🌷 سردار شهید #حاج_حسن_مداحی🌷
تعارف توی کارش نبود،وقتی توی منزلشان جلسه به درازا می کشید و وقت نماز می شد جلسه را قطع می کرد و می گفت:« #بلند_شوید_نماز_بخوانیم، ادامه جلسه باشد برای بعد.»
وقتی نماز خوانده می شد خیلی خودمانی #غذای_ساده ای را می آورد تا دور هم چیزی بخوریم، بی اراده تسلیم سادگی و تصمیمش می شدیم و غذا می خوردیم،بعد جلسه ادامه پیدا میکرد.
یک بار پنج نفر بیشتر توی جهاد نبودیم،دیر وقت بود،همه رفته بودند.آماده رفتن شدیم، پایمان را که توی محوطه جهاد گذاشتیم تریلی سیمان نظر حاج حسن را جلب کرد.پرسید:«بار این تریلی چرا خالی نشده؟»
بچه ها گفتند:آخر وقت آمد،کارگر نبود خالی اش کند.
همه می دانستیم اگر تریلی یک شب در آن جا بماند کرایه ی بیشتری می خواهد.
نگاهی به ما انداخت و گفت:«خب، #کارگر_نیست_ما_که_هستیم، باور کنید من می توانم به اندازه ی یک کارگر کار کنم.»
بعد بدون اینکه منتظر نظری باشد به طرف تریلی حرکت کرد و دست به کار شد.
📚چشم های بیدار
شادی روحش #صلوات
4_5868555395273851152.mp3
5.28M
#مولودی
@salambarebrahimm
#میلاد_امام_هادی (ع)🌸
#میرداماد
تقدیم به همراهان عزیزم در کانال کمیل
آرزوی بهترین ها برای شما دوستان را دارم...
#مخاطبان_خاص
کانال کمیل
#دختران_خرمشهر دل هست به یاد نرگست مست هنوز🌹 ...عراقی ها که سه نفر بودند افتادند توی جیپ شان، کنت
#دختران_خرمشهر
عشق و خون در خرمشهر🌹
با گریه و فریاد گفتم:
پس من چی رضا !؟ مگه من زن نیستم؟!
رضا خندید، و با همین جنس خنده دلم را هم برده بود که شده بودم زنش.
گریه ام کم شد. حس کردم توانسته ام دلش را به دست آورم خواستم لب باز کنم برای حرف زدن. رضا مثل بچه ای که به مادرش التماس می کند زمزمه کرد؛
راضیه جان، جون دوتامون پابندم نکن مگه صدای توپ و گلوله رو نمیشنوی؟
نامردا آمدن پشت گمرک، اگه ما نریم سراغشون همین امشب و فردا شب میان تو خونه ها سر وقت تو و بقیه زنها.. میدونی که..
دندان هایم را به هم فشردم و گفتم:
تو هم فکر می کنی ما زن ها و دخترها ضعیفه هستیم ؟ جرات دارند به طرف من دست درازی کنن... با همین دستام خفه شون می کنم...
رضا باز هم خندید و عقب عقب رفت و با لحنی شوخی گفت:
حالا ما رو خفه نکنی ...ما هنوز آرزو داریم... میخوایم عروس ببریم به خانه یه عروس خوشگل به اسم راضیه...
بعد هم آمد جلو. سرش را گذاشت روی شانه ام و مثل یک کودک خوب نجوا کرد:
قول میدم کارشون رو که ساختیم یه آلونکی دست و پا کنم و دیگه ببرمت خانه خودم دیگه بسه تو خانه بابات بمونی، تو باید بیای خانه خودم باید برام بچه های خوشگل بیاری مثل خودت!
دلم اگر سنگ هم بود آب میشد با این حرف های قشنگ رضا. من که دلم سنگ نبود. به قول رضا:
تو یه دل داری مثل دریا...
گفتم: برو... خدا پشت و پناهت ...
اشک روی چشم هایم بود هنوز .رضا داشت دور می شد که فریاد زد:
آهای دختر پشت سر مسافر گریه نکن! دویدم دنبالش رسیدم به او گفتم :
تو که مسافر نیستی تو توی قلبمی،پیکرت میره سفر من با روحت کار دارم...
این بار من شانه اش را بوسیدم و دیگر نماندم که نگاهم بیفتد توی نگاهش.
برگشتم توی خانه رضا هم رفت تا به قول خودش جلوی بعثی های نامرد بایستند که هجوم آورده بودند به مرزهای کشورمان.
مادر تمام لحظه های آن روز، مضطربانه به اتاقی که جهیزیه ام داخلش بود رفت و آمد میکرد و به افسوس سر تکان میداد آمدم کنارش زمزمه کردم:
اینقدر فکرش رو نکن ننه ،مردی که باید این جهیزیه بره تو خونه ش ،فعلاً رفت. معلومم نیست برگرده!
مادر لبش را گزید و نالید:
نفوس بد نزن دختر! بر میگرده...
و انگار خودش هم به اضطراب افتاده باشد زنجموره کرد:
اگه برنگرده... نه... برمیگرده ...
خیالش را آسوده کردم گفتم:
ننه من بی رضا نمی خوام زنده باشم ،چه برسه به این چیزها...
ادامه دارد...
پایان قسمت اول
کانال کمیل
⬇️#خشمت_رو_قورت_بده ⬇️ @salambarebrahimm 💠 این دنیای ماشینی خیلی بدبختی و مشکل برای مردم آورده، یک
⬇️#مشورت ⬇️
@salambarebrahimm
💠 همه شدن منبع اطلاعات! هر کس واسه خودش تصمیم میگیره، مشورت قدیمی شده.
طرف زن میگیره، به دو ماه نمی کشه طلاق میده، شوهر میکنه، یه ماه نمی شه طلاق میگیره، ماشین میخره، هنوز صد کیلومتر راه نرفته، دلشو میزنه!
اینترنت شده مرکز مشاوره اش، آدمهای مجازی بهش اطلاعات میدن، اونم قبول میکنه.
آدمهای حقیقی رو قبول نداره، اونایی که چند تا پیرهن بیشتر پاره کردنو قبول نداره. با تجربهها رو قبول نداره.
ابتدا مشورت و سپس توكّل، راه چاره ى كارهاست، خواه به نتیجه برسیم یا نرسیم
پس لااقل حرف خدا به پیغمبرشو که باید قبول داشته باشه:
🔻وَ شاوِرْهُمْ فِی الاَْمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ
🔻در کارها ( با مردم )مشورت کن پس هنگامى كه تصمیم گرفتى (قاطع باش) و بر خداوند توكّل كن
📔بخشی از آیه ۱۵۹ آل عمران
#خودمونی_های_قرآنی
#روایتی_از_اسارت
📚 "پایی که جاماند.."
🌺توی اسارت،دیدم یکی از فرمانده هان عراقی،به نام ماهر عبدالرشید،
داره بشدت یکی از رزمنده هایی که اسیر بود رو میزد به طور خیلی شدید...
یکی گفت بابا اینکه اسیر شماست چرا میزنیدش...
گفت بهش میگم به خمینی فحش بده نمیده...
گفتن خب اینکه دیگه اینقدر حرص خوردن نداره که...
گفت حرصم ازینه که این "ارمنیه" و به خمینی فحش نمیده...
روای:آزاده ی جانباز
سید ناصر حسینی پور
#قبل_از_اسارت_شهيد_شده_بودم!!
🌷در شوش ١٥ نفر به سختی زنده مانده بودیم که عراقی ها بعضی ها را تیر خلاصی می زدند و بعضی را اسیر می گرفتند. آن لحظه ای که داشتند بلندم می کردند که همراهشان بروم، لباسم را درآوردم انداختم کنار، وقتی ما را از آنجا بردند همان شب ایران می آید و آنجا را پس می گیرد.
🌷در این چند ساعت رزمنده ای لباس من را می پوشد و در درگیری با عراقی ها بر اثر برخورد تیر به پیشانی اش شهید می شود. گویا این رزمنده شبیه من هم بوده و کسی که می آید پیکر او را به عقب ببرد، وقتی به چهره اش نگاه می کند از شباهت او با من فکر می کند که من هستم و با چیزهایی که در جیب لباسم پیدا می کند، مطمئن می شود!!
🌷من چهارم فروردین اسیر شدم و ٨ روز بعد در شهریار برایم مراسم تشییع جنازه و ختم برگزار کردند در صورتی که زنده بودم. هنوز هم من نمی دانم چه کسی لباسم را پوشیده و هنوز به درجه شهادتی که او گرفت و من نگرفتم غبطه می خورم....
راوى: آزاده سرافراز جانباز محسن فلاح
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
4_5960905743417738547.mp3
1.62M
@salambarebrahimm
حاج حسین یکتا
جوانی، وقت عاشقی