eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
207 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, Faryad Khatereha .epub
620.2K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
فریاد خاطره ها ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نوشته: سمیه بیرونی 📖 تعداد صفحات 1128 💬خلاصه - آقاجون... داخله! گره ی ابرهایش عمیق تر شد و قفسه ی سینه اش به سختی بالا پایین رفت. دست هایش را برای به آغوش کشیدنم پیش آورد و گفت: خب تو باشه! دستم را روی بازویش گذاشتم و اشک هایم یکی پس از دیگری چکیدند. - اول برو باهاش صحبت کن... شاید اجازه نده برم تو! - چی میگی واسه ی خودت؟! کاش غرورم بیشتر از این جلوی فرهاد خرد نمی شد. نگاهم را از مجید گرفتم و به کم سوترین ستاره دادم. - اگه براش مهم بودم این همه ساعت این جا ولم نمی کرد. 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_91 در این چند ماه، بعد از بازگشتش به ایران و جدایی از ف
رمان ✍به قلم:مستانه بانو از آن‌سو این روزها بر فرهاد هم سخت می‌گذشت با هر تماسش با ایران تمام وجودش گوش می‌شد تا شاید از شیرین خبری بشنود. اما خبری جز تنهایی و انزوای شیرین نبود، از پدرش شنید که شیرین را ترغیب به ادامه‌ی تحصیل کردند. یک‌سال مرخصی استعلاجی‌اش داشت تمام می‌شد و شیرین هیچ تصمیمی برای ادامه‌ی تحصیل نداشت. فرهاد خود را مقصر می‌دانست. فکر می‌کرد به‌خاطر رفتارهایش شیرین این‌گونه منزوی و در خود فرو رفته شده است اما دلیل انزوای شیرین تنها دوری از فرهاد بود. دخترک به اخلاق‌هایش، به اخم و تَخم‌هایش، به بی‌تفاوتی‌هایش، حتی به سیگار کشیدنش دلتنگ بود، آنقدر که حتی دلش می‌خواست از دور او را ببیند تا آرام شود. ماه‌ها را به سختی گذراند و روزبه‌روز بر وزنش افزوده می‌شد، با افزایش وزن شیرین بدون تلاش برای چاقی و حتی پرخوری نشانه‌های نگرانی آرام‌آرام در وجود اهل خانواده نشست و برای این اتفاق نادر متعجب شدند. با پزشکی مشورت کردند و او آنها را ترغیب به مراجعه به یک روانپزشک کرد. وقتی آقا سعید عنوان کرد که باید با یک روانپزشک صحبت کنند شروین یاد خواهر دوستش که روانپزشک حاذقی بود افتاد. آقا سعید پیشنهادش را پذیرفت و شروین با دوستش تماس گرفت تا وقتی برای راهنمایی گرفتن از خواهرش بگیرد. با رفتن آقا سعید به مطب و صحبت با سپیده قادری او پیشنهاد داد که با شیرین صحبت کند تا بتواند در مورد او نظر قطعی‌اش را بدهد. چندروز بعد شیرین به خواسته‌ی اهل خانه و مخصوصا اشک‌وناله‌های مادرش با شروین راهی مطب دکتر قادری شد. جلسه‌ی اول به آشنایی شیرین و سپیده گذشت، سپیده به دل دخترک نشست و تصمیم گرفت که جلسات بعدی هم برای صحبت با این دختر مهربان اقدام کند. کم‌کم ارتباط سپیده و شیرین به حدی رسید که بیرون از مطب با هم قرار می‌گذاشتند و شیرین از گذشته، از بیماری‌اش و همینطور از احساس عشق و علاقه‌اش به فرهاد که آرام‌آرام در جانش نفوذ کرده بود می‌گفت، سپیده کاملا شیرین را زیر نظر داشت. می‌دانست که او مشکل روانی ندارد و تنها اتفاقات گذشته و همینطور دوری از فرهاد باعث حال بد او شده بود. روزهای متوالی جلسات درمانی شیرین همچنان ادامه داشت تا اینکه شیرین در این میان متوجه‌ی علاقه‌ی برادرش شروین به سپیده شد و با پی بردن به این موضوع سعی می‌کرد به هر بهانه‌ای شده شروین را پس از دیدارهایشان با سپیده روبه‌رو کند و در نهایت‌ موفق شد سپیده را به خانه‌شان دعوت کند و او هم با کمی تردید دعوتش را پذیرفت. همه‌چیز طبق روالش پیش می‌رفت، شیرین دیگر آن احساس گوشه‌گیری سابق را نداشت. اوقاتی که با سپیده گذرانده بود، توانسته بود او را از لاک تنهایی‌اش بیرون بکشد، هرچند با کوچک‌ترین نشانه‌ای، مثل سیگار کشیدن عابری که از کنارش می‌گذشت تمام غم دنیا در دلش تلنبار می‌شد و قلبش در سینه بی‌قراری می‌کرد... قرار بود امشب سپیده به خانه‌شان بیاید، نیم ساعت اول را با هم به عنوان یک مشاوره کوتاه در مکانی مسکوت و آرام صحبت کنند و بعد از شام سپیده برگردد. آماده شد و لباس ساده و زیبایی به تن کرد. کمی از داخل آینه به خودش نگاه کرد، این اضافه وزن داشت کار دستش می‌داد. آرزو می‌کرد کاش هیچ وقت این‌گونه منزوی و گوشه‌گیر نمی‌شد، کاش می‌توانست خیلی راحت با قلب ناآرامش کنار بیاید! اما این کار انگار از دستش برنمی‌آمد. برایش سخت بود تحمل این دوری و بی‌خبری... از اتاق بیرون رفت و در پذیرایی گوشه‌ای از مبل کز کرد و منتظر آمدن سپیده شد. به مادرش سپرده بود تا به شروین چیزی نگوید، او هم امشب کمی زودتر قرار بود به خانه برگردد تا با مهمان ناآشنای خواهرش آشنا شود. صدای زنگ در زده شد و شیرین از روی مبل پرید! به طرف در رفت و دکمه‌ی آیفون را زد و به استقبال سپیده به طرف در رفت. در را باز کرد و سپیده داخل شد. جعبه شکلات زیبایی دستش بود. جعبه را به دست دخترک داد و با سلام و احوال‌پرسی به طرف پذیرایی رفتند. مادرش از آشپزخانه بیرون آمد و مشغول خوش‌آمدگویی دختر جوان شد. بابت حضورش خیلی خوشحال بود و بی‌نهایت قدردان... اگر او نبود نمی‌دانست حالا چه به سر دردانه‌اش می‌آمد؟! شکلات را روی کانتر گذاشت و سپیده را به طرف اتاقش راهنمایی کرد. دخترک داخل شد و با تحسین به اتاق مرتب و شیک شیرین خیره شد. روی صندلی نشست و از شیرین خواست روی تخت بنشیند یا اگر می‌خواهد و راحت است دراز بکشد. _خب... حال شیرین خانوم ما چطوره؟! _خوبم، به نسبت یکی دو هفته‌ی پیش... خیلی بهترم. _خوشحالم که بهتر شدی! حرفی برای گفتن داری؟! تا خواست دهان باز کند میان حرفش پرید و با لحن آرامش بخشی گفت: -ببین... برخلاف جلسه‌های قبل نمی‌خوام احساس کنی که داری با دکتر صحبت می‌کنی! چشمات‌و ببند و فکر کن داری دفترخاطراتت رو پر می‌کنی! حرف بزن، از این که الان چه احساسی داری؟! آرومی یا ناآروم؟! به نظرت چی می‌تونه آرومت کنه؟!
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_92 از آن‌سو این روزها بر فرهاد هم سخت می‌گذشت با هر تما
چشم‌هایش را آرام بست و نفس عمیقی کشید. فکر کرد؛ به امروزش، به عابری که از کنارش گذشت و او را به یاد... به یاد فرهاد انداخت! به روزهایی که در آن خانه بود فکر کرد، جر و بحث‌هایی که با آن پسرعموی مستبد و جدی‌اش داشت! نمی‌دانست چرا هرچه می‌خواست ذهن‌اش را از او منحرف کند موفق نمی‌شد. وقت اعتراف رسیده بود، باید به خودش می‌قبولاند که زندگی‌اش بدون فرهاد بی‌معنا و پوچ شده است. زندگی‌اش پر شده از یاد آن مرد! آرام گفت و به زبان آورد؛ سعی کرد تمام حرف‌هایش را بی‌کم و کاست برای سپیده تعریف کند و خودش را سبک کند. شاید گفتن حقیقت برای خودش کمی گران تمام می‌شد اما... گیج شده بود. هرچه می‌گفت گیج‌تر از قبل می‌شد. چطور ممکن بود؟! این ناآرامی‌اش، این افکار درهمش... همه‌اش به‌خاطر فرهاد بود؟! کاش می‌توانست نفرینش کند که چرا این بلا را به سرش آورده اما... دلش نمی‌آمد! حرف‌هایشان تمام شد. حدود یک ساعتی در اتاق بودند و بعد از پایان حرف‌هایشان از اتاق بیرون رفتند تا شام بخورند. سپیده کت اسپرت و بلندی به تن داشت و شال حریری به رنگ کتش روی سر انداخته بود. دور میز نشستند و مشغول کشیدن غذا شدند که در باز شد و شروین داخل شد! بدون این که حتی کتش را از تن‌اش بیرون بیاورد به طرف آشپزخانه آمد و با دیدن سپیده حرف در دهانش ماسید. با تک سرفه‌ی شیرین، نگاه خیره‌اش را از دختر جوان گرفت ‌و سلام و خوشامد گویی آرامی گفت. شیرین به عکس‌العمل برادرش و بدجنسی خودش آهسته خندید. می‌دانست سپیده هم نسبت به شروین بی‌میل نیست و این را از نگاه‌های گاه و بی‌گاهش به شروین فهمیده بود. شروین با گفتن "با اجازه" به سمت اتاقش رفت تا لباس‌اش را عوض کند و بعد از شستن دست و رویش پایین آمد. خواست کنار شیرین جا بگیرد که او با بدجنسی ابروهایش را بالا انداخت و به صندلی روبه‌روی سپیده اشاره کرد و لبخند خصمانه‌ای زد. سپیده سرش را پایین انداخت و با لبخندی محو روی لبش مشغول بازی با غذایش شد، شروین هم پشت میز جا گرفت و غذایش را کشید. شام در سکوت و گاهی شوخی‌های شروین و شیرین گذشت و ساعتی بعد سپیده با تشکر فراوانی بابت شام و میزبانی این خانواده مهربان به طرف اتاق رفت تا آماده شود و به خانه‌شان برگردد. شروین هم داوطلبانه بلند شد تا او را برساند و تا آماده شدن و پایین آمدن سپیده مشغول جر و بحث با شیرین‌ به دور از چشم مادرشان شد! 💟💟💟
هدایت شده از رمانکده
💫 اصلا سخت نیست 💫حتی اگه هیچی از بافتنی بلد نباشی اصلا نگران نباش با این کانال از صفر شروع کن 😍 💫 از بافت‌هایی که با دیدن کلیپشون به راحتی می‌تونی انواع و رو خودت ببافی😍 💫با با اینجا یه آموزشگاه 💯در💯 رایگانه💪 https://eitaa.com/joinchat/3621781534C566a81d405
@Romankade.darya hamon darya bod.pdf
1.96M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
@Romankade.darya hamon darya bod.apk
752.4K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade.darya hamon darya bod.epub
188K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
دریا همون دریا بود ⬆️📚 @Romankade ✍🏻نوشته: ف.کوئینی 📖تعداد صفحات: 166 💬خلاصه: داستان درباره ی مردی به اسم محسن هست که تازه از زندان آزاد شده و همراه یکی از همبندیهاش به اسم عیسی ، که ۲۵-۲۶ سال داره راهی سفر شمال میشن.توی تمام چند سالی که از حبسش میگذره ، هیچکدوم از زندانیها از دلیل حبسش باخبر نمیشن.حالا محسن میخواد پرده از راز چند ساله برداره.اونهم فقط برای عیسی! اینکه به چه دلیل رو باید بخونید! 🎭ژانر⬅️ 📚 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_92 از آن‌سو این روزها بر فرهاد هم سخت می‌گذشت با هر تما
رمان ✍به قلم:مستانه بانو با صدای زنگ خانه برای باز کردن در از جا بلند شد و با صدای بلند که مادرش از آشپزخانه بشنود گفت: _ من باز می‌کنم مامان به کنار آیفون رسید، ولی قبل از برداشتن گوشی روی تصویر شخص پشت در مات شد. مبهوت از حضور او با چشمانی گرد و دهانی باز چندین بار پلک زد شاید که اشتباه دیده باشد. ولی نه! درست دیده بود. شخص پشت در کسی جز او نبود، او اینجا چه می‌کرد؟! این همه راه برای چه آمده بود؟! اصلا آدرسش را از کجا پیدا کرده بود؟! سوالات بی‌جواب یکی پس از دیگری در مغزش رژه می‌رفتند که با صدای زنگ دوم از جا پرید. وقتی مادرش از آشپزخانه سرک کشید و دید شیرین برای برداشتن آیفون دست دست می‌کند، پرسید: _ کیه شیرین؟! چرا باز نمی‌کنی؟! شیرین نگاهی به مادرش انداخت و جواب داد: _ یکی از همکارام توی انگلیس، اما نمی‌دونم چطوری آدرسم‌و پیدا کرده مینا خانوم ابرویی بالا انداخت و گفت: _ خب باز کن، زشته پشت در نگهش داشتی شیرین مِن‌مِنی کرد و زیر چشمی نگاهی به مادرش کرد و گفت: _آخه آقاست مامان، خانم نیست. در ضمن انگلیسیه مینا خانم جواب داد: _عیب نداره باز کن شیرین آیفون را برداشت و رو به ریچارد که فکر می‌کرد کسی خانه نیست و قصد داشت برود گفت: _ سلام ریچارد! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟! ریچارد لبخند دندان‌نمایی به لب آورد و با ذوق گفت: _اوه شیرین سلام، من برای دیدن تو اومدم. دلم خیلی برات تنگ شده بود شیرین با تعجب به تصویرش در آیفون خیره شد و پرسید: _این همه راه اومدی چون دلت تنگ شده بود؟! ریچارد اخمی ظریف به میان ابرو کشید و جواب داد: _بله، خیلی دلم تنگ شده بود، نباید برای دیدنت می‌آمدم؟! شیرین خنده‌ای زورکی کرد و جواب داد: _منظورم این نبود، حالا بیا تو حرف می‌زنیم و دکمه‌ی آیفون را زد، ریچارد به سرعت فاصله‌ی حیاط را طی کرد و وقتی شیرین را کنار در ورودی ساختمان دید با لبخند به سویش پر کشید. با رسیدن به دخترک قصد داشت او را به آغوش بکشد که شیرین دست‌هایش را مقابل خودش گرفت و گفت: _اینجا ایرانه و منم یک زن ایرانی‌ام ریچارد، یادت که نرفته؟! ریچارد با لب‌هایی آویزان گفت: _نه یادم نرفته، ولی گفتم حالا که از فرهاد جدا شدی شاید ایرادی نداشته باشه بغلت کنم؟! شیرین که با شنیدن نام فرهاد دل تنگش برای او پر کشید آرام جواب داد: _ما زن‌های ایرانی حتی اگر از همسرمون جدا بشیم باز هم نباید مرد نامحرم و غریبه رو به آغوش بکشیم ریچارد خنده‌ی بلندی کرد و گفت : _ آه دختر، شما اینجا چه قوانین سختی دارین، خیلی به خودتون سخت می‌گیرین، راحت و آزاد باشین، بیا بغلم خیلی دلم برات تنگ شده در چشمانش برق خاصی بود که شیرین را نگران کرد، با آرامش گفت: _ نه، ما به خودمون سخت نمی‌گیریم، این قوانین برای راحتی ماست، تو با قوانین کشور من آشنایی نداری، بهتر نیست راجع‌به کشور و زنان کشورم یکم مطالعه می‌کردی؟! ریچارد دست‌هایش را پایین انداخت و فقط نگاهش کرد. شیرین که فکر می‌کرد توانسته است به ریچارد حالی کند که حد و حدود خود را رعایت کند نیم‌چرخی زد و گفت: _ حالا بیا تو، بعدا برات کاملا توضیح می‌دم که بیشتر با کشورم آشنا بشی ریچارد وارد خانه شد و با دیدن زنی که روبه‌رویش ایستاده بود رو به شیرین گفت: _ این کیه؟! شیرین نگاه محبت‌آمیزی به مادرش کرد و گفت: _ مادرم هستن... و رو به مادرش ادامه داد: _ ایشون ریچارد همکار سابقم در انگلیس هستن مامان. مینا خانوم با خوشرویی رو به ریچارد به فارسی سلام کرد، ریچارد هم که فقط" سلام خوبی؟!" را یاد گرفته بود این جمله را به فارسی گفت و با تعارف مادر و دختر به سوی اتاق پذیرایی رفت. مینا خانوم برای مطلع کردن همسرش به آشپزخانه برگشت و با آقا سعید تماس گرفت و جریان را گفت. شیرین هم به ریچارد در مورد ایران و مردمش توضیحاتی داد. ساعاتی بعد با ورود مردان خانواده و سلاله‌ی کوچک ریچارد گرمای بیشتری از این خانواده دریافت کرد و بیش از پیش به شیرین علاقمند شد. بعد از شام ریچارد عزم رفتن کرد و برای فردا با شیرین قرار گذاشت که جاهای دیدنی شهر را به او نشان دهد. شیرین به اجبار پذیرفت ولی تصمیم داشت حتما با شروین این کار را انجام دهد. بعد از رفتن ریچارد شیرین با عذرخواهی کوتاهی به اتاقش رفت و تلفنش را برداشت و شماره فرهاد را گرفت. وقتی تماس برقرار شد صدای خسته‌ی فرهاد را شنید: _ بله؟! شیرین که پس از مدت‌ها صدای او را می‌شنید دچار استرس و دلهره شد و سکوت کرد. فرهاد که جوابی نگرفت دوباره پرسید: _ بله؟! کاری داشتی؟! شیرین گلویی صاف کرد و آرام گفت: _سلام، خوبی؟! انتظار نداشت که فرهاد صدایش را شنیده باشد ولی شنید و جواب داد: _ سلام، ممنونم تو خوبی؟! ایران راحتی؟! نیش کلامش را شیرین دریافت ولی خود را به ندانستن زد و گفت: _ آره همه چی خوبه، می‌خواستم یه سؤال ازت بپرسم فرهاد آرام گفت: _ بپرس... _ چرا آدرس من‌و به ریچارد دادی فرهاد؟!
رمانکده
رمان #احساس_آرام ✍به قلم:مستانه بانو #پارت_93 با صدای زنگ خانه برای باز کردن در از جا بلند شد و با
با شنیدن نامش از زبان شیرین دل در سینه‌ی مرد جوان به شدت تپید. نفسی عمیق کشید تا آرام شود، با صدایی خفه و لرزان گفت: _ دوسِت داره... شیرین متعجب از این حرف فرهاد گفت: _ یعنی چی؟! تو چی داری می‌گی فرهاد؟! دوسِت داره یعنی چی؟! چون گفته دوسم داره باید آدرسم‌و بهش می‌دادی؟! فرهاد دستی به پیشانی کشید و گفت: _ آره، التماس کرد. گفت دوسِت داره، گفت عاشقته، گفت حالا که من ازت جدا شدم اجازه بدم شانسش‌و باهات امتحان کنه، حرفی نداشتم. این حق رو نمی‌تونستم از اون و تو بگیرم. وقتی مطمئن شدم واقعا دوسِت داره آدرست‌و بهش دادم... مکثی کرد و با لحنی بغض‌دار ادامه داد: _ ازدواج کن شیرین، راحتم کن. ازدواج کن تا از این عذاب راحت بشم. خسته‌ام، تمومش کن. اگر ازدواج کنی منم ازت دل می‌کنم، دیگه کم آوردم خواهش می‌کنم تمومش کن.... با شنیدن این حرف‌ها بغضی سخت گلوی شیرین را فشرد، زیرلب نام "فرهاد" را زمزمه می‌کرد ولی فقط صدای نفس‌های کش‌دار فرهاد گوشی را پر کرده بود، صدای نفس عمیق فرهاد را شنید و بعد: _ من و تو ما نشدیم. نمی‌شه، نشد، هیچ‌وقت هم نمی‌شه، دارم خُرد می‌شم، تو اگه ازدواج کنی شاید منم راحت بشم. ریچارد مرد خوبیه، یه سری ضعف‌ها داره ولی تو می‌تونی رامش کنی. در موردش فکر کن، باهاش حرف بزن و تصمیمت‌و بگیر، هر تصمیمی هم که بگیری من قبول دارم، فقط خواهش می‌کنم برای یک‌بار هم که شده به من فکر کن، من دارم زجر می‌کشم شیرین، می‌فهمی؟! اشک‌ها یکی پس از دیگری از چشم‌های شیرین به روی گونه‌هایش سُر می‌خوردند. زبانش لال شده بود، دست‌هایش سرد و بی‌حس در حال لرزش بودند با صدای ضعیفی گفت: _ اون لیاقت من‌و نداره... صدای فرهاد بلند به گوشش رسید: _داره، داره لعنتی، چرا فکر می‌کنی هیچ مردی لایقت نیست؟! چرا از دل شکستن خوشت می‌یاد؟! تو من‌و شکستی، تو من‌و داغون کردی، نابودم کردی، با ریچارد این‌کارو نکن، بهش فرصت بده ... سینه‌اش از فشار بغض و عصبانیت و هیجان بالا و پایین می‌رفت، ادامه داد: _با ریچارد مثل من معامله نکن، بهش فرصت زندگی بده، اون‌و دیگه نکش... با به زبان آوردن جمله‌ی آخرش تلفن را قطع و به سمت دیوار پرتاب کرد. فریاد بلندی کشید و "خدا" را صدا زد. تمام وسایل اتاق را بهم ریخت تا بلکه آرام شود ولی آرامشی در کار نبود، شیرینش، عشقش را به مرد دیگری سپرد و باید برای همیشه او را به فراموشی می‌سپرد! 💟💟💟