eitaa logo
رمانیسم|سجاد بزرگی
139 دنبال‌کننده
50 عکس
48 ویدیو
0 فایل
آیدی من: @shefa128 ❗هر گونه کپی برداری یا اقتباس و برداشت از محتوای رمان در هر موضوعی بطور کلی ممنوع است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥 ✍اثری از سجاد بزرگی ✨ ✨ برنابا گفت می خواهم دنیای جدیدی نشانت دهم! آنگاه دست راستش را از مقابل چشمانم عبور داد و ناگهان دیدم جنگل خیلی شلوغ تر از آن چیزی است که لحظه ای قبل دیده بودم! موجودات مختلف با صورتهای عجیب و غریب،بعضی روی دوپا مثل ما آدم ها راه میروند و بعضی نیم خیز روی چهار دست و پا بعضی شان به زبان خاصی با هم حرف می‌زدند و بعضی دیگر صدایی شبیه جیغ از خود در می آوردند! به کلی قیدِ ترس را زده بودم و برای روبرو شدن با هر چیزی آماده بودم برای همین دیدن این موجودات عجیب و غریب بیشتر برایم جالب و هیجان انگیز بود تا ترسناک! به برنابا گفتم آن موجودی که کمی از ما آدم ها قد کوتاه تر است ولی دست های بلندی دارد و شبیه ما راه می رود چیست؟ آن یک همراه است؛همراهِ انس! آنها کمک کار انسان هستند و دشمن شیاطین،موجود وفاداری است! موجودات کوچکی که زیادی بازیگوش بودند و از سر و کول هم بالامی رفتند و شیطنت از سر و رویشان می بارید،از برنابا در موردشان پرسیدم؛گفت آنها فیول ها هستند از اولاد شیطانند و کارشان اذیت کردن آدم هاست ولی خطر بزرگ نمی توانند درست کنند. گفتم خطر بزرگ برای آدم ها از طرف کدام موجود است؟ که ناگاه موجودی با گوش های پاره و بینی شبیه انسان که از وسط شکافته بود و دندان های نیش بیرون زده از فک پایین و سری از پشت شکافته و قدی نسبتا بلند که هر چه بیشتر راه می رفتن قدش بلند تر می شد از فاصله صد متری ما در حال عبور بود برنابا گفت:این هفاف است همانی که برای آدم ها خطرناک است کارش چیست؟ سر راه انسان های بی نوا می نشیند و خودش را به شکل انسان بدبختی در می آورد که دل هر رهگذری را به رحم می آورد آنگاه وقتی با او تنها شد خود واقعی اش را نشان می دهد و مغز سر آن آدم را میخورد! چه بد ذات است! خب شیطان است دیگر،کارش هم شیطانی است. اما هنوز هم هستند شیاطینی که دشمن ما انسان ها هستند!ولی دیگر بس است این را گفت و دوباره دستش را از جلوی چشمانم عبور داد و همه چیز عادی شد! اما من دلم برای لیا تنگ شده بود می دانی دل است دیگر و کاربش نمی شود کرد نه نمی توانستم به شهر بروم نه اینکه به او بگویم که کجا هستم و الا مثل قبل بر بلندی صخره مار شکل با او قرار می گذاشتم و این قلب اسیر شده در عشقش را برای لحظاتی آزاد میکردم اما تا کی با فکر و خیالش خودم را آرام کنم؟ برنابا گفت: حالا دیگر باید بدانی که چگونه باید از وسایلت استفاده کنی! در مرحله اول باید یک همراه انس پیدا کنی! و بعد وقتی که ماه در برج فلکی ولادتت قرار گرفت باید نزد منجی بروی تا انگشترت را برایت بخواند و از نیرویش به انگشترت ببخشد آنگاه عبا و چوبدستی نیز به فرمان تو در می‌آید! گفتم خب حالا همراه از کجا پیدا کنم؟ گفت کاری ندارد باید سراغ رییس همراهان برویم گفتم کجاست؟ برنابا گفت دور نیست از همینجا هم می شود نزد او برویم!فقط دست مرا بگیر و دست دیگرت را روی قلبت بگذار! دست برنابا را محکم گرفتم و دست دیگرم را روی قلب گذاشتم و با اینکه نمی دانستم چه اتفاقی منتظرم است نفس عمیقی کشیدم که بی هوا زیر پاهایم خالی شد و مثل سنگی که از بالا بیفتد پایین رفتیم صدایم به هول بلند شد که برنابا گفت آرام باش همه جا تاریک بود و من فقط می فهمیدم که در یک دالان تونل مانندی داریم رو به پایین می رویم؛ در همان ظلمات برنابا گفت رییس همراهان در طبقه دوم زمین است و طبقه اول زمین موجودات جنی حضور دارند البته همه شان بد نیستند پس اگر چیزی دیدی یا شنیدی به روی خودت نیاور! پایین رفتیم و رفتیم تا اینکه از حرکت ایستادیم و احساس کردم زیر پایم محکم است و پایم روی چیزی مثل زمین قرار گرفته که برنابا گفت خوب است این هم طبقه دوم!البته من تا بیشتر از طبقه دوم نه می‌توانم بروم و نه تا حالا رفته ام ما بقیه طبقات زمین با منجی است و فقط او می‌تواند به آنها نفوذ کند! فضا نه تاریک بود نه روشن،نه سیاه بود و نه سفید رنگ خاکستری کم رنگی بین روشنی و تاریکی بود چشم ها می دید ولی نه واضح اما هر چه بود از آن ظلمات محض بهتر بود! چند قدمی حرکت کردیم و که گویی وارد یه شهر شده ایم همراهان زیادی بودند که هر کدام کاری را مشغول بود حتی با وارد شدن ما سرشان را بالا نکردند نگاهمان کنند کمی جلوتر رفتیم که به دالانی رسیدیم که انتهای آن به یک فضای اتاق مانندی می رسید،برنابا دست مرا گرفت و گفت بیا که باید او را ببینی! وارد شدیم که موجودی عظیم الجثه که ظاهرش شبیه همراهان بود و گوشواره های نسبتا بلندی از گوش های بزرگش آویزان بود روی تختی نسبتا بزرگ نشسته بود چند همراه اطرافش بود و آماده خدمتگذاری به او بودند اما به احترام برنابا به آرامی از جا بلند شد و سمتمان آمد و با برنابا دستی داد آنگاه برنابا که گویی منتظر من بود نگاهی به من کرد و دستش را بر پشتم قرار داد و مرا جلوتر آورد...