نمونه فرم ویژه تمرین شماست.
البته از کاغذهای نقاشی و دفترهای خط دار بافاصله هم میتونید استفاده کنید.
اما با این نمونه فرمی که بنده ارسال کردم براتون، یادگیریِ شما اصولی و روان خواهد شد.
برای یادگیری اصولی ویدئوهای آموزشی فرم مربوطه رو اگر پرینت بگیرید و تمرین کنید خیلی خوبه.
برای تمرین کردن از برگههایی که فاصله خطشون زیاد هست استفاده کنید یا برگه سفید رو خط کشی کنید که هر خطی ۲ سانتیمتر فاصله داشته باشه اون وقت تمریناتونو رو اون انجام بدید چرا که فاصله کم خطوط سبب محدودیت در یادگیری شما میشه.
هنرجویان محترم
ان شاءالله برای آموزش هفته ای دو جلسه در خدمتتون هستیم.
جلسه اول جمعه ها ساعت ۹ صبح
جلسه دوم سه شنبه ها ساعت ۲۱
تمرینات و تکالیف جلسه اول تا روز سه شنبه
وتمرینات و تکالیف جلسه دوم تا روز جمعه باید بدون تاخیر در گروههای پشتیبانی غدیر ۵(مخصوص آقایان) و گروه پشتیبانی کوثر ۴ و ۵ (مخصوص بانوان) ارسال کنید.
✅ هنرجویان گرامی. امیدوارم با همت و پشتکار، عزم و اراده و انرژی 💪 و انگیزه مضاعف، شاهد یادگیری و پیشرفت در آموزش خط تحریری نستعلیق شما باشیم. 🥇🥇🥇
✅ لطفا بسم الله الرحمن الرحيم و نام خودتون رو با خودکار آبی روی برگه ی سفید بدون خط بنویسید،عکس بگیرید و در همین گروهی که برای پشتیبانی آموزش خط شما ایجاد گردیده برام ارسال کنید. این نمونه خط رو با آخرین بسم الله که مینویسید مقایسه خواهیم کرد و شاهد پیشرفتتون خواهیم بود.
💦۱_ بسم الله الرحمن الرحیم
💦 ۲_ نام و نام خانوادگی
4_5985519981947786385.mp3
4.84M
🎧 #کلیپ_صوتی | امام جواد علیه السلام، نشانه مقاومت
✏️ رهبر انقلاب: این بزرگوار نمودار و نشانهی مقاومت است. انسان بزرگی است که تمام دوران کوتاه زندگیش که در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسیده است، با قدرت مُزَور و ریاکار خلیفهی عباسی، مأمون مقابله و معارضه کرد و هرگز قدمی عقبنشینی نکرد و تمام شرایط دشوار را تحمل کرد و با همهی شیوههای مبارزهی ممکن، مبارزه کرد...
🗓 ۲۹ ذیالقعده، سالروز شهادت امام جواد(علیهالسلام)
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتوکلیپ بخشی از اسامی درخواستی و نوشته شده برای امروز بمناسبت شهادت #امام_جواد_علیه_السلام
به کانال آموزش رایگان خوشنویسی
"خط زندگی" بپیوندید. 👇👇👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
یا جوادالائمه ادرکنی
#قلم_نی
#شهادت_امام_جواد
#خط_نستعلیق
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
یه تعدادقلم تازه از یه جای خوب دستم رسیده☝️☝️
این اولین اثر از این قلمهای خوب دزفولیه
واقعا خوشنویسی با قلم نی یه لذت دیگه ای داره... 🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا جوادالائمه ادرکنی
#موسیقی_خط
#شهادت_امام_جواد
#خط_نستعلیق
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_چهل_شش
بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد.
به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود.
حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود.
سال 1361 باردار بودم نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچة دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.»
وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.»
اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند.
وجود بچة سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانة خودمان.»
نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفتة دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.»
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد.
نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.»
گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!»
رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشة حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشة اتاق بازی می کردند. قربان صدقة من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد.
یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت . بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.»
#ادامه_دارد📚
381-naml-ar-parhizgar.mp3
941.7K