اتفاقی آمده بود سنگر ما؛ سرظهر، نماز خواندیم برای ناهار هم نگهش داشتیم چند قوطی تن ماهی را باز کردیم، نخورد گفت «روغنش واسه معدهم خوب نیست » میدانستم معدهش ناراحتی دارد گفت «اگه لوبیا بود، میخوردم » پا شدم کنسرو لوبیا پیدا کنم هر چه گشتم نبود سر سفره که آمدم دیدم دارد نان خشکهای توی سفره را جمع می کند و میخورد همان شد ناهارش
🌷 شهید مهدی باکری 🌷
شادی ارواح مطهر شهدا #صلوات
مادر گفت نرو، بمان دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد
گفت چشم هر چه تو بگویی
فقط یك سوال میخواهی پسرت عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا؟
مادرش چیزی نگفت و با اشك بدرقه اش كرد
وداع یک شهید با مادرش شهدا از همه چیز خود گذشتند
🌷شهید جواد رحمانی نیکونژاد🌷 شهادت شهریور ۱۳۶۲ سردشت، درگیری با گروهک های ضدانقلاب
اینکه برای #زحماتی ک همسرتون میکشه ازش #تشکر میکنید خیلی خوبه...اما تشکر فقط #زبانی نباشه
گاهی به پاس تشکر او را به ابمیوه خوردن یا رستوران دعوت کنید. گاهی برایش دسته گل وحتی یک #شاخه_گل بخرید
خاطره:
حمید شبهای جمعه #هیئت میرفت؛ چندین بار به من میگفت ولی چون #خجالت میکشیدم نمیرفتم این بار حرفش را #رد نکردم.
فردای ان روز بعد از کلاس حمید طبق معمول با #موتور دنبالم اومده بود ولی این بار با #دسته_گل_قشنگ💐
پرسیدم به چه مناسبت گرفتی گفت این #گلها قابلتو نداره ولی از اونجا که قبول کردی بیای هیئت این دسته گل رو برای #تشکر برات گرفتم...
✍ همسر شهید
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#مذهبیها_عاشقترند
#یادت_باشد
شما بر روزهای ما نسیم بهشت پاشیدید
🌹 اردیبهشت ۱۳۶۱ عملیات بیت المقدس ، یکی از رزمندگان حاضر در عملیات این تصویر را با دوربین شخصی خود به ثبت رسانده، وی درباره این عکس گفت نزدیک ظهر بود، رزمندها در حال استراحت بودند از دور متوجه این صحنه شدم و بدون آنکه این دو شهید متوجه شوند از آنها عکس گرفتم “ شهید ملاسلیمانی”فرماندهی گردان فتح در بین بچه ها خیلی محبوبیت داشت، برای استراحت سرش را روی پای شهید احمدی گذاشته بود، خیلی صحنه زیبای بود که برای ثبت عکس جلو رفتم این دو شهید هیچ نسبتی با همدیگر ندارند، صمیمت بین این دو در این عکس خیلی زیباست و همیشه من را متاثر می کند
هر دو در عملیات بیت المقدس به شهادت رسیدند 🌹
#رفاقت_تا_شهادت
#تلنگر
از گمنامی نترس از اينكه اسم و رسمی نداری، از كارهای كرده ات به نام ديگری، از بی تفاوت بودن ادم ها ،از تنهایی ات در عين شلوغی ها غمگين مباش كه گمنامی اولين گام برای رسيدن به شهادت است 🌹
امام علی عليه السلام: إنَّ في الخُمولِ لَراحَةً: به راستی كه آسايش در گمنامی است.
گمنامی بجوييد بگذاريد مردم درمورد آنچه كه واقعا هستيد جور ديگری فكر كنند.
#شهید_گمنام
کانال کمیل
شهدا یه تیپی زدن که خدا نگاهشون کرد! دنبال این بودن که خوشگل خوشگلا یوسف زهرا امام زمان نگاشون کنه
مذهبی بودن و عاشق شهادت و شهدا بودن فقط مخصوص کسایی نیست،که لباس یقه آخوندی و شلوار پارچه ای میپوشن،
داریم شهدایی با تیپ امروزی
نباید از روی تیپ قضاوت کرد
خداوند اهل دل را برمی گزیند...
#شهید_مدافع_حرم_بابک_نوری
#رفیق_شهید
کانال کمیل
اتفاقی آمده بود سنگر ما؛ سرظهر، نماز خواندیم برای ناهار هم نگهش داشتیم چند قوطی تن ماهی را باز کردی
#من_يك_بسيجى_ام
🌷ناراحتی کتف، مزاحمی دائمی برای آقا مهدی بود. جایی که قبلاً مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. روی این حساب نمی توانست بارهای سنگین بلند کند. یک روز تصمیم می گیرد برای سرکشی و اطلاع از کمبودهای انبار بازدید به عمل آورد. مسئول انبار، حاج امراله بود. پيرمردی با لباس سفید و چهره ای گشاده.
🌷وقتی آقا مهدی به آن قسمت می رسد حاج امراله و هشت بسیجی جوان در حال خالی کردن بار کامیون بودند که تازه از راه رسیده و اذوقه آورده بود. حاج امراله که مهدی را از روی قیافه نمی شناخت، وقتی می بیند ایشان در کناری ایستاده و آنها را تماشا می کند، داد می زند: جوان.... چرا همینطور کناری ایستاده ای و بِرو بِر ما را نگاه می کنی؟! تا حالا ندیده ای از کامیون بار خالی کنند؟ بیا بابا بیا این گونی ها را تا انبار ببر. آمده ای اینجا که کار کنی. یادت باشد.از حالا تا هر وقت که من بگویم باید پا به پاى این هشت نفر اين بارها را خالی کنی فهمیدی؟!!
🌷....و آقا مهدی با معصومیتی صمیمی پاسخ مى دهد: بله.... چشم. با آنكه حمل گونیهایی به آن سنگینی روی کتف مجروح بسیار مشکل بود، اقا مهدی بدون اینکه حتی ناله ای کند چابک و تند گونی ها را خالی می کند. نزدیکیهای ظهر، طیب برای دادن آمار به حاج امراله به آنجا می آيد. بعد از سلام و احوالپرسى حاج امراله می گوید: یک بسیجی پُر کار امروز به ما کمک می کند. نمی دانم از کدام قسمت است. می خواهم بروم و از پرسنلى بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند. طیب مى پرسد: حاج امراله کدام بسیجی؟ و حاج امراله اقا مهدی را نشان می دهد.
🌷طیب متعجب می شود و به سرعت به طرف آقا مهدی می دود و گونی را از روی شانه های او بر می دارد و بعد با ناراحتی به حاج امراله می گوید: هیچ می دانی این شخص کیست؟ این آقا مهدی است. آقا مهدی باکری، فرمانده لشکرمان. حاج امراله و هشت بسیجی دیگر با تعجبی بغض آلود جلو می آيند و آقا مهدی بدون اینکه بگذارد آنها حرفی بزنند صورتشان را می بوسد و می گوید: حاج امراله.... من یک بسیجی ام.
🌹خاطره اى به ياد سردار جاويدالاثر شهيد مهدى باكرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
أَلَا وَ إِنَّ الْيَوْمَ الْمِضْمَارَ
وَ غَداً السِّبَاقَ وَ السَّبْقَةُ الْجَنَّةُ
وَ الْغَايَةُ النَّار ...
#آگاه_باشید!
امروز روز تمرین و آمادگی !
و فردا روز #مسابقه است !
پاداش برندگان ، بهشت ...
و کیفر عقب ماندگان آتش است ...
نهج البلاغه خطبه 28
#آماده_شویم
#آخرت_در_پیش_است
#عقب_نمانیم ...
فکر به حسرت های آخرت ...
می کُشد آدم را ...