eitaa logo
خط زندگی
1.3هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
980 ویدیو
124 فایل
💠 خلیلی هستم👇🏻 🌱اینجا با آموزش و تولید محتوای خطی و خوشنویسی، قراره کمک کنم تا یه حس زیبای هنری و خطی، به زندگی خودت و دیگران منتقل کنی. 🌱 حرفی، حدیثی بود من اینجام👇 @Roohollahkhalili لینک دعوت به کانال👇👇
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام حضرٺ عشق♥️ از من سلام خدمٺ مذبوح ڪربلا🕌 جانها فداے آن تن مجروح ڪربلا🕌 ڪشتے شڪستگان بلاییم یاحسین♥️ در انتظارمرحمٺ نوح ڪربلا صبحم بنام شما صلےالله علیڪ یااباعبدالله♥️ رایگان خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در صورتی که اشتیاق و اقبال برای دوره جدید وجود داشته باشه، دوره ششم رو شروع میکنم.
. اگر شما هم از این دوره های آموزشی راضی هستین توی ناشناس نظراتتون رو برام بفرستین.. .
https://harfeto.timefriend.net/17164652458234 اینم لینک ناشناسم. *همین حالا به لینک بالا برو به صورت ناشناس حرفتو بزن. انتقادی پیشنهادی چیزی... ‼️👆👆👆👆👆👆‼️
اینو خیلیا گفتن که وقتی خط مینویسن حال خوبی بهشون دست میده👏👏 خود منم برام دلنشین ترین لحظاته.. 👌 مقدمه شکسته تحریری نستعلیق مقدماتیه. اول اونو خوب یاد بگیرین بعدا... 😇
✅الحمدلله که بدردتون خورده ✅ان شاءالله دوره ششم ماه آینده ✅من خط رو ۲۵ سال پیش یادگرفتم، ولی از ۲ سال پیش برای آموزش دادن این آموخته ها دارم تلاش میکنم. ✅تمام آموزشها هم توی یه جلسه نمیشه گفت.
سلام خداروشکر دوست دارم آموزش بدم ولی فعلا وقت نمیکنم.
سلام دعا کنید فرصت کنم چشم.
ممنونم بابت پیامهای روحیه بخشتون 🙏
اینارو نفهمیدم چی جواب بدم😅😅
با سلام و احترام خدمت استاد عزیز در ابتدا از زحمات جهادگرانه شما کمال سپاس و قدردانی را دارم.🌷 از اینکه این دوره بسیار مفید را برگزار نمودید، متشکرم .🙏👌 بنده خیلی خیلی استفاده کردم.📈📝 گرچه نتوانستم سرمشق ها رو کامل کنم و بفرستم.😔 در آخر برای شما و خانواده محترمتان از خداوند متعال آرزوی بهروزی و صحت و عاقبت بخیری را دارم .🤲 التماس دعا🌹 . پیام هنرجوی عزیز☝️☝️ امیربهاالدین صفرلو☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله ها و رفتم توی فکر. دلم گرفته بود. به بهانة آوردن نفت رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشة حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ وهن می کردم و به سختی می آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف های توی حیاط یخ زده بود. دمپایی پایم بود. می لرزیدم. بچه ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت نامه اش را لایش گذاشته بود. می گفت: «هر وقت بچه ها بهانه ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده.» نمی دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می کردم، یک طوری می شدم. دلم می ریخت، نفسم بالا نمی آمد و هر چه غم دنیا بود می نشست توی دلم. اصلاً با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغز استخوانم فرومی رفت. بچه ها به شیشه می زدند. نمی توانستم بلند شوم. همان طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می رفت. بچه ها که مرا با آن حال و روز دیدند، از ترس گریه می کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی خواستم پیش بچه ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می زدم: «صمد! صمد جان! پس تو کی می خواهی به داد زن و بچه هایت برسی. پس تو کی می خواهی مال ما باشی؟!» هنوز پیشانی ام از داغی بوسه اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه ها گریه می کردند. هیچ طوری نمی توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: «بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می خندد.» بچه ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می کرد و با شیرین زبانی بابا بابا می گفت. به من نگاه می کرد و غش غش می خندید. جای دست و دهان بچه ها روی قاب عکس لکه می انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می دادم. به سمیه گفتم: «برای مامان یک لیوان آب بیاور.» آب را خوردم و همان جا کنار بچه ها دراز کشیدم؛ اما باید بلند می شدم. بچه ها ناهار می خواستند. باید کهنه های زهرا را می شستم. سفرة صبحانه را جمع می کردم. نزدیک ظهر بود. باید می رفتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچه ها سرگرم پوست کندن نارنگی ها شدند، پنهان از چشم آن ها بلند شدم. چادر سرکردم و لنگ لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه.(پایان قسمت هجدهم) 📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 صفحه 421 ✨تلاوت دسته جمعی قرآن کریم هدیه به روح پاک و مطهر همه برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا عجل الله تعالی فرجه الشریف ان شاءالله الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج رایگان خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
421-ahzab-ar-parhizgar.mp3
1.01M
سوره مبارکه قاری: اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج رایگان خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_4355455103.mp3
8.21M
✋ چله هفتم روز 3⃣1⃣ ام 😇 عزیزان ارجمند ! 😊 🌹 دعای عهد فراموش نشه! اگه نخوندی تا قبل ظهر وقت داری اگر 0⃣4⃣ روز خوندی ان شاء الله از یاران امام زمان (عج)🌹 خواهی بود. 😍 رایگان خوش خط شو با...! https://eitaa.com/Roohollahkhalili59 💠 خط زندگی