eitaa logo
رمانیسم|سجاد بزرگی
148 دنبال‌کننده
50 عکس
48 ویدیو
0 فایل
آیدی من: @shefa128 ❗هر گونه کپی برداری یا اقتباس و برداشت از محتوای رمان در هر موضوعی بطور کلی ممنوع است.
مشاهده در ایتا
دانلود
یادم باشه خوش آمد بگم خدمت دوستانی که تازه به کانال پیوستن
قدمت خوش رفیق...🌹
🔖ان شاءالله قسمت شانزدهم امشب در کانال قرار داده میشه
Epic Music instrumental- 16.mp3
4.52M
پیک مسیح/قسمت شانزدهم
🔥 ✍اثری از سجاد بزرگی ✨قسمت شانزدهم✨ در هوای نیمه مه آلود جنگل در حالی که بادی آرام شاخه های نرم درختان را تکان می داد و برگ های خشک شده روی زمین را به حرکت در می آورد پرسه ای زدم و منتظر مرخون بودم که هر لحظه سر و کله اش پیدا شود. سفیدی هوای عصرگاهی کم کم جای خودش را به رنگ کبود پیش از غروب میداد و جنگل آماده آرام شدن و سکون شبانه بود. لحظه ای سر جایم ایستادم! احساس کردم کسی یا چیزی پشت سرم است؛با اینکه همیشه حس میکنم چیزی دنبالم می کند یا سایه سیاهی از پشت سرم رد می شود اما این بار با اطمینان بیشتری حسش کردم سرم را برگرداندم! نزدیک بود صورتم به چیزی برخورد کند ناگاه دیدم مرخون عین جغد با چشمانی ورقلمبیده دارد نگاهم می کند! چند لحظه ای زل زده به چشمانِ مرخون به او نگاه کردم و با تعجبی از سر ترس گفتم چطور است بنظرت وقتی می‌خواهی بیایی مرا نترسانی؟ادم را زهله ترک می‌کنی! می شود کمی عقب تر بایستی؟ عذرخواهم ارباب اگر شما را ترساندم  ولی مدت زیادی از رفتن شما گذشته برای همین تا حضور شما را حس کردم خودم را رساندم تا اگر امری داشتید آماده اطاعت باشم. فعلا کار خاصی نداریم؛بیا کمی با هم قدم بزنیم و حرفی بزنیم! مرخون گفت حتماً...هر چه شما بگویید. به سمت نامعلومی از جنگل راه افتادیم از بین درختان سر به فلک کشیده و تنومند رد شدیم به سمت پهنه ای سر سبز ولی بی درخت از جنگل... راه زیادی نرفته بودیم که رو به مرخون گفتم: خبری از موجود جنی نشد! آشفته ام!دلم خیلی نگران است... کاش میشد خبری از لیا برسد... راستی تو تا حالا دلبسته شده ای؟ اصلا همراه ها هم عاشق می شوند؟ مرخون گفت:ارباب درست است که ما انسان نیستیم ولی عشق و محبت و حتی نفرت را می فهمیم.  چه خوب پس اگر عشق را می فهمی حال مرا هم باید بفهمی! می دانی خیلی سخت است کسی را دوست داشته باشی و از او بی خبر باشی؛گویی هر لحظه هزاران ساعت می گذرد. اما مرخون جمله ای را به زبان آورد که بیشتر حالم را گرفت! گفت:سخت تر از بی خبری می دانی چیست؟ گفتم:هان؟ گفت:خبردار بودن است! یعنی چه؟ گفت: اینکه بدانی آنی را که دوست داری نمی توانی با او باشی! بدانی و نتوانی...این سخت تر است! جمله اش مرا به فکر فرو برد... صدایی به گوشم رسید صدای برنابا است: آمین!آمین... گفتم مثل اینکه صدای برنابا را می شنوم  مرخون گفت:بله همینطور است صدای برنابا است. گفتم پس یادت باشد داستان عشقت را باید برایم تعریف کنی که خیلی مشتاق شنیدنش هستم! فعلا بیا برویم ببینم کار برنابا چیست هوا رو به تاریکی می رفت نزد برنابا رفتیم  رو به من کرد و گفت چطوری پیک مسیح؟ زیر لب زمزمه کردم؛پیک مسیح! صدای برنابا مثل زنگ در گوشم پیچید و مکرر شد! پیک مسیح! او مرا به این نام صدا کرد!من پیک مسیح هستم،من باید پیغام مسیح را به پیامبر آخرالزمان برسانم و دوباره حرف های منجی در گوشم طنین انداز شد... غرق در دریای مواج افکارم شدم که برنابا دستی روی شانه ام زد و گفت بیا! بیا که کلی کار داریم... بدنبال برنابا راه افتادیم پای درخت رفتیم زیر درخت بقچه ای بود برنابا بقچه را در دست گرفت و بازش کرد کتابی از میانش بیرون آورد و به سینه من چسباند! گفت بگیر این کتابِ مخصوص توست! با تعجب ابرو بالا انداختم:کتاب مخصوص من؟ گفت بله هر کس کتاب مخصوص به خود را دارد. فقط بدان قلم این کتاب،الواح مقدس است! دوباره دست در بقچه برد و چند لوح از کتاب مقدس را دستم داد. کتاب و الواح مقدس را گرفتم و رو به برنابا گفتم دقیقا چه کاری باید بکنم؟ گفت:خب معلوم است کتابت را بنویس و بخوان! این چه کتابی است که من باید بنویسم؟ برنابا حرف توی حرف آورد و گفت:  آمین تو روزهای پرتلاطم زیادی در پیش داری و باید برای آن لحظه ها آماده تر از همیشه باشی!  قبل از اینکه موعد بلا برسد آدم باید آماده باشد و الا وقتی بلا رسید به تو مهلت نمی دهد!👌 گفتم اما قضیه کتاب را نگفتی! آن را دیگر خودت می فهمی؛تا هوا کاملا تاریک نشده باید خودم را به شهر نزد چند تن از حواریون برسانم. از همراه بخوان تو را به پناهگاهی ببرد او این جنگل را مثل کف دستش می شناسد. سوار اسبش شد و به تاخت از ما دور شد. رو به مرخون گفتم:حالا که هوا تاریک شده شب را باید کجا استراحت کنیم؟ مرخون گفت:من یک جایی برای خودم در این جنگل دارم که جای راحتی است برای ماندن به آنجا برویم. خیلی خوب پس برویم تا بیش از این هوا تاریک نشده راه افتادیم و از درختان کمی دور شدیم مرخون گفت ارباب از این ظرف به تخت سنگ بزرگی رسیدیم پایین سنگ شکاف بزرگی شبیه غار بود. ارباب بفرمایید همین جا شب را می مانیم اجازه دهید من اول وارد سوم تا اگر حیوانی داخل غار باشد بیرونش کنم  مرخون آرام ‌وارد غار شد اندکی بعد بیرون آمد و گفت امن است! به اتفاق مرخون وارد غار شدیم.
با اینکه ورودی غار کوچک بود ولی فضای داخلی اش نسبتا بلند و بزرگ بود مرخون که بازوان تنومندی داشت تخته سنگ هایی را بلند کرد و ورودی غار را تقریبا بست حصیری آورد و گفت ارباب روی این حصیر استراحت کنید خودم بافته ام! با خنده ای گفتم آفرین...از هر انگشتت یک هنر می بارد.  مرخون که در درست کردن آتش مهارت داشت به سرعت آتشی برپا کرد و فضای غار روشن شد. من که بی صبرانه منتظر فرصتی برای خواندن الواح و کتابی که برنابا داده بود بودم رو به سمت مرخون کردم و بعد نگاهی به کتاب انداختم مرخون که متوجه شد میخواهم کتاب را باز کنم و احتمالا خیلی خوش ندارم از کارم سر دربیاورد گفت:ارباب من بروم پی کارم تا شما راحت باشید گفتم:مشکلی نیست برو به خودت برس من فعلا کاری ندارم جز خواندن این کتاب. کتاب را باز کردم صفحه خالی بود،صفحه بعد را ورق زدم باز هم خالی بود همین طور ورق زدم شاید نوشته ای پیدا کنم که ناامیدتر شدم  با خودم گفتم انگار برنابا دستم انداخته است!گفته بود نویسنده کتاب،الواح مقدس هستند بعد این کتاب مخصوص من است! اندکی به فکر فرو رفتم! نگاهی به الواح مقدس انداختم و شروع به خواندن کردم  کتاب مخصوص روبرویم باز بود با خواندن کلمات الواح مقدس در کتاب مخصوص کلماتی ظاهر می شدند  هر چه بیشتر الواح را می خواندم کلمات بیشتری ظاهر میشد تا اینکه یک جمله معنا دار درست شد! بسم رب وصی رسول رب العالیمن! حالا فهمیدم برنابا چه می گفت!کتاب مقدس قلم است! فقط نمی دانم چگونه این کتاب به من مربوط است؟ آخر برنابا گفت این کتاب مخصوص توست! مشتاق تر شدم به خواندن الواح مرتب الواح را خواندم و دیگر به کتاب مخصوص نگاه نکردم تا خواندن الواح تمام شد!کمی خسته شدم و نگاهی به کتاب انداختم و بی اختیار دستم به سمتش کشیده شد و از سر ناامیدی دوباره کتاب را باز کردم؛شروع به ورق زدن کردم اما در کمال تعجب دیدم کتاب سیاه از کلمات شده بود از جملات و کلماتی که بعضا تو در تو بودند و بعضی دیگر هم واضح و جملاتی خوانا بودند! از ظهور کلمات در کتاب خیلی خوشحال شدم! اما مقداری هم ترس برم داشته بود که کلمات ظاهر شده در کتاب چه می گویند؟ کتاب را ورق زدم...  صفحه دوم را شروع کردم به خواندن؛ قوانین مبارزه با شیاطین: قانون اول:هیچ وقت بی حفاظ نباشید تا آسیب نبینید! با خودم گفتم خب چگونه می شود حفاظ درست کنم؟ در خواندن کتاب عجله به خرج دادم پایین صفحه نوشته بود یاد خدا بهترین حفاظ است! ورق زدم صفحه بعد مابقی قوانین نوشته شده بود: قانون دوم:فکر شیطانی نکن که باعث نزدیک شدن شیاطین به تو خواهد شد. قانون سوم:شیطان هیچ وقت به شما نفع نخواهد رساند پس به او اعتماد نکن! قانون چهارم:هیچ وقت با جادوگرها طرح دوستی نریز که آنها سربازان شیطانند. قانون پنجم:چهار قانون بالا را هیچ وقت ترک نکن! با خواندن الواح مقدس کلمات در کتاب ظاهر شده بود و من حالا آن کلمات را خوانده بودم!  قوانین مبارزه با شیاطین! مشتاق شدم باز هم کتاب را ورق بزنم: راه های شناسایی شیاطین: بدان که شیطان می تواند مخفی شود و یا تغییر شکل دهد! به شکل آدمیزاد یا حتی حیوان در آید پس باید در شناخت آنها تلاش کنیم! علامت های شیاطین: حیوانی که یکدست رنگ خاصی است بدون حتی یک خال در بدنش مسحور شیطان است! هر شیطانی انگشت میانه دستش بر خلاف انسان ها بجای سه بند چهاربند دارد! شیاطین دندان های نیش بزرگی دارند بگونه ای که میل به بیرون آمدن از دهانشان دارند! حرارت بدن شیاطین بسیار زیاد است بگونه ای که از فاصله چند متری قابل حس است! علامات شیاطین را که خواندم گفتم چه ترسناک می شود شهر؛اگر پر از موجوداتی باشد که دندان نیش شان از دهانشان بیرون زده و انگشت میانه بلندی داشته باشند و هرم حرارت بدنشان نشان از آتش خشم درونشان باشد! خدا به داد مردم شهر برسد اگر اینها بخواهند بر شهر مسلط شوند. گفتم حالا اگر با کسی برخورد کنم که ظاهرش مثل شیاطین باشد باید با او چه کنم؟شیاطین همیشه قصد شأن  آسیب رساندن به آدم ها بوده برای همین شاید نیاز باشد پیش دستی کنم و قبل از اینکه او بخواهد مرا بکشد من او را بکشم! اما مگر من وسیله ای برای کشتن او دارم؟ نه سلاحی دارم و نه حتی چیزی برای دفاع! نمی دانم شاید اگر صفحات بیشتری از کتاب را بخوانم پاسخ پرسشم را پیدا کنم... «پایان قسمت شانزدهم»
سلام امشب قسمت هفدهم «پیک مسیح» ان شاءالله قرار داده میشه ساعت ۲۲🕙
🔥 ✍اثری از سجاد بزرگی ✨✨ کمی از خواندن کتاب و الواح خسته شده بودم،برای همین مرخون را صدا کردم تا کمی با هم اختلاط کنیم. از آنجایی که غار طولانی بود فقط ورودی غار که از نور آتش روشن شده بود پیدا بود و مابقی در تاریکی بود. صدایش کردم: مرخون!...مرخون! صدایی نیامد،گفتم نه مثل موقعی که عین اجل معلق حاضر می شود نه حالا که هر چه صدایش می کنم پیدایش نمی شود،چه دل و جراتی هم دارد معلوم نیست در تاریکی به تنهایی چه کار دارد؟ چشمم به ورودی غار بود... رفته رفته حجم آتش کمتر میشد و روشنایی هم داشت از بین می رفت و من جرقه های باقی مانده آتش را نگاه میکردم که به سقف غار نرسیده ناپدید میشدند. جای دنج و راحتی بود با خود گفتم چه خوب میشد اگر لیا هم اینجا بود و از این منظره با هم لذت می بردیم خیلی وقت است صورت هم چون ماهش را ندیده ام با آن لباس بلند و سبزی که می پوشد و طُرّه های چین دامنش که در باد آزاد می شدند و می چرخیدند کاش آن روزها برگردند و لیا را بار دیگر ببینم! براستی انسان اگر قوه خیال نداشت شاید دلش برای کسی تنگ نمیشد!چه خوب است که خاطره ها در‌ خیال آدمی می ماند تا عاشق به دیدار معشوقش مشتاق تر شود..! ابر خیال را رها کردم و به خود آمدم... از آنجایی که حوصله ام سر رفته بود دوباره مرخون را صدا کردم،احساس کردن سایه ای نسبتا بلند و عجیب غریب از تاریکی انتهای غار دارد نزدیک می شود با چشمانم دنبال سنگی یا چوبی گشتم تا اگر نیاز شد از خودم دفاع کنم سایه که نزدیک تر شد حجمش کوچک تر میشد دیدم کله ای پر از شاخه های درخت دارد نزدیک میشود مردمک چشم هایم مدام گشادتر میشد تا بتوانم بهتر ببینم نزدیک تر شد حالا دیگر از این فاصله میشد راحت تشخیص داد مرخون بود ...گویا رفته بود اندکی چوب بیاورد و روی آتش بریزد زحمت کشیدی مرخون،هیزم آوردی... ولی یادم می آید گفتی هر موقع صدایت کنم به سرعت خودت را می رسانی چندباری صدایت کردم ولی از تو خبری نشد. مرخون با قیافه حق به جانب گفت: نه ارباب من گوشهای تیزی دارم به محش اینکه صدایم کردید شنیدم و خودم را رساندم اما چون دیدم خطری وجود ندارد به سرعت رفتم تا هیزم ها را بیاورم چون دیدم آتش دارد خاموش می شود. مرا ببخشید ارباب! جدی می گویی؟یعنی تو آمده ای و رفته ای؟ چه سرعتی داری تو مرخون،گویی با باد نسبت فامیلی داری! تبسمی کرد و این اولین بار بود که نیمه تبسمی بر چهره مرخون پیدا می شد. مرخون گفت:ارباب حالا هر چه بفرمایید در خدمتگذاری حاضرم راس می گویی کار مهمی هم نداشتم،حوصبه ام از تنهایی سر رفته بود خواستم تا اندکی با هم صحبت کنیم. امروز وقتی خواستی داستانت را بگویی فرصت نشد،دوست دارم قصه عشقت را برایم بگویی! چشم ارباب هر چه شما بگویید. رییسمان خاروس که او را ملاقات کردی دختری داشت بنام آنیا من محافظ رییس خاروس بودم و به همین خاطر چندباری آنیا رو دیده بودم! ارباب من موجود زمختی هستم،اتفاقا اخلاق خشنی هم داشتم شاید علاوه بر قدرت بدنی خوبی که دارم برای همین روحیه خشنم بود که رییس خاروس مرا به عنوان محافظ شخصی اش انتخاب کرده بود البته همراهان دیگری هم بودند که محافظ خاروس بودند ولی من نزدیک ترین آنها به او محسوب میشدم.آنیا اما خاطرخواه کم نداشت ولی کسی اصلا باورش نمی شد که دل مرخون بلرزد... عشق آنیا کم کم در دلم وارد شد به خود که آمدم به خود که آمدم دیدم در عشقش غرق شده ام ولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم بدون اجازه خاروس حتی به آنیا نزدیک شوم و کلامی به او بگویم. اما آنیا در این مدت گویی می دید شعله های عشق پاکی از محبتش در قلبم زبانه می کشید.آخر می دانی ارباب عشق اگر پاک باشد حیا می آورد! روزی که در طبقه زیرین زمین به امر رییس خاروس قرار بود آنیا را تا بیرون تونل همراهی کنم منتظر آنیا و رییس خاروس بودم که آنیا از خانه قصر بیرون آمد و مقابلم قرار گرفت و یک جمله گفت که باعث شد بتوانم عشقم را ابراز کنم! گفت مرخون:می دانی عشق اگر واقعی باشد ترسو را شجاع می کند؟ همین جمله را گفت و مرا بهم ریخت! رییس خاروس هم آمد و در مورد آنیا به من سفارش کرد و او را به من سپرد تا بیرون از تونل محافظتش کنم. ولی من خیالم مشغول جمله آنیا بود! برای همین یک جمله تصمیم گرفتم عشقم را ابراز کنم ولی بدون اجازه خاروس که نمی شد گفتم باید به خاروس بگویم؛طاقتم تمام شده بود حرف آنیا آتش این عشق را شعله ور تر از قبل کرده بود و در راه این عشق از من یک قهرمان ساخته بود که جز با وصال به آنیا میل آرامش نداشت! منتظر فرصت بودم تا از عشقم به آنیا به خاروس بگویم،جمله آنیا مدام در فکرم می چرخید به خودم گفتم مرخون اگر عشق تو به آنیا واقعی است پس چرا از پیله ترس بیرون نمی پری؟
رو به خاروس گفتم رییس! خاروس گفت:بله مرخون امروز خیلی سرم شلوغ است اگر کاری داری بگذار برای بعد،فعلا به سرعت آنیا را به زمین برسان! نشد و آنیا را به زمین بردم... به آن بالا که رسیدیم نگاهی از سر خجالت به آنیا انداختم،نگاهمان در هم گره خورد... خواستم به او بگویم که چقدر دوستش دارم که گمانم هم می دانست! خواستم بگویم که عشق من به او واقعی است! من خواستم به رییس خاروس هم بگویم داستان این عشق و واله شدنم را و اینکه این مرخون دیگر مرخون قبل نیست! اما حرف از دهانم بیرون نپریده بود چیزی از پشت سر محکم خورد به سرم و دیگر چیزی نفهمیدم! نمی دانم چند ساعت گذشته بود وقتی چشم باز کردم روی زمین افتاده بودم؛دستم را روی سرم که گویی به وزن اندازه یک کوه روی‌ تنم سنگینی می کرد گذاشتم یک لحظه عین برق از جا پریدم دیدم خبری از آنیا نیست هر چه گشتم بی فایده بود! رویش را هم نداشتم به خاروس بگویم آنیا را از دستم گرفته اند و من نتوانسته ام کاری کنم مگر می شد با خاروس روبرو شد؟اصلا باور می کند همچین بلایی سر مرخون آورده اند؟گمان نکنم... اما چه باید میکردم بدون آنیا برگشتن سزایی جز مرگ نداشت! من از مرگ البته ابایی نداشتم که خودم را مستحق این مجازات می دانستم اما دوست نداشتم آنیا را از دست بهم. از باختن نمی ترسیدم ولی این باخت را دوست نداشتم! داشتم دیوانه میشدم نه می دانستم چه کسی آنیا را از من دزدیده؟نه می دانستم اصلا کجاست! به فکرم زد سر به بیابان بگذارم ولی جمله آنیا در ذهنم چرخید! عشق اگر واقعی باشد آدم ترسو را شجاع میکند! حالا چاره ای برایم نمانده بود جز اینکه نزد خود خاروس بروم! تصمیم را گرفتم... دستانم مرتب می لرزید وقتی مقابل خاروس قرار گرفتم و چشمان متعجب خاروس که می دید من بدون آنیا نزد او بازگشته ام داشت از حدقه بیرون میزد. وقتی از آنیا سوال کرد سرم را پایین انداختم از شرم چیزی برای گفتن نداشتم! خاروس بی معطلی دستور داد اسباب مجازات مرگ را فراهم کنند من خودم را مستحق این عقاب می دانستم اما حسرت از دست دادن آنیا و شجاعتی که از عشق در قلبم بود اجازه نمی داد تسلیم این شرایط شوم! قبل از اینکه جلاد شمشیرش را فرود بیاورد و جلوی چشم خاروس و همه همراهان سر از تنم جدا کند با صدای بلند گفتم ارباب فقط من می توانم آنیا را نجات دهم! خاروس گفت چگونه نجاتش میدهی در حالی که حتی نمی دانی اسیر دست چه کسی است؟کجاست و چه بلایی سرش آمده؟؟؟ راست می گفت ولی من که نمی توانستم تسلیم این سرنوشت شوم باشم! همان روز قبل از این اتفاق؛بواسطه یکی از رفقای جنی ام از آمدن شما به طبقه دوم زمین خبر دار شده بودم؛رو به خاروس گفتم امروز دو نفر آدمیزاد نزد تو می آیند اگر با آنها همراهم کنی می توانم آنیا را نجات دهم. طولی نکشید که شما وارد شدید و خاروس که درستی حرفم را دید از خیر عقابم گذشت! حالا هم اینجا نزد شما هستم... قصه مرخون را که شنیدم،دیدم داستان مشترکی داریم! هر دو در هجر وصال عشق می سوزیم و دنبال گمشده مان هستیم! حالا دلم به بودن با مرخون قرص تر شده بود... «پایان قسمت هفدهم»
🔖قسمت هجدهم پیک مسیح فردا شب تقدیم خواهد شد🙏
مدتیه یه داستان تلخ ولی واقعی دستم رسیده در ژانر درام؛داستان در بستر عشقی معصومانه جریان داره ولی... قصدم اینه رمانش رو بنویسم فقط این داستان اینقدر بد تموم میشه که ممکنه بعضی از خوانندگان در شرایط مشابه قصه رو تحت تاثیر منفی قرار بده! برای همین دو دلم،بنویسم یا که نه! نظر تو چیه؟ 👉@shefa128
8.mp3
2.4M
Concerto arankhoez یکی از قطعه های بی نظیر موسیقی غرب دعوت میکنم برشی از اثر آرانخوئز رو با جان دل گوش دهیم. لطفا در گوش دادن به این قطعه زیاده روی نکنید!
قسمت هجدهم دقایقی دیگر تقدیم خواهد شد. پوزش بابت تاخیر پیش آمده!