eitaa logo
کانال کمیل
6هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
113 فایل
#سلام_برابراهیم❤ ✍️سیره شهدا،مروربندگی،ارتباط با خدا.‌.. 💬خادمان‌کانال؛ @Ashena_bineshan @komeil_channel_95 ✅ موردتائیدمون👇 💢 @BASIRAT_CYBERI 👤نظرات شما👇 @nazarat_shoma کپی باذکر‌14 #صلوات برای هرپست✅ اومدنت اتفاقی نبود...😉
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمدرضا احدی کوچکترین وصیت نامه دفاع مقدس را نوشت بسم الله الرحمن الرحیم فقط نگذارید حرف زمین بماند همین قابل توجه خواص‌ رزمندگان دیروز و سینه چاکان اصوالگراها،اصلاح طلب ها،تدبیروامید،دانشجویان،طلاب و...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرگ را به بازی گرفتند. شهید رضا سنجرانی درمحاصره داعشی ها ودر حالی که هر لحظه امکان دارد شهید بشود،در پاسخ به شهید مرتضی عطایی که،این آخرکاری جدی باش و حرف جدی بزن اینگونه عکس العمل نشان میدهد.
.... 🌷هر روز وقتى بر مى گشتيم، بطرى آب من خالى بود، اما بطرى مجید پازوكى پر بود. توى این حرارت آفتاب، لب به آب نمى زد. همش دنبال یك جاى خاص مى گشت. نزدیك ظهر، روی يك تپه خاك با ارتفاع هفت، هشت متر نشسته بودیم و دید مى زدیم كه مجید بلند شد....!! 🌷....خیلى حالش عجیب بود. تا حالا این طور ندیده بودمش. هى مى گفت؛ پیدا كردم. این همون بلدوزره و.... یك خاكریز بود كه جلوش سیم خاردار كشیده بودند. روى سیم خاردار دو شهید افتاده بودند كه به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهار شهید دیگر. مجید بعضى از آنها را به اسم مى شناخت. مخصوصاً آنها را كه روى سیم خاردار خوابیده بودند. 🌷جمجمه شهدا با كمى فاصله روى زمین افتاده بود. مجید بطرى آب را برداشت، روى دندان هاى جمجمه مى ریخت و گریه مى كرد و مى گفت: "بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!" مجید روضه خوان شده بود و.... 🌹خاطره اى به ياد شهيد تفحص، شهيد مجيد پازوكى
....!! 🌷زمستان سال ٦٤ در تهران زندگی مى كرديم. اسماعیل دقایقی برای گرفتن برنج کوپنی می بایست مسیری را طی کند که جز ماشین های دارای مجوز نمی توانستد از آن محدوده عبور کنند. 🌷او از ناحیه پا هم ناراحتی داشت و حمل یک کیسه برنج با آن مسافت تقریبا یک کیلو متری برایش زجر آور بود. از او خواستم با خودرو سپاه برود که نپذیرفت. گفتم: حال شما خوب نیست و پاهایت درد دارد! 🌷گفت: اگر خواستی همین طور پیاده می روم وگرنه نمی روم. او کیسه ٢٥ كيلويى برنج را روی دوشش نهاد ویک نایلون هم پر از چیزهای دیگر در دستش گرفت و به سختی به خانه آورد، اما حاضر نشد برای چند دقیقه از ماشین سپاه استفاده کند. 🌹 به ياد فرمانده شهید اسماعیل دقایقی راوی: همسر شهید
4_438547621557043481.mp3
5.46M
@salambarebrahimm سحرخیز مدینه کی می‌آیی؟ کربلایی جواد مقدم
♥️شهدا..! مانده ام از کدامتان، بنویسم..! بخوانم..! بشنوم..! هر کدامتان را صفتی ست که شُهره شده اید به آن.. هر کدامتان را اخلاقی ست که جادوانه شده اید به آن.. اما می دانم ! همه ی شما را اگر خلاصه کنم، می شود .. و تمام پیام تان را اگر خلاصه کنم... می شود ... دعا کنید ما را تا عبد حق شویم... رهایمان نکنید...
شب پنجم محرم بود حسین گفت: میای بریم هیات؟ دعوتم کردن باید برم بخونم، گفتم بریم، با خودم فکر کردم شاید یه هیات بزرگ و معروفیه که یه شب محرم رو وقت میذاره و میره اونجا، وقتی رسیدیم جلوی هیات به ما گفتن هنوز شروع نشده، حسین گفت مشکلی نداره ما منتظر میمونیم تا شروع شه، نیم ساعتی تو ماشین نشستیم و حسین شعرهاشو ورق میزد و تمرین میکرد. وقتی داخل هیات شدیم جا خوردم، دیدم کلا سه چهار نفر نشستن و یک نفر مشغول قران خوندنه، بعد از قرائت قران حسین رفت و شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا و روضه، چشم هاشو بسته بود و میخوند به جمعیت و ... هم هیچ کاری نداشت؛ برگشتنی گفتم حاج حسین شما میدونستی اینجا انقد خلوته؟ گفت بله من هرسال قول دادم یه شب بیام اینجا روضه بخونم، گاهی تو این مجالس خلوت که معروفم نیستن یه عنایاتی به آدم میشه که هیچ جا همچین چیزی پیدا نمیشه. 🌷شهید حسین‌ معز غلامی🌷
4_5881758850591228588.mp3
9.85M
@salambarebrahimm 🎤 خيلى دلتنگ ميشى از سفر جا بمونى..
🌹شهید مدافع حرم حسین معز غلامی🌹 هروقت حسین به سوریه می رفت دست به دامن یک شهید می شدم. بار اول متوسل به شهید آقامحمودرضا بیضایی شدم که حسین سالم بیاد. بار دوم متوسل به شهید آقاجواد الله کرم شدم و حسین سالم بیاد و نذرم در هر بار ادا می کردم. بار آخر شهید سجاد زبرجدی رو انتخاب کردم که حسین سالم برگرده شله زرد بپزم و به نیت ایشان پخش کنم. چندشب قبل از شهادت حسین خواب دیدم شهید سجاد زبرجدی در عالم رویا به من گفت: نذرت قبول شده ادا کن. نذر من قبول نشد چون حسین از من مستجاب الدعوه تر بود و شهید سجاد زبرجدی در اصل بشارت شهادت حسین رو داده بود. راوی: خواهرشهید #شهید_حسین_معزغلامی
چشمان شهدا به راهی است که ازخود به یادگار گذاشته اند 💐اللهم عجل لولیک الفرج💐 شادی روح شهید "حسین معز غلامی" #صلوات
حق داردزمین که دلش تنگ شود برای ضرباهنگ پوتینهایتان.. وآسمان نیز، برای نشاط صوت: 📎کلِ گـردان...کلِ گـردان یاعلی..یاعلی..یـازهــرا(س)
امام خمینی(ره) : پنجاه سال عبادت كرديد، خدا قبول كند، يك روزهم يكى از اين وصيتنامه شهدا را بگيريد و مطالعه كنيد و تفكر كنيد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت آسمانی نماهنگ زیبا و دیدنی یادمانهای راهیان نور🌷 دوکوهه
قرار بود یه تپه بنام تک درخت رو آزاد کنیم... بخاطر موقعیت استراتژیکش و تسلطی که به منطقه داره چند بار دست به دست شده...آخرین باری که دست ما بود کلی خمپاره و سلاح سنگین حوالمون کردن...که یه خمپاره 120 درست به فاصله ی 10 متری پشت سرمون خورد که ته ترکش ریز درست به پشت گردن و دقیقا روی ستون فقراتم اصابت کرد و درد شدیدی در اون ناحیه حس کردم و وقتی دستمو گذاشتم پشت گردنم دیدم خونی شده و یه ترکش ریز به اندازه یه عدس رو که از یقه ی لباسم رد شده بود، از زیر پوستم در آوردم...بعد یکی از رفقا گفت لباستم سوراخ سوراخ شده...دیدم سه تا سوراخ دقیقا همون لحظه که دستمو آورده بودم بالا و اشاره به یه نقطه ای کرده بودم زیر بغل و حتی زیر پیراهنیمو که معمولا به بدن چسبیده رو سوراخ سوراخ کرده و از طرف دیگه رفته بود بیرون...هیچ کس باورش نمیشد که حتی یه خراش هم در اون ناحیه برنداشته بودم...و اینجا بود که یاد اون جمله ی شهید حسن قاسمی افتادم که:"اینهم روزی ما نبود" و اینکه "و نحن اقرب الیه من حبل الورید"(و ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم)"ینی خواستن بفهمونن که هنوز لایق نشدی خلاصه،پیشنهاد داوطلب برا آزادسازی منطقه رو دادیم...ازبین بچه ها 7 نفر داوطلب شدن...8 نفر رفتیم برا انجام کار...یاد جمله ی شهید سید ابراهیم با شهید حسن قاسمی افتادم برا همین رمز عملیات رو یا علی بن موسی الرضا گذاشتیم...دقیقا همون صحبتهای شهید سید ابراهیم اومد تو ذهنم...گفتم ینی میشه امام رضا یکی از ماها رو کربلایی کنه؟؟؟ بخاطر صاف بودن زمین منطقه و همچنین عدم وجود عوارض مناسب، مجبور شدیم پس از طی مسافتی از درون مزرعه ی ذرت، از داخل زمین زراعی چغندر که پوشش گیاهی کمتری داشت رد بشیم...در همین اثنا تیر بار دشمن گرفت رومون و یکی از رفقا مجروح شد...که سه نفر هم همراهش (یه نفر تامین و پوشش آتش و دو نفر دیگه برا برگردوندن مجروح)مجبور به برگشتن شدن...بالاجبار سه نفری کار رو ادامه دادیم...این حقیر و شهید محمد سخندان و یکی دیگه از رفقا بنام سیدکرار...تقریبا بیشتر مسیر یعنی از نقطه ی رهایی تا هدف که حدود 3 کیلومتر بود، 500 متر فاصله داشتیم که بخاطر دید وتیر دشمن که به رگبار بسته بود مجبور شدیم رو زمین دراز بکشیم...حدود 20 دقیقه زمینگیر بودیم بعد بخاطر وجود موانعی مجبور شدیم از جا بلند شده و تا اول مزرعه ی ذرت بعدی که حدود 20 متر بود رو بدویم...هماهنگ کردیم و چون از دو نقطه به سمتمون تیر اندازی میشد و بخاطر پوشش گیاهی زیاد نتونستیم سنگرشون رو پیدا کنیم تا خفشون کرده و همچنین از تاکتیک آتش و حرکت استفاده کنیم...با یک یاعلی بلند شدیم و با سرعت به سمت ذرتها دویدیم...که رگبار گلوله ی دشمن بلند شد و دیگه جای درنگ نبود...نه میشد بخوابی و نه بایستی...شرایط سخت و دشواری بود...در نهایت سه نفری پریدیم لای ذرتها...که صدای یا زهرای سید ذاکر همراه با ناله ی شدیدی (محمد سخندان)بلند شد...هر کدوممون با فاصله ی تقریبا 10 متر از دیگری خودمون رو پرت کردیم داخی ذرتها...چون تراکم ساقه های ذرت تو مزرعه زیاد بود...با تحرکمون سر ساقه ها که حالت خوشه ی گندم داره تو هوا تکون میخورد و موقعیتمون رو به دشمن لو میداد...دیدیم ناله ها و ذکر سید ذاکر بیشتر شد...با احتیاط خودمون رو بهش رسوندیم که در این فاصله و با تکون خوردن ساقه ها، گلوله های دشمن بعضا ساقه ها رو قطع میکرد و گاهی هم به اطرافمون برخورد میکرد... خلاصه....سید ذاکر از همون فاصله گفت: 2 تا گلوله خوردم...یکی به دستم و یکی هم به کمرم، و تو همین فاصله ذکر یا زهرا از زبونش کنده نمیشد...با خواندن آیه ی مبارکه ی "وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون"با سینه خیز در حالی که سعی میکردیم ساقه ها تکون نخورن،خودمون رو بهش رسوندیم...در لحظه ی اول دیدم گلوله ای به روی شاهرگ مچ دست راستش خورده و خون با شدت میزنه بیرون، در نگاه بعدی متوجه خونریزی دست چپش شدیم، بعد از اینکه آستینش رو زدم بالا گلوله ی دیگه ای وسط ساعد و اونم روی رگ اصلی و خونریزی شدید....که فورا با شریان بند جلوی خونریزی رو خواستیم بگیریم که دیدیم تقریبا خونی براش نمونده و شدت خونریزی کم شده بود...و بعد بستن شریانهاش، متوجه خونریزی در ناحیه ی پهلو و پا و پشت شدیم...سینه خشاب رو باز کردیم....و دیدیم که 3 گلوله ی دیگه به بدن مطهرش اصابت کرده...به پشت و ران و پهلو....که فکر میکنم علت ذکر یا زهرا گفتن مکررش، دردی بود که در ناحیه ی پهلوش احساس میکرد و یاد بی بی دو عالم افتاده بود...و بعد چند دقیقه در آخرین روزهای ماه محرم به دعوت اربابش لبیک گفت و خودش رو به قافله رسوند.. و در اون شرایط وقتی دیدیم دو نفری کاری ازمون بر نمیاد و باید پسکر مطهرش رو بکشیم عقب، من که مشکل داشتم و همچنین پیکر مطهرش سنگین بود،کمک کردم و گذاشتم...👇👇👇
... روی کول سید کرار،بعد از برداشتن سلاح و تجهیزات هر دو نفر، از تو مزرعه کشیدیم عقب و همیجور که ذرت ها تکون میخورد، تیربار میگرفت سمتمون...با هر زحمتی بود خودمون رو رسوندیم عقب و این مسیر طولانی حدود یک کیلومتر، حمل پیکر با سیدکرار بود...و از طریق بیسیم دو نفر کمکی برا انتقال خودشون رو رسوندن، تا 100 متری سنگر رسیدیم، و اونجا هم حدود نیم ساعت سر جالیز تو یه کانال آب زمینگیر بودیم، چون به محض سربلند کردن به سمتمون تیراندازی میشد....با بیسیم با بچه ها هماهنگ شد و آتیش سنگینی ریختن تا تونستیم خودمون رو بدون پیکر (سرعت عملمون رو کم میکرد و ممکن بود مجددا مشکل پیش بیاد و چون مطمئن بودیم که تو زمین خودمونه)بکشونیم تو سنگر...ساعت 10 صبح رفته بودیم و حالا حدود 3 عصر شده بود...و تا تاریکی هوا صبر کردیم و بعد پیکر مطهرش رو کشیدیم عقب....👇👇👇
دو ساعت قبل از شهادت...
چند دقیقه قبل از شهادت...داره خداحافظی میکنه...
لحظه ی شهادت
سید نبود....ولی تو لشکر فاطمیون اسمش رو گذاشت سید ذاکر...بی بی دو عالم دستش رو گرفت و یکی از تیرها به پهلوش اصابت کرد و در لحظات آخر تنها ذکرش یا زهرا بود....روز جمعه...ساعت 12 ظهر...مثل حسن قاسمی و سید ابراهیم که اونام ظهر جمعه پرکشیدن... بله ...اونروز 8 نفر بودیم....رمز عملیاتمون هم یا علی بن موسی الرضا بود...و یه بچه مشهد کربلایی شد...
نثار روح پاک شهدا از ازل تا ابد
🌷خودش را لوس میکرد 🌹جلوی دیگران حتی خانواده مان ، مراقب بود بامن عادی برخورد کند، کنارم ننشیند،زیاد دور و برم نپلکد . دوتایی که بودیم ، خیلی فرق میکرد.. سربه سرم می گذاشت و حتی خودش را لوس می کرد که نازش را بکشم ❤️ اهواز معمولا تنها بودم . گاهی دوتا از دوستانم که اطراف اهواز زندگی می کردند ،می آمدند پیشم . یک شب پیشم بودند که مهدی اتفاقی رسید. مایک اتاق بیش تر نداشتیم . رفتم به خانم جعفری گفتم دوستانم شب پایین بمانند. آن ها دوتا اتاق داشتند. حرفی نداشت . مهدی بدنش کوفته بود. زیاد بی خوابی کشیده بود و کارهای سنگین کرده بود. می گفت :آمدم به من برسی☺️ هرچی برایش می آوردم ، بلند نمی شد بخورد می گفت من مریضم 😐، می گذاشتم دهانش . تاظهر فردا که رفت ، از رختخواب تکان نخورد. من هم تا او بود ، نرفتم پایین به دوستانم سر بزنم 😶 حالا این را دست گرفته بودند که <<چه عجب 😐 یادت افتاد مهمون هم داشتی! آقامهدی آمده، دیگر مارا فراموش کردی.>> 🌹وقتی می رفت ، تا سه چهار روز شارژ بودم☺️ یاد حرف ها و کارهایش می افتادم . لباس هایش را که می شستم ، جلوی در حمام می ایستاد و عذرخواهی می کرد که وقت نکرده بشوید . وظیفه ی خودش می دانست ، مخصوصا ماه رمضان راضی نمی شد.من با زبان روزه این کار را بکنم . لباس هایش نو بود . وقتی می شستم ، بی اختیار برای خودم این بیت را میخواندم : 🌸گل من یک نشانی بر بدن داشت 🌸یکی پیراهن کهنه به تن داشت 🌷بعد دلتنگی ها شروع می شد ، بداخلاق می شدم ، گریه می کردم😔 حوصله هیچ کس و هیچ چیز را نداشتم ، عین دیوانه ها باخودم حرف میزدم... 📚نیمه پنهان ماه 6 ، صص 39_38 🌷یاد شهید با 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
غصه معنایی ندارد تا تو صدایم کنی..❤️ الله تویی و ز دلم آگاهی... در مانده منم دلیل هر راه تویی❤️ 🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
شب دهم عملیات بود توی چادر دور هم نشسته بودیم شمع روشن کرده بودیم صدای موتور آمد چند لحظه بعد، کسی وارد شد تاریک بود صورتش را ندیدیم گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است بچه‌ها گفتند «نه، نداریم » رفت از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه » گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟» 🌷شهید مهدی زین الدین 🌷 📚منبع کتاب زین الدین @salambarebrahimm
همیشه وضو داشت. یه روز گفتم: رضا چرا وقتی که پای سفره می شینی. وقتی می خوابی وقتی از خونه بیرون می ری اول وضو می گیری؟ گفت: وقتی کنار سفره میشینم مهمان امیرالمومنینم شرم می کنم بدون وضو باشم...وقتی می خوابم یا بیرون میرم ممکنه از خواب بیدار نشم یا بر نگردم. هرکسی هم با وضو از این دنیا بره اجر شهید را داره می خوام از اجر شهید محروم نشم... 🌷 @salambarebrahimm
#دل_نوشته ای شهید قانون پایستگی احوالم، خوب پابرجاست! درد هایم از بین نمی روند؛ فقط،از نوعی به نوع دیگر تبدیل می شوند! درد دوری... درد دلتنگی... کاش هنوز بچه های تخریب بودند و از میان این همه مین ضدمعنویت! معبری به سوی سعادت؛ به سوی خدا برایمان می گشودند... چه خیال خامی! برای من که پر پرواز ندارم؛ رسیدن به تو! که آن همه بالایی... ای شهید...