بسم الله الرحمن الرحیم
آدمها که سنشان بالا می رود به آنها «پیر» می گویند، متاسفانه در برخوردمان هم با آنها تاثیر میذاره و بعضاً احترام نمی گذاریم ،،،،،،،
آنها در سن بسیار زیبایی هستند ، آنهاتقریباً همه چیزهایی را که 60 سال پیش می خواستند، اکنون دارند ، دیگر ، نه مجبورند به مدرسه بروند و نه کار کنند . ماهانه هم مقداری پول تو جیبی دارند ........
پس آنهااکنون ، بیش از قبل، خوش شانس هستند و در سن و سال آنها زندگی عالی است .....
همچنین ، آنهافوق العاده باهوش هستند ، فقط مغز آنها کندتر از دوران جوانیشان عمل می کند، زیرا مملو از دانش است .......
آنها به هیچ وجه کم حافظه یا کم هوش نشده اند .......
فقط باید در میان انبوه هزاران دانش و تجربه های خود، حقایق لازم را جستجو کنند ......
پس مغز آنها ضعیف نیست ، بلکه پر است از اطلاعات مفیدی که در طول سالهای گذشته، در حافظه ی خود ، انباشته اند ؛........
سلام. ،. صبح روز شنبه شما بخیر.
از تنهایی نترسید ، از اینکه دایره اطرافیانتون کوچیک بشه نترسید،از اینکه کنار گذاشته بشید نترسید .
شهادت امام مهربان، شیخ الائمه، ناشر معارف الهی، حضرت امام جعفر صادق سلام الله علیه بر همه ی دلدادگان آن معدن علم و حکمت تسلیت باد.
امروز متعلق است به پیامبر رحمت و مهربانی ، نبی اکرم ، خاتم المرسلین ، شفیع روز جزا ، حضرت محمد مصطفی (ص) .
توکلم فقط بتوست ای پروردگار قادر و متعال.
ذکرامروز یکصدمرتبه (یا رب العالمین) اللهم عجل لولیک الفرج. التماس دعا
روضه امام صادق علیه السلام_۲۰۲۳_۰۵_۱۵_۲۲_۴۰_۳۲_۲۶۹.mp3
35.48M
روضه امام صادق علیهالسلام
🍃🖤
#حاجمهدیرسولی
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سیزدهم
فصل هفتم
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با
خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشة اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچة بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای نازک و قشنگ گریة نوزادی توی اتاق پیچید.
همة زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچة سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشة اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»
خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.»
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.»
#ادامه_دارد📚
348-momenoon-ar-parhizgar.mp3
1.1M
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#هر_روز_با_قرآن صفحه 348
✨تلاوت دسته جمعی قرآن کریم هدیه به روح پاک و مطهر همه #شهدا برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ان شاءالله
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
1_4355455103.mp3
8.21M
✋ #دعای_عهد ✋
چله پنجم
روز 0⃣2⃣ ام
😇 عزیزان ارجمند ! 😊
🌹 دعای عهد فراموش نشه!
اگه نخوندی تا قبل ظهر
وقت داری
اگر 0⃣4⃣ روز خوندی
ان شاء الله از یاران امام زمان (عج)🌹 خواهی بود. 😍
#دعای_عهد
#امام_زمان
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
مقایسه خود با دیگران یکی از رفتارهایی است که باید با آن خداحافظی کنید ،،،،،،،،
زیرا این عمل میتواند اعتماد به نفس شما را به شدت تحت تأثیرقراردهد،هرفردی مسیرمنحصر
به فرد خود را دارد ........
مهم این است که به جای مقایسه،روی پیشرفت
هاو موفقیتهای شخصی خودتمرکزکنید ،،،،،،
این نگرش به شما کمک میکند تا با اعتماد به نفس بیشتری درمسیرزندگی قدم بردارید ......
زندگی پراز مسئولیت ها ، ممکن است مارا از تعقیب علایقمان بازدارد ،،،،،،،
اما برای حفظ اعتماد به نفس با افزایش سن ، حیاتی است به آنها اهمیت دهیم .......
وقتی به چیزهایی که دوست داریم اهمیت می دهیم ، نه تنها خوشحالترمیشویم ، بلکه احساس ارزشمندی و اعتماد به نفس نیز تقویت میشود .......
پس فرصت هایی رابرای نوشتن ، یا هر علاقه دیگری که دارید، فراهم کنید تا زندگی تان رابا شور و اشتیاق پرکنید ......
سلام. ،. صبح روز یکشنبه شما بخیر.
خدایا سلامت عقل رادرکنار سلامتی جانهایمان محفوظ بدارتا از یادمان نرود انسانیت ، درستی و گذشت را .
امروز متعلق است به امیر مومنان ،حیدر کرار ، فاتح خیبر ، مولی الموحدین حضرت علی (ع) و دخت نبی،همسر ولایت و مادر امامت حضرت فاطمه زهر(س).
آغاز می کنم روزم را با توکل به خداوند متعال.
ذکرامروز یکصدمرتبه (یا ذالجلال و الاکرام) اللهم عجل لولیک الفرج. التماس دعا
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_چهاردهم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظة اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.»
می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریة نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینة مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همة ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانة ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم. شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
#ادامه_دارد📚