1_4355455103.mp3
8.21M
✋ #دعای_عهد ✋
چله ششم
روز 8⃣2⃣ ام
😇 عزیزان ارجمند ! 😊
🌹 دعای عهد فراموش نشه!
اگه نخوندی تا قبل ظهر
وقت داری
اگر 0⃣4⃣ روز خوندی
ان شاء الله از یاران امام زمان (عج)🌹 خواهی بود. 😍
#دعای_عهد
#امام_زمان
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق بیپایان 💚
💠 عید غدیر خم مبارک باد.
#عید_غدیر
#عید_امامت
#عید_ولایت
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عید_غدیر
#عید_امامت
#عید_ولایت
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
#عید_غدیر
#عید_امامت
#عید_ولایت
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أشهدُ أنَّ عَلیاً وَلیُ الله
#ویدئو_خط
#عید_غدیر
#عید_امامت
#عید_ولایت
رایگان خوش خط شو با...!
https://eitaa.com/Roohollahkhalili59
💠 خط زندگی
💦هنرجویان و گرامیان
سلام!
شام عید سعید غدیرتون بخیر و نیکی.
با آرزوی
موفقیت برای هنرجویان عزیز امشب دو جلسه آموزشی داریم.
✅ جلسه ششم معرفی حروف دایره ای
✅ جلسه هفتم آموزش حروف دایره ای
ن، ل، ق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلسه ششم
معرفی حروف دایره ای
لطفا خوب ویدئو رو تماشا کنید و نوع و شکل نوشتن حروف دایره ای رو یاد بگیرید. 👆👆👆
اینکه انواع حروف دایره ای رو یاد بگیرید خیلی مهمه.
از جلسه هفتم نحوه نوشتنشون آموزش داده میشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍✍
💦 آموزش خط تحریری
✅ جلسه هفتم
حروف دایره ای: (ن ل ق)
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت
یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریة او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشة اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.»
صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.»
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دندة شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم.
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشة پادگان بود و با منطقة نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقة پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمة دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
#ادامه_دارد📚
خدایا ؛
من رو در برابر اتفاقاتی که تو
حکمـتش رو میدونی و من چیـزی
از اون نـمـی دونـم صبور کن ... 🌱