eitaa logo
رمانکده
5.1هزار دنبال‌کننده
207 عکس
16 ویدیو
2.3هزار فایل
تابع مقررات جمهوری اسلامی ایران🇮🇷 و اپ ایتا کانال زاپاس https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a https://eitaa.com/joinchat/3234857650C551a82326a
مشاهده در ایتا
دانلود
@Romankade, Parvaneha Hargez Nemimirand.apk
794.5K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Parvaneha Hargez Nemimirand (1).pdf
6.48M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
پروانه‌ها هرگز نمی‌میرند⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نوشته: پرنده سار کاربر انجمن نگاه دانلود 📖 تعداد صفحات : 151 💬 خلاصه : ثریا و رادمهر، زوجی مهربان و عاشق بودند و حالا پس از هشت سال زندگی مشترک، خواستار جدایی می‌شوند. حال آنکه هیچ جدالی میانشان نیست و زندگی بسیار آرامی دارند. گاهی باید جمله‌ها را شکست. «ماندن» یا «نماندن»؟ مسئله این است. 🎭 ژانر ⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #عروس_آمرلی(تنها میان داعش) ✍🏻 به قلم: فاطمه ولی‌نژاد 📌 #قسمت_سی‌ام صدایش قطع و وصل می‌شد و به
رمان (تنها میان داعش) ✍🏻 به قلم: فاطمه ولی‌نژاد 📌 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه موصل و تکریت و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب نیمه شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد.
رمانکده
رمان #عروس_آمرلی(تنها میان داعش) ✍🏻 به قلم: فاطمه ولی‌نژاد 📌 #قسمت_سی‌_و_یکم و صدای عباس به‌قدری
رمان (تنها میان داعش) ✍🏻 به قلم: فاطمه ولی‌نژاد 📌 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. احتمالاً او هم رؤیای وصال‌مان را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. به گمانم حنجره‌اش را با تیغ غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان مقاومت کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
هدایت شده از رمانکده
ختم قران برای اموات چهلم، سالگرد ، عاقبت بخیری، سلامتی، امانت شب اول، حاجت روایی، ختم صلوات، خواندن ادعیه ها(چله) @Noro66
هدایت شده از رمانکده
اهل مطالعه هستی؟🤔 تا حالا فکر کردی که ذهن ما هم نیاز به غذا داره؟ نیاز به استراحت؟ چقدر از زمانت رو صرف تغذیه ی روحت می کنی؟ 🧐 اینجا ما کلی کتاب برای خرید و فروش میذاریم. میتونی کتابت رو تعویض کنی و کتاب مورد نظرت رو بگیری حتی اگر درخواست کتاب داری بگی تا برات پیداش کنیم. میتونی کتاب بخری یا بفروشی. از کتاب های نو گرفته تا دست دوم و حتی ورق نخورده و چاپ تمام .🤩 موضوعات متفاوته، ژانرها مختلف. ما تازه شروع کردیم و داریم دور هم جمع میشیم . اگر اهل فرهنگ کتابخونی هستی به جمعمون اضافه شو. ما کنار شما خوشحال تر از قبل میشیم 🤗📚💝. ما اینجاییم دوست من 😎👇🏻 کجا؟ توی تریا کتاب 😌😍 https://eitaa.com/teriya_book
@Romankade, Mahe Shabe Tare Man.epub
263.5K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های آیفون 📱
@Romankade, Mahe Shabe Tare Man.apk
807K
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص گوشی های اندروید📱
@Romankade, Mahe Shabe Tare Man.pdf
4.62M
✍ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade 📌مخصوص همه ی گوشی ها و کامپیوتر💻
ماه شب تار من ⬆️📚 @Romankade ✍🏻 نوشته: mahla.mp 📖 تعداد صفحات : 337 💬خلاصه : سورن افشار یکی از تاجران بزرگ و سرشناس که سال‌هاست نفرت در قلب او ریشه دوانده؛ اما با دزدیدن آیسان، داستان آن‌طور که او پیش‌بینی کرده بود، پیش نمی‌رود و خواه‌ناخواه وارد مسیری می‌شود که سرنوشتش را تغییر می‌دهد. اما با پیداشدن باربد تاج‌فر، برنامه عوض می‌شود و... 🎭ژانر⬅️ 📚 📌 اگر از این رمان خوشتون اومده کانالمون رو به دوستانتون پیشنهاد بدین 📚📚📚📚📚📚 ✍️ ڪانال رمانڪده📗 @Romankade @Romankade @Romankade 📚📚📚📚📚📚📚
رمانکده
رمان #عروس_آمرلی(تنها میان داعش) ✍🏻 به قلم: فاطمه ولی‌نژاد 📌 #قسمت_سی_و_دوم لباس عروسم در کمد مان
رمان (تنها میان داعش) ✍🏻 به قلم: فاطمه ولی‌نژاد 📌 شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.