رفتند، شروین آن‌ها را تا آرایشگاه رساند، عاشقانه به همسرش چشم دوخت و گفت: _ خانمم ساعت شش کارتون تموم شده است دیگه؟! سپیده نیز عاشقانه به شروین چشم دوخت و گفت: _ساعت دقیق رو نمی‌دونم، هروقت آماده شدیم بهت زنگ می‌زنم عزیزم شروین لبخند مهربانی زد و گفت: _باشه پس منتظرم شیرین برای برادرش خوشحال بود. حداقل او عشق را تجربه کرده و شکست نخورده بود، با نگاهی مشتاق به هر دو عزیزش چشم دوخت و در دل برایشان آرزوی خوشبختی کرد و قبل از اینکه سپیده پیاده شود از برادرش خداحافظی و پیاده شد. نمی‌خواست آخرین لحظات نامزدی را مزاحم آن دو باشد. با گام‌های آهسته به سمت آرایشگاه رفت و زنگ را فشرد. با باز شدن در سپیده هم به او رسید و هردو وارد شدند. کمی بعد خانم آرایشگر سپیده را به اتاق مخصوص آرایش عروس هدایت کرد و از شاگردانش خواست که مقدمات را فراهم کنند. شیرین روی مبل نشست و برای لحظه‌ای با خود فکر کرد او هم می‌توانست چنین مراسمی را تجربه کند. او هم می‌توانست تاج پادشاهی را بر سر فرهاد بگذارد و خود ملکه‌ی این شب خاص باشد، اما... آهی کشید و این‌بار به خود گفت: "نه ازدواجم مثل آدمیزاد بود و نه عشق و عاشقیم!" _ خانمی تشریف بیارید موهاتون رو بپیچم با صدای یکی از آرایشگران به خود آمد، با لبخند نگاهش کرد و با گفتن "چشم" از جا بلند شد... نگاهش به بیگودی‌های درون سبد بود که چگونه یکی پس از دیگری از تعدادشان کم و موهایش روی آن‌ها پیچیده می‌شدند، فکرش اما به چگونگی مراسم می‌گذشت و هزار جور نقشه برای رویارویی با فرهاد می‌کشید. امشب باید همه چیز را به فرهاد می‌گفت! برای دیدنش لحظه‌ها را می‌شمرد... کم‌کم داشت حوصله‌اش سر می‌رفت و از اینکه دست‌های آرایشگر در سر و صورتش می‌چرخید عصبانی می‌شد که بالاخره آرایشگر رژلب را روی لب‌هایش کشید و تافت را به موهایش زد و به این ترتیب کارش تمام شد. سر ساعت شش شروین رسید و عروسش را با خود برد، نگاه عاشق و شیدایش به سپیده وقتی که از آرایشگاه خارج شد قند در دل خواهرش آب کرد. باز از ته دل برای آن دو آرزوی خوشبختی کرد. شروین در حالی که سپیده را به طرف ماشین هدایت می‌کرد به عقب برگشت و شیرین را مخاطب قرار داد: _ چند ثانیه صبر کنی عمو میاد، پشت چراغ قرمز گیر کرد شیرین ابتدا چشم درشت کرد و بعد خنده‌اش گرفت: _ چند ثانیه؟! طبق معمول چراغ زرد رو رد کردی؟! حالا چراغش صد ثانیه‌ای نباشه... شروین با خنده شانه بالا انداخت: _ دیگه نمی‌دونم شیرین سری تکان داد و به ماشین اشاره کرد تا شروین بیش از این معطل نشود. هم‌زمان با رفتن شروین عمویش مقابل پایش ترمز کرد، شیرین در را باز کرد و قبل از اینکه عمویش حرفی بزند، گفت: _ شروین گفت که پشت چراغ موندید عمویش سر تا پای شیرین را با تحسین نگاه کرد: _ چقدر ناز شدی عمو! امشب پسرم رو راهی تیمارستان نکنی! شیرین این حرف عمویش را به حساب شوخی گذاشت، اما آقا وحید آن حرف را کاملا جدی گفته بود. پیرمرد راه افتاد و شیرین خندید: _ نترس عمو، پسرت تا من رو راهی تیمارستان نکنه خودش هیچ‌جا نمی‌ره انگشتان وحید دور فرمان حلقه شد: _ نه عمو، باید بودی و می‌دیدی از دیروز که تورو دیده چقدر آشفته حاله، اون هنوز هم تو رو دوست داره شیرین رویش را به طرف خیابان برگرداند: _ دوستم داشت که طلاقم داد؟! می‌دانست سؤال بی‌موردی پرسیده، فرهاد به پدرش قول داده بود که شیرین را طلاق دهد و سر قولش هم ماند. اما عشق واقعی قول و قرار سرش می‌شد مگر؟! پس حق داشت که در دوست داشتن فرهاد شک و تردید داشته باشد. با صدای عمویش به خود آمد: _ نمی‌دونم، راجع‌به طلاقتون هیچ نظری ندارم، فقط این که پسر خودم‌و خوب می‌شناسم، می‌دونم آدمی نیست که حالاحالاها بتونه این عشق رو تو خودش سرکوب کنه... جوابی برای حرفش نداشت، در سکوت به این فکر می‌کرد که اگر فرهاد را دید چطور با او برخورد کند؟! عمویش این سکوت را به منظور دیگری تعبیر کرد، نگران پسرش به شیرین گفت: _ عمو جون! خیلی قبولت دارم، ولی کاری نکن که فرهادم نابود بشه...
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_101 روز موعود فرا رسید، از صبح همه‌ی خانواده‌ی فرهادی
شیرین بی‌حوصله‌تر از آنی بود که بخواهد عمویش را از اشتباه در بیاورد، خنده‌اش گرفت. او در موردش چه فکری می‌کرد؟! تصورش این بود که برای انتقام دوباره فرهاد را تحقیر خواهد کرد؟! نه! شیرین دیگر آن شیرین مغرور نبود، دیگر چیزی از غرورش باقی نمانده بود. جای غرورش را عشق گرفته بود و دیگر هیچ! لبخند تلخی زد و زیر لب "چشم"ی گفت. او اکنون خودش هم عاشق بود و حال عاشقان را خوب می‌فهمید. 💟💟💟