eitaa logo
خط زندگی
1.3هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
979 ویدیو
124 فایل
💠 خلیلی هستم👇🏻 🌱اینجا با آموزش و تولید محتوای خطی و خوشنویسی، قراره کمک کنم تا یه حس زیبای هنری و خطی، به زندگی خودت و دیگران منتقل کنی. 🌱 حرفی، حدیثی بود من اینجام👇 @Roohollahkhalili لینک دعوت به کانال👇👇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فتوکلیپ بخشی از اسامی درخواستی و نوشته شده برای امروز بمناسبت شهادت به کانال آموزش رایگان خوشنویسی "خط زندگی" بپیوندید. 👇👇👇 ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
یا جوادالائمه ادرکنی رایگان خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
یه تعدادقلم تازه از یه جای خوب دستم رسیده☝️☝️ این اولین اثر از این قلمهای خوب دزفولیه واقعا خوشنویسی با قلم نی یه لذت دیگه ای داره... 🥰
اینم موسیقی خطش☝️☝️
بعضی وقت ها هم ما به قایش می رفتیم. اما آنجا که بودم، دلم برای خانه ام پر می زد. فکر می کردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه می گرفتم و مثل مرغ پرکنده ای از این طرف به آن طرف می رفتم. تا بالاخره خودم را به همدان می رساندم. خانه همیشه بوی صمد را می داد. لباس هایش، کفش ها و جانمازش دلگرمم می کرد. به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشی ام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود. حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز می شد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان می شد و مناطق مسکونی را بمباران می کردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همین طور دو سال از جنگ گذشته بود. سال 1361 باردار بودم نگران بودم. فکر می کردم با این شرایط چطور می توانم بچة دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده می کرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا می رفت. سفارشم را به همه فامیل کرده بود. می گفت: «وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید.» وقتی برمی گشت، می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای. لحظه ای از فکرم بیرون نمی آیی. هر لحظه با منی.» اما با این همه، هم خودش می دانست و هم من که جنگ را به من ترجیح می داد. وقتی همدان بمباران می شد، همه به خاطر ما به تب و تاب می افتادند. برادرهایش می آمدند و مرا ماه به ماه می بردند قایش. گاهی هم می آمدند با زن و بچه هایشان چند روزی پیش ما می ماندند. آب ها که از آسیاب می افتاد، می رفتند. وجود بچة سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبت نام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: «دیگر خیالم از طرف تو و بچه ها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت می شوید. تابستان می رویم خانة خودمان.» نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمی خواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفتة دیگر بچه به دنیا نمی آید. صمد ما را به قایش برد. گفت: «می روم سری به منطقه می زنم و سه چهارروزه برمی گردم.» همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمی خواستم باور کنم. صمد قول داده بود این بار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل می کردم. باید صبر می کردم تا برگردد. اما بچه این حرف ها سرش نمی شد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم می پیچیدم؛ ولی چیزی نمی گفتم. شینا زود فهمید، گفت: «الان می فرستم دنبال قابله.» گفتم: «نه، حالا زود است.» اخمی کرد و گفت: «اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی می خورم؟!» رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشة حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکه پارچه های سفید. تعریف می کرد و زیر چشمی به من نگاه می کرد، خدیجه و معصومه گوشة اتاق بازی می کردند. قربان صدقة من و بچه هایم می رفت. دقیقه به دقیقه بلند می شد، می آمد دست روی پیشانی ام می گذاشت. سرم را می بوسید. جوشانده های جورواجور به خوردم می داد. یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکه پارچه های بریده شده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زن برادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم می چرخید. جوشانده توی گلویم می ریخت . بعدازظهر بود که قابله آمد و نیم ساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.» 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
381-naml-ar-parhizgar.mp3
941.7K
سوره مبارکه قاری: اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج رایگان خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
🌸بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 صفحه 381 ✨تلاوت دسته جمعی قرآن کریم هدیه به روح پاک و مطهر همه برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا عجل الله تعالی فرجه الشریف ان شاءالله الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج رایگان خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
1_4355455103.mp3
8.21M
✋ چله ششم روز 4⃣1⃣ ام 😇 عزیزان ارجمند ! 😊 🌹 دعای عهد فراموش نشه! اگه نخوندی تا قبل ظهر وقت داری اگر 0⃣4⃣ روز خوندی ان شاء الله از یاران امام زمان (عج)🌹 خواهی بود. 😍 رایگان خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
آمد و چشم خانه روشن شد از حضورش، تلألؤ نورش آمد و جلوه کرد تا با عشق، محو نور خدا، علی باشد خانه یعنی بهشتی از احساس، زن این خانه تا که فاطمه است خانه یعنی جهانی از امید، مرد این خانه تا علی باشد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق با شما معنا شد... ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
فایل با کیفیت جهت پروفایل و انتشار☝☝☝
خطبه عقد علی(علیه السلام) و فاطمه(علیهاالسلام) را پیامبر(صلوات الله علیه) خواند. بنا بر نظر مشهور مهریه حضرت فاطمه(سلام الله علیها)، ۵۰۰ درهم (معادل ۱۵۰۰ گرم نقره خالص) ذکر شده که این مبلغ مَهرالسُّنة خوانده می‌شود. بر اساس روایات، امام علی(علیه السلام) زره خود را فروخت و پیامبر(صلوات الله علیه وآله) با پول آن جهیزیه حضرت فاطمه(سلام الله علیها) را تهیه کرد. همچنین در شب ازدواج امام علی(علیه السلام) و حضرت فاطمه(سلام الله علیها)، مردم مدینه، اطعام شدند. قابل توجه اونایی که برای ازدواج سخت میگیرند. ☝☝☝☝ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: «قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپل مپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریة بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بی حسی و خواب آلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمی شنیدم. فردا صبح، حاج آقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از هم رزم هایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشم انتظار آمدنش شدم. فکر می کردم هر طور شده تا فردا خودش را می رساند. وقتی فردا و پس فردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایه ها هم شروع شد: «طفلک قدم! مثلاً پسر آورده!» ـ عجب شوهر بی خیالی. ـ بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگی اش. ـ آخر به این هم می گویند شوهر! این حرف ها را شینا هم می شنید و بیشتر به من محبت می کرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: «اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ وگرنه خودم برای نوه ام هفتم می گیرم و مهمانی می دهم.» از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرفی می زد، زود می رنجیدم و می زدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: «من دیگر صبر نمی کنم. می روم و مهمان ها را دعوت می کنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!» صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زن داداش هایم مشغول پخت و پز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچه ها از توی کوچه فریاد زد: «آقا صمد آمد.» داشتم بچه را شیر می دادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّه های بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: «دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی.» بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمی توانستم راه بروم. آرام آرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه می آمد. لباس سپاه پوشیده بود و کوله ای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم. گفت: «خوب است. فکر نکنم به این زودی ها بیاید. عملیات داریم. من هم آمده ام سری به ننه ام بزنم. پیغام داده اند حالش خیلی بد است. فردا برمی گردم.» انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دست ها و پاهایم بی حس شد. به دیوار تکیه دادم و آن قدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق. توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم می لرزید. شینا آب قند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم. سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.(پایان فصل چهاردهم) 📚