کانال کمیل
خواهر شهید دهقان از برادرش میگوید: 🔹"دفعههای آخر در ارتباطات تلفنی، خیلی غُر میزد از اینکه خسته
🌸مادر شهید دهقان:
🌷جدای اینکه آیه قرآن میفرماید :
"شهدا زندهاند"
ولی من حضورش را با تمام وجودم احساس میکنم.
🌷آنقدر عشق و علاقهای بین من و محمدرضا بود که اگر محمدرضا به هر شکلی به غیر از شهادت از این دنیا میرفت به خانواده گفته بودم که من را هم باید همراه محمدرضا دفن کنید
و کسی بودم که شاید به مراسم هفتم محمدرضا هم نمیرسیدم
🌷اما حالا این مقام شهادت یک مقام عظیمی است که باعث شده ما آرامش داشته باشیم.
🌷هر موقع که دلتنگش میشویم پیش ما میآید و بوی عطر خاصی را که استفاده میکرد را استشمام میکنیم.
🌷بارها شده هیچ کس در خانه نبوده و وقتی وارد خانه شدیم متوجه شدیم که بوی عطر محمدرضا در خانه است,
حتی یکبار من از سرکار به خانه آمدم و اینقدر بوی عطرش زیاد بود که با تعجب رفتم و تلفن را برداشتم که به شوهرم زنگ بزنم وقتی تلفن را برداشتم دیدم خود تلفن بوی عطر میدهد و برایم خیلی عجیب بود.
🌷مجلس شهید رسول خلیلی که از ما دعوت کرده بودند و رفته بودیم, من اصلا طاقت نداشتم در این مجلس بنشینم و آنقدر از محمدرضا و رسول صحبت کردند که حالم خیلی بد شد. همین که نیت کردم بلند شوم یک لحظه بوی عطر محمدرضا آمد و کنار من صندلی خالی بود و احساس کردم محمدرضا کنار من نشسته که حتی برخورد شانههایش را احساس کردم.
🌷در خانه مدام احساسش میکنیم و با او حرف میزنیم صبح که دلم برایش تنگ میشود و گریه میکنم شب به خوابم میآید و من را دعوا میکند و میگوید «برای چه ناراحتی»؟
🌷از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمیگفت و دوستش که در سوریه با او بود از جواب دادن طفره میرفت. هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود، در شب شهادت امام رضا علیهالسلام، حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمد و به صورت واضح میگفت: «فلانی را اینقدر سوالپیچ نکن وقتی سوال میکنی اون غصه میخوره, دوست داری نحوه شهادت منو بدونی من بهت میگم».
🌷و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید.
🌷دقیقا ساعت یک ربع به ۷ شب، در عملیات العیس در حومه حلب مورد اصابت گلوله مستقیم توپ ۲۳ قرار گرفته و از ناحیه سر و گردن زخمی و قسمت چپ بدن او از بین رفته بود که حتی فرماندهانش میگفتند از بین آن ۴ شهید یگان فاتحین، نحوه شهادت محمدرضا از همه دلخراشتر بود و آن ۳ شهید دیگر با ترکشهای این گلولهای که به محمدرضا خورده بود شهید شده بودند.
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری_مدافع_حرم
5_6070873235660998065.mp3
5.07M
@salambarebrahimm
💢این مملکت امام زمانیه...
♦️خاطره حاج حسین یکتا از حضور در خلیج فارس و آمریکایی ها!!
🌷شهید #محمد_عبداللهی🌷
هر جا هرکاری بود، محمد بدون آنکه مسوولیتی داشته باشد و یا اظهار خستگی کند، به دنبال انجام آن میرفت و میگفت: #کار_نباید_روی_زمین_بماند.
خط قرمز محمد ولایت بود و میگفت: آقا نباید ناراحت شود، آقا که نمیتواند مستقیم بگوید، ما سربازیم؛ #سرباز_باید_جلو_بیاید. فرمانده باید فرماندهی کند.
شادی روحش #صلوات
🌷 شهید #حاج_عبدالله_نوریان🌷
در عملیات والفجر 4 ، در دشت شیلر میخواستیم یک مین قمقمهای را منفجر کنیم، اما نه خنثی میشد و نه منفجر؛ حاج عبدالله آمد و گفتیم: «نمیشود این را کاری کرد»
او بسم الله الرحمن الرحیم گفت، همان کارهای مرا انجام داد و مین ترکید؛ حاج عبدالله گفت: #شما_بگویید_بسماللهالرحمنالرحیم_کار_درست_میشود.
📚روز سوم
شادی روحش #صلوات
💠شهردار جبهه
در جبهه هر فرد به مدت ۲۴ ساعت، شهردار یا خادم الحسین بود و مسئولیت تهیه ی غذا و مخلفات آن را و همچنین انداختن و جمع کردن سفره، شستن ظروف صبحانه، نهار و شام را بر عهده می گرفت ….
البته بچه های دیگر در پهن کردن سفره، چیدن لوازم، آوردن خوراکی ها و جمع کردن و نظافت وسایل کمک می کردند.
وقتی قرار بود خودشان غذا درست کنند، یکی می پرسید: «برادرا! چی میل دارید؟» و اگر قرار می شد سبزی پلو باشد، دو نفر کارشناس سبزی بیابانی به سراغ سبزی میرفتند. یکی دو نفر هم به دنبال هیزم میرفتند و آشپز و همدستانش هم مشغول پخت و پز می شدند
چنان چه شهردار در نوبت وظیفه اش خوب عمل می کرد و سلیقه به خرج می داد، مرتب برای سلامتی اش صلوات می فرستادند و از او میخواستند در پُستش باقی بماند. گاهی این رفتار را برای برادری که خوب از عهدهی کار برنیامده بود انجام می دادند تا در این کار استاد شود و با او شوخی می کردند که «ننه چرا غذا سرد است؟» چرا غذا کم نمک است و از این حرف ها…
#قاسم_خمینی_می_شوم....
🌷گریه می کرد و اصرار داشت که به جبهه برود. پدرش گفت: تو هنوز بچه ای! جبهه هم جای بازی نیست که تو می خواهی بروى!! حسن گفت: مگر کربلا قاسم نداشت؟ من هم قاسم می شوم.
🌹 به ياد شهید نوجوان حسن یزدانى
❌ پيرمرد هاى مسئول حواستون هست كه صندلى رياستتون با خون جوونها و نوجوونها شسته شده!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#ماجراى_تكان_دهنده_ى_پدر_و_پسر....!!
🌷روز عید قربان بود! بعد از خواندن نماز عید، انجام دادن باقی اعمال با بچه ها تصمیم گرفتیم که یه سری به بهشت زهرا بزنیم! پشت موتورها نشستیم و هرکدوم دو ترك راهی شدیم! به اونجا که رسیدیم بعد زیارت قبور دوست و آشنا، کم کم راهی پاتوقمون یعنی گلزار شهدا شدیم.
🌷بچه ها داشتن جلو جلو می رفتن و من که یه خورده پام درد می كرد آروم آروم پشت اونها
راه می رفتم. همینطور که از بين قبرها داشتم مى گذشتم یه دفعه صدای ناله ی عجیبی شنیدم! با اینکه مى دونستم صدای این نوع ناله ها توی گلزار شهدا عادیه ولی این گریه بدجوری فکرم رو مشغول کرده بود!
🌷از بين یادبود و تابلو و درخت و قبرها که رد شدم، دیدم یه پیرمرد با کت سورمه ای و
یک کلاه نمدی به سرش، داشت با یه صدای عجیبی گریه مى كرد! طاقت نیاوردم و رفتم جلو گفتم: پدر جان! خوبیت نداره روز عیدی آدم اینطور گریه کنه! بخند مؤمن! بخند! یه خورده که از صحبتم گذشت، دیدم هیچ تغییری حاصل نشد که هیچ، تازه صدای ناله های پیرمرد بلندتر و جانسوزتر هم شد!
🌷رفتم و کنارش نشستم و گفتم: پدر جان! اولین باره میای گلزار شهدا؟ جوابی نداد و بعد من گفتم: من هم هر وقت میام همینطوری دلتنگ می شم! اما امروز فرق می كنه پدرم! امروز عید قربانه خوبیت نداره! صدای ناله مرد بیشتر شد انگار هر وقت من از واژه ی قربان استفاده مى كردم پیرمرد دلتنگتر مى شد!
🌷همینطور که نشسته بودم و نمى دونستم چطور آرومش کنم، چشمم به کارت بنیاد شهیدش افتاد که توی کیسه ی پلاستیکی کناره دستش بود! دقت کردم دیدم اسمش ابراهیمه! شصتم خبر دار شد که پدر شهیده! پیش خودم گفتم: حالا بهتر شد حداقل مى دونم پدر شهیده و راحتتر می تونم آرومش کنم!
🌷....برگشتم از روی سنگ قبر نگاه کنم ببینم که اسم شهیدش چیه که حداقل با صحبت کردن آرومش کنم! بعد همین که نگاهم به سنگ قبر افتاد خشکم زد! روی سنگ قبر نوشته بود: شهید اسماعیل قربانی، فرزندِ ابراهیم! پدر در سالروز شهادت پسرش به دیدنش اومده بود! تازه دوهزاریم افتاد که پدر چرا اینقدر بی تابی مى كرد....!
❌❌ هميشه اين ابراهيم ها بودن كه؛ اسماعيل هاشون رو براى قربانى به مسلخ عشق بردن. چقدر حواسمون به ابراهيم هاى زمانمون هست؟!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#هادى_هادى_بود!!
🌷حکم انفصال از خدمت را که دستم دید پرسید: «جریان چیه؟» گفتم: «از نیروهای تربیت بدنی گزارش رسیده که رئیس یکی از فدراسیون ها با قیافه زننده سر کار میاد؛ با کارمندهای خانم برخوردهای نامناسبی داره، مواضعش مخالف انقلابه و خانمش بی حجابه! الان هم دارم حکم انفصال از خدمتشو رد می کنم شورای انقلاب.»
🌷با اصرار ابراهیم رفتیم برای تحقیق. همه چیز طبق گزارش ها بود، ولی ابراهیم نظر دیگری داشت؛ گفت: «باید باهاش حرف بزنیم.» رفتیم در خانه اش و ابراهیم شروع به صحبت کرد. از برخوردهای نامناسب با خانم ها گفت و از حجاب همسرش، از خون شهدا گفت و از اهداف انقلاب. آنقدر زیبا حرف می زد که من هم متاثر شدم.
🌷ابراهیم همان جا حکم انفصال از خدمت را پاره کرد تا مطمئن شوم با امر به معروف و نهی از منکر می شه افراد رو اصلاح کرد. یکی دو ماه نگذشته بود که از فدراسیون خبر رسید: «جناب رئیس بسیار تغییر کرده. اخلاق و رفتارش در اداره خیلی عوض شده، حتی خانمش با حجاب به محل کار مراجعه می کنه.»
🌹 به ياد فرمانده شهيد ابراهيم هادى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
فرمانده و مداح
شهید #مسعود_ملا🌷
فرازی ازوصیتنامه
"پروردگارا !
هم جراحت هم اسارت و هم شهادت را روزی من کن و نگذار شرمنده مولایمان سیدالشهدا(ع) بشوم..."
نحوه شهادت
در تنگه ابوغریب گردان عمار با دو تیپ زرهی عراق درگیر شد.
گروهان مسعود ملا محاصره شدند و مسعود تعدادی از نیروهایش را عقب فرستاد، خود مسعود با یک سری از بچهها ماندند وسط عراقیها و نبرد تن به تن.
در میان این درگیری عراقیها مسعود را بستن به رگبار و پهلو و سینهاش زخمی شد و بعد اسارت.
دشمن بعثی ملعون دستهای مسعود ملا رو بست پشت نفربر و در حالی که مسعود زنده بود و فریاد یازینب(س) یازینب(س) داشت تا سه راهی فکه کشاندند و بعد آرزوی سوم مسعود محقق شد.
دشمن بعثی ملعون در حالی که مسعود ملا، بر لب فریاد یا حسین(ع) یا حسین(ع) داشت؛ دورهاش کردند و سر از بدن، آنهم از قفا جدا کردند.
راوی آزادهی جانباز مهدی سیفی
فرمانده و مداح دلسوخته،
گردان خط شکن عمار؛ لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص)
#حجاب
🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷
معلم جدید بی حجاب بود.
مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
خانم معلم آمد سراغش.
دستش را انداخت زیر چانه اش که
سرت را بالا بگیر ببینم
چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد.
از کلاس بیرون زد، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
خونه که رسید گفت:دیگه نمیخوام برم هنرستان.
آخه برای چی؟؟؟
معلم ها بی حجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست، میخوام برم قم ، حوزه .
می خوام #چراغ باشم.
بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم؟!
بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بده، حتما پدر خوبی می شی و بچه های خوبی تربیت می کنی، مثل خودت.
بهم گفت:
می دونی چیه دایی؟!
شهدا #چراغ اند. چراغ راه تو تاریکی امروز.
دایی من می خوام چراغ باشم.
راوی: دایی شهید
#شهید_حسین_ولایتی_فر
شهید ترور اهواز
شادی روح شهدا #صلوات