4_250988972426133611.mp3
6.03M
🎤از مازندران به #سید_رضا
صداموداری سید؟
بچه محل هات باهات حرف دارن...
کاری از دوستان شهید
#طنز_جبهه
@salambarebrahimm
💠 اسیر سودانی یا جوک بندر
عملیات تمام شده بود . و از قرارگاه به قصد ترک منطقه سوار اتوبوس شدیم . هوای خیلی گرمی بود😓 به همین خاطر یونیفرمم را بیرون آوردم و فقط زیرپوشی سفیدی تنم بود .😅
بعد از ساعتی اتوبوس به ایستگاه صلواتی رسید😍 و همگی با دیدن لیوان های شربت آب لیمو خیلی خوشحال شدیم بخصوص من که در ردیف اول صندلی اتوبوس نشسته بودم .😁
لحظاتی بعد یکی از مسئولان ایستگاه صلواتی وارد اتوبوس شد و با دیدن بچه ها که اغلب سیه چهره یا سبزه بودند ، فریاد زد چرا این اسیرها محافظ ندارند ،😤 به نظرم سودانی باشید ، بعد هم رو به همکارانش کرد و فریاد زد ؛ اسیران سودانی هستند،😐 شربت نه ، آب بیاورید .☹️ از سرتان هم زیاد است !!
این را که بچه ها شنیدند ، اتوبوس از خنده بچه ها منفجر شد .😂 اصلا دلمان نمی خواست در آن گرما آب بخوریم .😬 بعد از اینکه به حاج آقا فهماندیم رزمندگان هرمزگان هستیم . بنده خدا کلی ضایع شده بود .😅
◀️ راوی رزمنده باقر نوری زاده .
📚 منبع کتاب غلط انداز
#عاشقانه_شهدا
💠زندگی ساده
@salambarebrahimm
فرمانده سپاه زیرکوه بود . ازدواج که کردیم، ازش خواستم همراهش بروم. رفتیم به یک ده سر مرز . زندگی مان را آنجا با نصف وانت اسباب و اثاثیه و توی یک اتاق محقق و خشتی شروع کردیم.
آنجا نه آب داشت، نه برق ، نه درمانگاه، نه مدرسه و نه خیلی چیزهای دیگر. در عوض در تابستان گرمای شدید داشت و زمستان سرما . مدتی تحمل کردم و ماندم. بعد از آن طاقتم طاق شد. گفتم: بریم یه جای بهتر .قبول نکرد. گفت: این ده هم جزء کشور ماست .مردم اینجا هم ایرانی هستند.
🌹 شهید محمدناصر ناصری🌹
📚برگرفته از کتاب آن سوی دیوار دل
🍃❤️🍃
🌷🍃قلب رئوف و مهربان ابراهیم به حیوانات هم محبت داشت. حتی نمی توانست ببیند که یک حیوان اذیت می شود. یک روز قرار شد که با ابراهیم، از گیلان غرب به کرمانشاه و از آن جا به تهران بیاییم. سوار مینی بوس و راهی کرمانشاه شدیم. همین که ماشین از شهر خارج شد، یکدفعه ترمز کرد و صدایی آمد.
🌷🍃راننده لحظه ای توقف کرد و به حرکتش ادامه داد. ابراهیم از شیشه نگاه کرد و متوجه شد که این توقف، به خاطر برخورد ماشین با یک سگ بود. من هم دیدم که پای آن سگ آسیب دیده بود و لنگ لنگان به آن سوی جاده رفت.
🌷🍃ابراهیم به راننده گفت: نگه دار ببینیم چی شد. راننده گفت: چیزی نیست سگ بود. ابراهیم بلندتر گفت: نگه دار، من می خوام پیاده بشم. ماشین ایستاد. ابراهیم کرایه دو نفر رو داد و پیاده شدیم. رفتیم به سراغ آن سگ.
🌷🍃حیوان زبان بسته قادر به حرکت نبود. ابراهیم جلو رفت. یک تکه چوب برداشت و با مقداری پلاستیک که کناره جاده افتاده بود، پای سگ را آتل بست.خلاصه آن سگ هم از محبت ابراهیم بی نصیب نماند. یکی از کردهای محلی که از دور شاهد این صحنه بود جلو آمد. به کار ابراهیم خیره شده بود. از این کار خیلی خوشش آمد و تشکر کرد. ابراهیم کمی پول به او داد و گفت: "مراقب این زبان بسته باش. اگر شد کمی استخوان برایش تهیه کن."
📚 سلام بر ابراهیم۲/ ص ۹٨
@SALAMbarEbrahimm
♥ ️بِسم رَب الشُهدا وَ الصِدیقین ♥ ️
محمد علی وصیت کرده بود : "وقتی که
پیکرش را برای طواف به حرم میبرند
مدت بیشتری پای #ضریح نگه دارند".
به خدام که گفتیم قبول نکردند و گفتند :
حرم شلوغه و پیکر ایشون همانطور که
با بقیه شهدا وارد میشه همراه بقیه هم
خارج میشه .
آن روز حدود سی تا چهل شهید را کنار
ضریح قرار داده بودند . مراسم نوحه
خوانی هم برگزار شد و بعد شهدا رو
طواف دادند .
اما وقتی نوبت محمدعلی شد متوجه
ریختن قطره های خون از پایین پیکر
شدیم و خدام را خبر کردیم .
به خاطر اینکه آب خون روی فرش ها
میریخت از تکون دادن پیکر خودداری
کردند .
حدود بیست و پنج دقیقه طول کشید تا
پیکر را توی دو لایه پلاستیکی قرار دادند
و دیگه خونی ازش نریخت .
به خاطر اتفاقی که افتاد محمدعلی نیم
ساعت بیشتر از بقیه کنار ضریح بود
و به خواسته اش که توی وصیتنامه
اش گفته بود رسید .
#شهید_محمدعلی_نیکنامی
@SLAMbarEbrahimm
کانال کمیل
💢کشورمون حال اون خانواده ای رو داره که پدرش باسیلی صورتشو سرخ نگه میداره تااشتباهات فرزندانش به گوش
از مظلومیت امام خامنه ای فقط یک نکته برای گفتن کافیست که ایشان همواره بیشترین توجه را به وضعیت معیشت مردم دارند اما گناه عمل نکردن دولت ها را به گردن ایشان میندازند😒
@SALAMbarEbrahimm
شبی خوابیده بودند
که صدایی از اتاق شنیدم میگفت:
یا ذوالجلال و الاکرام
رفتم ببینم سید بیدار است یا نه
دیدم خواب است
در خواب هم ذکر میگفت..!
•| #شهید_سیدجمال_قریشی
@SALAMbarEbrahimm
✨﷽✨
🌷🍃کتابهای بزرگان اخلاق را بسیار خوانده ام. ادعا دارم که ابراهیم یک انسان کامل بود. برای این حرف دلیل دارم.
🌷🍃یکبار همراه ابراهیم داشتیم باعجله از میدان خراسان عبور میکردیم. یکباره ایستاد و گفت: یواش بریم..
گفتم: ما عجله داریم چرا باید یواش بریم؟
🌷🍃به روبروی ما اشاره کرد و گفت: اون جوان فلج را ببین. اگه ما تند از مقابلش عبور کنیم ممکنه ناراحت بشه.
🌷🍃همراه با ابراهیم از کوچه ی مجاور عبور کردیم. او راضی نشد حتی دل یک معلول از دست او ناراحت شود.
📚کتاب سلام بر ابراهیم 2.
@SALAMbarEbrahimm
🌹🌿🍂#دوستان_شهدا🍂🌿🌹
#خاطره
پیکرش را با دو #شهید دیگر، تحویل بنیاد #شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت:
((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !)) از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب #شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود
((#شهید_امیر_ناصر_سلیمانی)).
بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ #شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.
خاطره ای از #شهید ناصر سلیمانی
@SALAMbarEbrahimm
#فقط_برای_خدا
كسي كه براي رضاي خدا كار مي كند هر گز مغبون و متضرر نمي شود چرا كه براي كسي كار مي كند كه سريع الحساب است و ذره اي از عمل خير هم از چشمش نمي افتد و يا مثل انسان ها دچار فراموشي نمي شود. برعكس انسانها كه....
🌸آيت الله حكيم هميشه مي گفتند :
« براي خدا کار کنيد ، اگر براي انسان ها کار مي کنيد ، بدانيد که انسان از نسيان خلق شده است و فراموش خواهد کرد . پس براي خدا کار کنيد و هر قدمي برمي داريد براي خدا باشد تا مغبون نشويد » .
🍃🌸🍃🌸
@SALAMbarEbrahimm
✨بســم رب الشهدا والصدیقین✨
🌷🍃از جبهه بر می گشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان دیگر هیچ پولی همراهم نبود. به سمت خانه در حرکت بودم . اما مشغول فکر الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم!؟
سراغ کی بروم؟ به چه کسی رو بیندازم؟ خواستم بروم خانه برادرم اما او هم وضع خوبی نداشت.
🌷🍃سر چهار راه عارف ایستاده بودم . با خودم گفتم: فقط باید خدا کمک کند من اصلاً نمی دانم چه کنم!
در همین فکر بودم که یکدفعه دیدم ابراهیم سوار بر موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. تا من را دید از موتور پیاده شد مرا در آغوش کشید.
🌷🍃چند دقیقه ای صحبت کردیم. وقتی می خواست برود اشاره کرد حقوق گرفتی؟!
گفتم نه هنوز نگرفتم ولی مهم نیست.
دست کرد توی جیب ویک دسته اسکناس در آورد. گفتم: به جون آقا ابرام نمی گیرم خودت احتیاج داری.
🌷🍃گفت: این قرض الحسنه است . هروقت حقوق گرفتی پس می دی. بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت.
آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم.
خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلال مشکلات شده بود.
📚کتاب سلام بر ابراهـیم ص93
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
#عملیات_شناسی 📎نام عملیات: فتح المبین(فرمانده سپاه استخاره میکند به قران و آیه انا فتحنالک فتحا مبی
#عملیات_شناسی
📎نام عملیات: والفجر۱۰
📎تاریخ عملیات: ۱۳۶۶/۱۲/۲۵
📎ساعت عملیات: ۲۲:۲۳
📎رمز عملیات: یا رسول الله(ص)
📎نتایج عملیات: ازادسازی شهرهای حلبچه،خرمال،دوجیله،بیاره و طویله
📎تلفات دشمن: ۱۵۴۰۰ تن کشته زخمی و اسیر
و از دست دادن تعداد زیادی تجهیزان انفردای و سلاح های سبک و نیمه سنگین
@salambarebrahimm
#یادشهداباصلوات
قسمت سوم
#تلنگر_عاشورایی
عمرسعد با چهار هزار سوار به نینوا رسید.
به عروه بن قیس گفت:
به نزد حسین برو و بپرس برای
چه به این سرزمین آمدی و چه میخواهی؟
عروه گفت:
از این کار معافم بدار
عروه خود از کسانی بود که برای امام
نامه نوشته بود او را به کوفه دعوت کرده بود اما....
@salambarebrahimm
#ماجزوکدوم_دسته_ایم..❗️
#اندکی_تفکر
#طنز_جبهه
💠 به خدا بندری هستم
در یکی از عملیات ها که گردان رزمندگان هرمزگانی شرکت داشت زخمی شدم .
فک و صورتم جراحت برداشته بود و قادر به صحبت کردن نبودم .😷😓 از طرفی چون پوست سبزه و هیکل درشتی داشتم پرسنل بیمارستان صحرایی تصور می کردند اسیر عراقی هستم😓 و درست و حسابی تحویلم نمی گرفتند .
بعضی از پرستارها چنان نگاه شماتت باری😏 به من می کردند که نفس در سینه ام حبس می شد . خلاصه از این وضع به تنگ آمده بودم .
دست آخر با اشاره زیاد قلم و کاغذی برایم آوردند با عجله نوشتم ؛ به پیر به پیغمبر من ایرانی ام ، 😅اهل استان هرمزگان و جمعی فلان گردان هستم !!😬
◀️ راوی رزمنده عبد الوهاب خرمی
@salambarebrahimm
🔶 همه ی نمازهایی که در جبهه ها خوانده میشد ، واقعا با روح بود . نماز به رزمنده ها روحیه می داد. نمازی که در گرمای سوزان جبهه های جنوب می خواندیم با نماز خواندن در هوای معتدل خیلی فرق داشت. خوب به خاطر دارم وقتی که در رکعت دوم نماز به سجده می رفتیم ، مهر نماز پیشانی ما را می سوزاند. ما در جبهه زیر آفتاب داغ و سوزان نماز می خواندیم ، و پس از آن دعای «الهی قلبی محجوب» را هم خواندیم .
🔶 این ها به رزمنده ها معنویت خاصی داده بود. خدا به من این توفیق داد که در عملیات خیبر شرکت کنم. یه روز نیروهای عراقی از ساعت پنج صبح به شدت ما را گلوله باران کردند. وقتی ما نماز صبح راشروع کردیم ، تانک های عراقی به ما نزدیک شده بودند. با سرعت به طرف آنها تیراندازی کردیم.
🔶 من و یکی از دوستانم به نام « ذوالفقار پور پورانی » در کنار هم بودیم. بعد از چند لحظه دیدم او به حالت سجده سرش را روی هم گذاشته است. گفتم : مگر نماز نخوانده ای ؟ جوابم را نداد.
به طرفش خم شدم. دیدم گلوله به گلویش خورده است. خواستم بلندش کنم ، اما او جواب نداد. می خواست در همان حالت سجده باقی بماند و در همان حالت با خدای خودش خلوت کرده بود.
💥💥💥💥💥💥
📔از شهدا چه خبر، صفحه 60
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل
وقتی اسم فکه رامیشنوی یادتشنگی غربت مۍافتی یادشهدایۍکه پنج روزبالب تشنه گفتن فداۍلب تشنه ات پسرفاطمه
داسٺانِ گردانِ کمیل و حنظله را شنیدهای؟
یک عمر روزہ دار شد
مادری که
حکایت تشنگیِ
پارهی تنش را شنید
جگرسوز تر از تشنگی؛
جگرِ سوخته مادر شهید است 😔
#حق_شهدا
این وعده خداست که حق الناس را نمی بخشد.
خون شهدا حق الناس است
نمی دانم با این حق الناس بزرگی که به گردن ماست، چه خواهیم کرد؟!😔😭
کاش گناهان ما هم مثل #گناهان شهدا(ترک نماز شب و دیر شدن نماز اول وقت)بود.
#شهیدانه_زندگے_کن_تا_شهید_شوی
@SALAMbarEbrahimm
#سیره_شهدا
💠به همسرش می گفت : « درست است که جهاد واجب کفایی است ولی نمی خواهم بعد از جنگ وقتی فرزندانم سوال کردند ، پدر ! زمان جنگ چه می کردی ؟ برای آن جوابی نداشته باشم .»
در جبهه، ابتدا مسئول مهندسی رزمی جهاد و سپس با عنوان معاونت مهندسی رزمی فعالیت می کرد . بچه های منطقه برای استحمام باید به میمک می رفتند . وقتی حاج کمال موضوع را فهمید خودش با چند نفر دو شادوش کارگران مشغول به کار شد و حمام ساخت .
ماه محرم بود و ارتفاعات بانه در منطقه ی غرب . حاجی مسئول پشتیبانی گردان بود . نماز ظهر و عصر را به جماعت خواند . در راه ٬ گلوله ی توپی فرود آمد و پشت سر آن گلوله ی دوم و سوم و ... دیگر حاجی در میان ما نبود !
🌹سردار شهید حاج کمال جان نثار 🌹
⚜ شهادت : عملیات والفجر ۹
📚 برگرفته از کتاب با بهشتیان
@salambarebrahimm
☘بهش گفتم : « توی راه ڪہ بر میگردی ،
یہ خورده ڪاهو و سبزے بخر . »
گفت : « من سرم خیلے شلوغہ ، مےترسم یادم بره . روی یہ تیڪہ ڪاغذ هر چے مےخواهے بنویس بهم بده . »
🌼همون موقع داشت جیبش رو خالے میڪرد .
یہ دفترچہ یادداشت و یہ خودڪار در آورد گذاشت زمین ؛
برداشتمشون تا چیزهایے ڪہ مےخواستم ، براش بنویسم ،
☘یڪ دفعہ بهم گفت : «ننویسےها ! »
جا خوردم ، نگاش ڪہ ڪردم بہ نظرم عصبانے شده بود !
گفتم : « مگہ چے شده ؟!»
گفت : « اون خودڪارے ڪہ دستتہ ،
مال بیت المالہ .»
🌼گفتم : « من ڪہ نمےخوام ڪتاب باهاش بنویسم ! دو-سہ تا ڪلمہ ڪہ بیش تر نیست .»
گفت : « نہ...!!»
#سردار_شهید_مهندس_مهدے_باڪرے
#فرمانده_لشڪر_31_عاشورا
#از_ذخـــــــــــایر_حقیــــقے_نظــــــــام
@SALAMbarEbrahimm