eitaa logo
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
722 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5هزار ویدیو
115 فایل
📍تحت مدیریت تر‌ک اوشاخلاری پارس آبادمغان😁 - کپۍ؟ حلالت‌ رفیق😉! https://harfeto.timefriend.net/17250461676885
مشاهده در ایتا
دانلود
رفقااا رمان جدید داریم😍😘
😈دام شیطان😈 🎬 به نام خدا (اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم) پناه می‌برم به خدا از شرّ شیطان رانده شده از شرّ جنّیان شیطان صفت و از شرّ آدمیان ابلیس گونه من (هما) تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم. پدرم آقا محسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیار زحمت‌کش ,که از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدن من دریغ نکرده و مادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیار باایمان و مهربان که تمام زندگیش را به پای همسر و فرزندش می‌ریزد. نزدیک سی سال است از ازدوجشان می‌گذرد ,هشت سال اول زندگی‌شان بچه دار نمی‌شوند و با هزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ,من قدم به این کره‌ی خاکی می‌گذارم, تا خوشبختی‌شان تکمیل شود. پدرم نامم را هما می‌گذارد چون معتقد است من همای سعادتی هستم که بر بام خانه‌شان فرود آمده‌ام وبی‌خبر از این‌که این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای شوم بدبختیشان را رقم می‌زند.... در چهره و صورت به قول اقوام و دوستان ,زیبایی خاصی دارم، شاید همین چهره‌ی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید سوم راهنمایی بودم که پای خواستگارها به خانه‌مان باز شود. کم پیش می‌آید درجمعی حاضر بشوم, یا در مجلسی دعوت شوم و پشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را نداشته باشم. الان سال دوم دانشگاه رشته‌ی دندان پزشکی هستم. پدرومادرم ,انسان‌های فهمیده‌ای هستند و مرا در انتخاب همسر آزاد گذاشته‌اند . اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلاتم هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه و افتخاری بزرگ برای پدر و مادر دلسوزم باشم. اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته و باایمان هستم تا مرا به کمال برساند. به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم. یکی از دوستانم به نام سمیرا پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرآمد تمام نوازندگان است. ازاین پیشنهاد بی‌نهایت خوشحال شدم. به خانه که رسیدم برای مادرم تعریف کردم ،ایشان هم که از علاقه‌ی من به این ساز خبر داشت ، گفت:من مخالفتی ندارم . اما نظر نهایی من همان نظر پدرت است. شب با پدر صحبت کردم,ایشان هم مخالف کلاس رفتنم نبودند... که ای کاش مخالفت می‌کردند و نمی‌گذاشتند پایم به خانه‌ی شیطان باز شود ... فردا ی آن روز با سمیرا رفتیم برای ثبت نام. دختر خانمی که آن‌جا بود گفت : کلاس‌های ترم جدید از اول هفته‌ی آینده شروع می‌شوند. لطفاً شنبه تشریف بیاورید.... نمی‌دانم دو حس متناقض درونم می‌جوشید یکی منعم می‌کرد ودیگری تحریکم می‌کرد ..... اما علاقه‌ی زیادم به این ساز ، شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس، لحظه شماری می‌کردم .... ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ 🌸🌸 ‎‌
گردان فاتح خیبر 🇵🇸
😈دام شیطان😈 #قسمت_اول 🎬 به نام خدا (اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم)
😈 🎬 امروز شنبه بود . طرف صبح رفتم دانشگاه....الانم آماده میشم تا سمیرابیاد دنبالم با هم بریم کلاس گیتار.... زنگ در را زدن. _مامان !کارنداری من دارم میرم. _:خدابه همراهت,مراقب خودت باش,عزیزم. سمیرا با ماشین خودش اومد دنبالم و تا خود کلاس از استاد و کارش تعریف کرد. خیلی مشتاق بودم ببینمش. وارد کلاس شدیم . ده ,دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود. باسمیرا ردیف آخر نشستیم. بعداز ده دقیقه استاد تشریفشون رو آوردند. _من، بیژن سلمانی هستم ،خوشبختم که در کنار شما هستم ،امیدوارم اوقات خوشی را در معیت هم سپری کنیم. بعد,همه ی هنرجوها خودشون رو معرفی کردند.اکثراً تو رنج سنی خودم بودند. استاد هم بهش میومد حدود ۴۵ ، ۴۶ داشته باشه ...چشماش خیلی ترسناک بود ، وقتی نگاهت می‌کرد انگار تمام اسرار درونت را می‌دید .نگاهش تا عمق وجودم رامی‌سوزاند. خصوصاً وقتی خیره به آدم نگاه می‌کرد یه جور دلشوره میافتاد به جونم. یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم... وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند.به جان مادرم من آتیش را دیدم.... همون موقع اینقد ترسیده بودم، پیش خودم گفتم محاله دیگه ادامه بدم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب و ترسناک بزارم. میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون ،اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه، استاد روش را کرد به من و گفت:الان وقت بیرون رفتن نیست خانم، صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه !!!... واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱 از ترس قلبم داشت میومد تودهنم، رعشه گرفته بودم. سمیرا بهم گفت:چت شد یکدفعه؟ باهمون حالم گفتم:هیس ، بزاربعدازکلاس بهت میگم... بالاخره تموم شد،هول هولکی چادرم را مرتب کردم که برم بااینکه بچه ها دور استاد را گرفته بودند، اما ازهمون پشت صدازد: خانوم هما سعادت، صبر کنید... بازم شوکه شدم برگشتم طرفش . یک خنده ی کریه کرد و گفت:شما دفعه‌ی بعدی هم میاین کلاس. فکر نیامدن را از سرتون به در کنید. درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا واااای خدای من ، این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟ تمام بدنم یخ کرده بود، مغزم کارنمی‌کرد.... ... ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌
📿 شھیدآۅینے‌مے‌گفٺ: باݪے‌نمیخواھم... این‌پوٺین‌ھاے‌كھنہ‌ھم‌میٺواند مࢪابہ‌آسمانھاببࢪد . . من‌ھم‌باݪی‌نمیخواھم... بے‌شڪ‌با'ݘادࢪم'ھم‌مێ‌توانم‌مسافرِ‌ آسمانھاباشم:)) چادࢪِ من،باݪ‌پࢪوازمـن‌است...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🖇📺•
「📺🖇•••」 .⭑ ‏قامتِ‌دین‌راست‌خواهدماند تاوقتۍ‌ڪه‌سـروهـا؛ روبرویِ‌یکه‌تازےتـبرمی‌ایستند.! .⭑ 🖇📺¦➺ •ــــــــــــــــــــ••ــــــــــــــــــــ•