کانال کمیل
اى ڪاش تمـام هفتہ یادت بودیم بیگانہ زخویش و آشنایت بودیم حیف است فقط جمعہ تو را یاد ڪنیم اى ڪاش
یکبار به عشق تو سحر پا نشدیم
از ترس شکم همه سحر خیز شدیم😔
#بهنامحرمآلرژیداشتــ!
رفتم پیش ابراهیم هنوز متوجه حضور من نشده بود ....!"
گفتم : چیکار میکنی داش ابرام؟
تا متوجه من شد از جا پرید و گفت:هیچی چیزی نیست
گفتم : باید بگی برای چی سوزن زدی پشت چشاتـ😮 مکثی کرد و خیلی آهسته گفتـــ: سزای چشمی که به نامحرم بیفته همینه....😇
ابراهیم به زن نامحرم آلرژی داشت!
حتی برای صحبت با
{زن نامحرمبستگان} سرش را بالا نمیگرفتــ....
🌻 شهید ابراهیم هادی🌻
🌸 شادی روحش صلوات🌸
@SALAMbarEbrahimm
جزء هفدهم(@Iran_Iran).mp3
3.8M
@salambarebrahimm
💠جزء هفدهم قرآن کریم
به روش تندخوانی (تحدیر)
با صدای استاد #معتز_آقايی
کانال کمیل
اى ڪاش تمـام هفتہ یادت بودیم بیگانہ زخویش و آشنایت بودیم حیف است فقط جمعہ تو را یاد ڪنیم اى ڪاش
@Salambarebrahimm
گویا هیچ کسی طالب دیدار تو نیست.
اصلا انگار کسی عاشق و بیمار تو نیست.
همه مشغول خودو کار خودو یار خودنند.
مدعی هست فراوان و کسی یار تو نیست...
#خاطرات_شهدا
💠چند تا از بچه ها، کنار آب جمع شده بودند. یکیشان، برای تفریح، تیراندازی می کرد توی آب. زین الدین سر رسید و گفت «این تیرها، بیت الماله. حرومش نکنین. »‼️
جواب داد «به شما چه⁉️» و با دست هلش داد.
زین الدین که رفت، صادقی آمد و
پرسید «چی شده؟» بعد گفت«می دونی کی رو هل دادی اخوی⁉️»
دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که جوابش را داده بود «مهم نیس.❕ من فقط امر به معروف کردم گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته. »
@SALAMBAREBRAHIMM
💠یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 56
هدایت شده از منتقل شد
4_5999225991388463755.mp3
2.88M
تک احساسی امام_زمان(عج)
امام زمان امیر جنان
ستاره شب ها شه رمضان
مهدی اکبری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شما #رفیق_شهید داری؟
🌹 بین شهداء یک رفیق پیداکنید، بعد باهاش مناجات کنید، براش هدیه بفرستید...شهداء خیلی کارها میتونند بکنند، اصلا شهید #زنده ست.
@SALAMbarEbrahimm
#سیره_شهدا
@salambarebrahimm
💠مملکت باکری می خواهد
رسیدیم به #دژبانی لشکر عاشورا. دژبانیی که به دستور [مهدی] باکری برپا شده بود. دژبان آمد پای ماشین و گفت «آقا نمیشود بروید.»
گفتیم «برای عبور از این جاده چه چیزی باید داشته باشیم؟»
با همان لهجه #ترکی گفت: «برگه تردّد.»
باکری هم درآمد که «من باکری هستم.»
گفت: «شما باکری باش. به من گفتهاند امضای باکری. من فقط امضای باکری را میشناسم.»
هر کاری کردیم، دژبان نگذاشت وارد جاده شویم. باکری گفت: «خُب همین الآن امضا میکنم.»
گفت: «نه؛ باید بروید #قرارگاه برگه بگیرید و بیاورید.»
باکری خوشش آمد. پیاده شد و صورتش را بوسید و گفت: «خُب، حالا که نمیگذاری برویم، ما هم برمی گردیم.»
خاطرات سردار #جعفر_جهروتیزاده