خدا از هرچه بگذرد،
ازحق الناسنمیگذردحواسمانباشد:
ﺑﺎ " ﺯباﻥ " میشود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ " ﺯباﻥ " میشود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ
ﺑﺎ " ﺯباﻥ " میشود ﺍﯾﺮﺍﺩ ﮔﺮﻓﺖ
با " ﺯباﻥ " میشود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ
با " ﺯباﻥ " میشود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ
با " ﺯباﻥ " میشود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ
با " ﺯباﻥ " میشود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ
ﺑﺎ " ﺯباﻥ " میشود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ
ﺑﺎ " ﺯباﻥ " میشود جدایی انداخت
با " زبان " میشود آشتی داد
با " زبان " میشود آتش زد
با " زبان " میشود آتش را خاموش کرد ...
حواسمان به دل و زبانمان باشد: "آلوده اش نکنیم"
"غیبت نکنیم
#حق_الناس
#تلنگر
#ادمین_بانوی_گمنام
حاجآقادانشمندمیگفتن↯
یہجوونےاومدپیشمنبدنشمیلرزید؛
شرو؏ڪردبہحرفزدن:
گفتخوابامامزمانرودیدم!
میگفتخواببودمصداۍ آیفونتصویریخونہاومد؛
رفتمجلوۍدردیدمتصویرھیہ#سیدھ!!
جوابدادمگفتمشما؟!
گفتمن#سیدمهدیام
راهممیدیخونٺ!!؟
گفتمآقاقربونتبرمیہ#چندلحظہ
سریعشرو؏ڪردمبہجمعڪردنِ
ماهواره،پاسور،هرچیزےڪہ
ازنظرامامزمان#خوبنیست!
رفتمجلوۍآیفوندیدمنیسٺـ💔'
دویدمتوڪوچہ
دیدمآقادارھ#میره
همینڪهمیرفٺیہلحظہبرگشت!
#اشڪ توچشاشودیدم💔😭'!
میگفت:خدایا...
مندرتڪتڪخونہهاروزدم..
ولےهیچڪسمنوراهمنداد🚶🏾♂
#تلنگر
#ادمین_بانوی_گمنام
• نانسنگڪگرفتہبودیم🥖
• ومےآمدیمطرفخوابگاه.🛏
• چندتاسنگبہنانهاچسبیدهبود.
• مصطفےڪندشانوبرگشتسمتنانوایـے.🚶🏻
• مےگفت:بچہڪہبودم،
• یہبارنونسنگکخریدم،
• سنگهاشروخوبجدانڪردهبودم؛☹️
• بهشچسبیدهبود. خونہڪہرسیدم،
• بابامسنگهاروجداڪردداددستم،
• گفتبروبدهبہشاطر. 🌱
• نونواهابابتایناپولمیدن
#شہید_مصطفے_احمدےروشن♥️
#خاطرات_شهدا
#ادمین_بانوی_گمنام
【🥀💔】
-دـٰانلـودیِہرِفـٰآقَتایـنطـور؎..(:🖐🏿!
#رفیقونه🌿
#حاج_قاسم
#ادمین_بانوی_گمنام
_هَمِہگویَندبِہاَنگُشٺِاِشـٰآرِھ
مَگَراینعـٰآشِقِدِلسوخٺِہاَربـٰآبنَدارَد؟!
#ریحانه_الحسین
#ادمین_بانوی_گمنام
⟮ #پایان_فعالیت ⟯🗒🌿
⎠•|اُمیـد واریـم استفاده کرده باشیـد !.🕊🌿
⎠•| ممنون که همراهمون بودید!.🕊🌿
⎠•| در پناه حق!.🕊🌿-.⎛
⎠~| یاعلی مدد!.🕊🌿.-⎛
•#الهم_عجل_لویک_الفرج •🕊🌿!.
پایان فعالیت #ادمین_بانوی_گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⟮ #چادرانه ⟯🗒🌿
شهدا چشم امید بھِ
پارچھ مشکے تو بستهـ اند
کھ خون بهاۍِ آنھاست . . !🌱'
#ادمین_بانوی_گمنام
#تولیدمحتوا🦋
#کپیباذکرصلوات
🌷💚🌷💚بِسم رَبّ العِشق 🌷💚🌷💚
#رمان_مذهبی
#رمان_حانیه
نویسنـده: حوࢪیـٰاシ💛
هر روز : ۴ پارت
#رمان_حانیه_بخش_چهارده
■کانال مارا به دوستان خودمعرفی کنید👇
🇮🇷
╔══❖•° 🌸 °•❖══╗
@Banoo_Behesht
╚══❖•° 🌸 °•❖══╝
❃- - - - - - - -🌸- - - - - - - -❃
'بہنامـنور'
#رمانحانیه📻
#part67
داشت لقمه ی نان و پنیری که زینب برایش درست کرده بود را می خورد که تلفنش زنگ خورد، لقمه را روی بشقاب گذاشت و از جا بلند شد. تلفنش را از روی رادیو روی طاقچه برداشت و پاسخ داد.
- بله؟
- سلام آقای افتخاری؛ مجتبی هستم.
لقمه در دهانش را قورت داد و لبخند زد.
- سلام آقا مجتبی! چی شد؟ کار ما رو جور کردی داداش؟
- بله، بیاین ماشین تون رو تحویل بگیرین.
هادی حیرت زده گفت: یعنی واقعا الان آماده است؟
- بله دیگه، وقتی پول نقد باشه همه چی به همین سرعت آماده می شه.
و سپس صدای تک خنده اش بلند شد.
هادی مشتاق پرسید: ماشین صفره صفره دیگه، آره؟
- بله داداش، فقط زود بیا که من کلی کار دارم.
از سرایداری بیرون زد و گفت: باشه، باشه، من الان خودم رو می رسونم...
بعد از اینکه تماس را قطع کرد، کفش هایش را پوشید و تا خواست برود، نگاهش به زینب و چند دختر خانم چادری که در حیاط مسجد داشتند، حرف می زدند افتاد. موبایلش را در جیبش گذاشت و تا خواست از کنار آنها رد بشود، زینب صدایش زد.
- کجا میری داداش؟
بدون اینکه سرش را بلند کند پاسخ داد: میرم جایی کار دارم، زود میام!
دوباره یک قدم بر نداشته بود، صدای زینب بلند شد.
- مگه قرار نبود امروز با خادم های مسجد صحبت کنی؟
ایستاد، برگشت و این بار سرش را بلند کرد و به زینب نگاه کرد.
- امروز؟!
زینب سر تکان داد، متوجه خوشحالی هادی شده بود و همین خوشحالش کرده بود. هادی خواست چیزی بگوید که ناخودآگاه نگاهش به غزاله افتاد، نگاهش را از چهره ی او گذراند و گفت: بعد از نماز انشاءالله!
زینب پرسید: مطمئنی تا چند دقیقه دیگه کارت تموم میشه؟
هادی نفسش را بیرون فرستاد و سریع گفت: بعد از نماز مغرب منظورم بود!
و بعد بدون اینکه به زینب اجازه ی حرف زدن بدهد، از در مسجد بیرون آمد...
***
جلوی در جوشکاری ایستاده بود، با اشاره به آقای نوری گفت که به سمتش بیاید. نوری با روی گشاده با هادی سلام و احوالپرسی کرد. هادی با خوشحالی زیر پوستی گفت: اقا نوری، مهدی رو صداش میکنی یه لحظه بیاد؟
نوری نگاهش به پژو پارس سفید پشت سر هادی انداخت و گفت: ماشین خریدی به سلامتی افتخاری؟
هادی خندید.
- مال ما که نیست، ولی خب... شما مهدی رو صدا میکنی بیاد؟
نوری روی شونۀ هادی زد و گفت: باشه...
و رفت. هادی برگشت و به ماشین نگاه کرد. ذوق زده شده بود و مدام پیش خودش از ماشین تعریف میکرد.
با صدای مهدی به سمتش برگشت، مهدی کنار در جوشکاری ایستاده بود و با قیافۀ پکری هادی را نگاه میکرد. هادی گفت: سلام بر متاهل تمیز!
مهدی که دیگر از این شوخی های هادی خندهاش نمی گرفت سرش را پایین انداخت و گفت: چی شده امروز اومدی اینجا؟
هادی چند قدم نزدیک شد و چشم هایش را ریز کرد.
- من نمیفهمم ریحانه خانوم چطوری تو رو با قیافۀ زارِت تحمل میکنه؟
مهدی حرفش را با چاشنی پوزخند زد.
- فعلا که خودش حالش از من خوشتر نیست...
هادی جدی شد و گفت: میگم ناامیدی کفره، مگه تو به خرجت میره؟
مهدی با صدای گرفته ای گفت: ناامید نیستم؛ ولی امیدوارم هم نیستم. حرفتو بزن، برای چی اومدی اینجا؟
هادی قیافۀ حق به جانبی به خودش گرفت.
- مشتُلُق بده تا خبرم رو بدم!
مهدی دستش را بالا اورد و رو به روی هادی گرفت.
- این دست؛ مو دیدی بکَن! من مشتلقم کجا بوده...
هادی دستش را روی بینی اش گذاشت و آهسته گفت: هیس! هیچی نگو!
برگشت و به ماشین اشاره کرد و ادامه داد: فقط اینو باش!
مهدی اخم کرد و گفت: خب که چی؟!
و با نگاه بی روح هادی مواجه شد، از آن نگاه پوکر هادی خندهاش گرفت.
- خب الان چه کار کنم من؟!
هادی با صدای بلند گفت: ماشین خریدم دیوونه!
مهدی دهانش باز ماند و نزدیک بود پس بیفتد.
- چی؟!
بھ قݪم: حوࢪیا🍬
#ادامہدارد...
❃- - - - - - - -🌸- - - - - - - -❃
'بہنامـنور'
#رمانحانیه📻
#part68
"سوگند"
صبح زود با محسن پیش روانشناس رفتیم، در راه کمی با هم حرف زدیم؛ من بحث درس و دانشگاهش را وسط کشیدم و او پاسخ سوالاتم را کوتاه می داد.
- میگم... یادمه بچه بودی بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتی، هنوز هم دوست داری؟
در حالی که نگاهش به رو به رو بود، لبخندی زد و گفت: چجوری هنوز یادت مونده؟
از لحنش صحبت کردنش خوشم آمد، همین حرفهای خلاصه ای که می زد و با من صحبت می کرد، دلم به یک چیزی گرم می شد...
برگشتم و با گستاخی تمام به صورتش زل زدم.
- خب... وقتی که اومدی خواستگاری، برای اینکه بیشتر بشناسمت به گذشته مراجعه کردم.
دیدم که لبخندش به جای آن که عمیق تر شود، مدام کم رنگ و کم رنگ می شد؛ نفس عمیقی کشید و ماشین را رو به رو ساختمانی متوقف کرد.
- فکر کنم همین جا باشه...
رو برگرداندم و نگاهم را از چهرهاش برداشتم؛ هنوز هم دلیل این بی توجهیها را نمی دانستم!
از ماشین که پیاده شد، من هم ناچاره پیاده شدم. وارد ساختمان شدیم، یک فضای آرام و در عین حال دلهره آور بود... شانه به شانه اش قدم برمیداشتم؛ وارد مطب دکتر شدیم، نسبتا شلوغ بود و جا برای نشستن روی صندلیها نبود. او به سمت منشی که گوشه ی اتاق نشسته بود رفت و من کنار گلدان بزرگ کنار در منتظرش ایستادم. بعد از چند ثانیه ی کوتاه دوباره به سمت من برگشت و رو به رویم ایستاد.
- میگه باید منتظر باشیم تا نوبتمون بشه.
نگاه سر سری به چهره اش انداختم و سر تکان دادم.
چون جلوی در و رو به روی من ایستاده بود مانع رفت و آمد شده بود، بخاطر همین بیشتر به من نزدیک شد، آنقدر نزدیک که صدای نفس های گرم و تپش قلبش را به وضوح میشنیدم.
بعد از چند دقیقه پرسید: خسته نشدین که؟ میخواین بریم تو ماشین بشینیم؟
آرام پاسخ دادم: نه، لازم نیست. همین جا منتظر میمونیم، الان نوبتمون میشه.
دوتا از صندلی های نزدیکمان که خالی شد، اشاره کرد که روی صندلی بنشینیم. روی صندلی ها نشستیم و باز هم منتظر... ربع ساعتی میشد که در مطب بودیم و هنوز نوبتمان نشده بود. خانم جوانی که کنار من نشسته بود از جایش بلند شد و چند ثانیۀ بعد خانم با جثۀ بزرگ کنار من جای گرفت.
- ببخشید خانم؟!
به سمتش برگشتم.
- بله.
به طرف محسن اشاره کرد و گفت: میشه یکم برین اون طرفتر؟
با مکث جواب دادم: باشه...
و سپس بیشتر به محسن نزدیک شدم. شانه ام درست کنار بازوی او قرار گرفته بود و این کمی من را معذب میکرد.
سرش را خم کرد و کنار گوشم گفت: اگر یک وقت دکتر پرسید که شجرنامه خانوادگی و این جور چیزها رو بگید، من اصلا بلد نیستم ها! خودتون یه جور حلش کنین.
در حالی که نگاهم به رو به رو بود، لب زدم: شما نگران نباشید من همه چی رو میدونم!
سر تکان داد و صاف نشست. در این فکر بودم که اگر کیفم را بین خودم و خانمی که کنارم نشسته بود، بگذارم تا تماس فیزیکی نداشته باشیم، آیا ناراحت میشود یا خیر... که صدای خانم منشی در اتاق پیچید: آقای ملکی؟
همزمان از جا بلند شدیم و به سمت خانم منشی رفتیم. منشی اشاره کرد که وارد اتاق دکتر شویم، من اول وارد اتاق شدم و او پشت سرم در را بست...
بھ قݪم: حوࢪیا🍬
#ادامہدارد...
❃- - - - - - - -🌸- - - - - - - -❃
'بہنامـنور'
#رمانحانیه📻
#part69
از ساختمان پزشکی بیرون زدیم، از خیابان عبور کردیم تا به ماشین برسیم. سوار ماشین که شدیم به من گفت: پس انشاءالله یکشنبه بریم آزمایشگاه...
خواستم چیزی بگویم، اما منصرف شدم و او بدون هیچ حرفی ماشین را روشن کرد و راه افتاد. یاد حرف های خانم دکتر افتادم: این اقا داماد هم معلوم میشه خیلی خجالتین! اولین باره دختر و پسری مثل شما میبینم که اینقدر خجالتی باشن!
یک حسی میگفت این نامش خجالت نیست، بلکه بی توجهی است! او نسبت به من بیتوجه است!
اما وجدانم چیز دیگری میگفت.
- اگر بی توجه بود که نه سلامی می کرد و نه حالت رو میپرسید!
با خودم کلنجار می رفتم.
- مگه هر کی با طرف مقابلش سلام احوالپرسی کنه یعنی اون فرد براش مهمه؟!
نفسم را بیرون فرستادم و نگاهم را از آن طرف شیشه گرفتم. حرفی در دلم مانده بود که نمی دانستم به زبان بیاورم یا نه؟...
تردید به دلم افتاده بود، دو دلی داشت دیوانهام می کرد! کلمات تا پشت لب هایم می آمدند، اما نیامده دوباره برمی گشتند. پشت یک چراغ قرمز که ایستادیم، فرصت را غنیمت شماردم و بالاخره سر صحبت را باز کردم: آقا محسن؟
خودم هم از آوردن نامش بر زبانم تعجب کرده بودم.
- بله؟
آب دهانم را قورت دادم و دستهایم را در هم قفل کردم.
- احساس میکنم نسبت به این موضوع بیخیال و بیتوجه هستی...
حتی برنگشت تا نگاهم کند، همانطور که داشت ماشین های رو به رو را نگاه می کرد گفت: منظورتون کدوم موضوعه؟
با خودم گفتم: باید خونسرد باشم! شاید نباید اینقدر تند برم! اگر قرار باشد که با هم ازدواج کنیم نباید انقدر زود نسبت به این مسائل حساس شوم!
گفتم: این ازدواج!
شهامت خاصی پیدا کرده بودم و محکم صحبت میکردم. زیر چشمی متوجه شدم که چقدر جا خورده است. فرصت حرف زدن به او ندادم و ادامه دادم: شما حتی اسم من هم به زبون نمیارین! طوری رفتار میکنین که انگار به زور میگن با من ازدواج کنین!
اینبار برگشت به نیم رخ من چشم دوخت، اما من نمی توانستم به صورتش نگاه کنم.
- توی این مدت از این بیتوجهی ها و حرف نزدنهاتون دلخور بودم، ولی هیچ نگفتم!
- دخترعمو من...
نذاشتم صحبت کند، چون واقعا عصبی بودم. خودم هم درست متوجه نمیشدم چرا الان به او این حرف ها را میزنم چرا سر یک فرصت مناسب صحبت نکنیم؟ اما انگار دلم انقدر پر بود که ناخودآگاه کلمات بر زبانم جاری میشد.
- ناسلامتی محرم شدیم تا بیشتر با هم صحبت کنیم؛ اما بیشتر صحبت نمیکنیم هیچ، مکالماتمون وقتی هم رو میبینیم فقط در حد یک سلام علیکه! شما حتی به من نگاه هم نمیکنید!
تا خواست جواب دهد، صدای بوق ماشین های پشت سرمان مانع شد چراغ راهنمایی سبز شده بود و ماشینهای جلوی ما در حال حرکت بودند، اما اعتنایی نکرد و هم چنان به من نگاه میکرد.
- این... این اسمش... بی توجهی نیست!
نگاهم به سمتش کشیده شد؛ هنوز صدای بوق ممتد ماشین ها میآمد. آب دهانش را قورت داد و تا خواست چیزی بگوید ناگهان صدای برخورد ماشین عقبی به ماشینمان بلند شد...
بھ قݪم: حوࢪیا🍬
#ادامہدارد...
❃- - - - - - - -🌸- - - - - - - -❃
'بہنامـنور'
#رمانحانیه📻
#part70
با عجله از ماشین پیاده شد، من هم در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. یک نگاه به چراغ صندوق عقب ماشین و یک نگاه به راننده ماشین عقبی که همچنان در اتومبیل خود بود، کرد.
- جناب زدی ماشین رو داغون کردی ها!
راننده شاکی از ماشینش پیاده شد و شروع کرد به داد و فریاد کردن.
- مردک! مگه نمی بینی چراغ سبز شده؟!
محسن چند قدم به او نزدیک شد.
- چراغ سبز شد باشه، شما صبر نداری؟!
مرد جوان عصبی تر شد که آمد و محکم محسن را به عقب هل داد و او به صندوق عقب ماشین خورد.
- نه ندارم، مشکلیه؟! ملت دیگه عشق بازی هاشون رو پشت چراغ قرمز می کنن!
ترسیده بودم و نفس هایم به شماره افتاده بود. عده ای از ماشین هایشان پیاده شده بودند و دورمان حلقه زده بودند. به سمت محسن دوید و گفتم: محسن ولش کن، بیا بریم!
دیدم که خم شده است و یک دستش را به زانو گرفته است، خودم را بالای سرش رساندم و خم شدم تا صورتش را ببینم.
- حالت خوبه؟
بدون اینکه جواب من را بدهد ناگهان به سمت آن راننده اوج گرفت، یقه لباس او را در دستانش گرفته بود و داد می زد.
- حرف دهنتو بفهم بی ناموس!
راننده هم کوتاه نیامد و دوباره صدایش بلند شد.
- یقه مو ول کن وحشی!
گریه ام گرفته بود و صدای فریادهایم میان غرش های مردانه ی آنها گم شده بود. نمی دانم محسن چی گفت که راننده یک مشت به صورتش زد. به گونه هایم چنگ انداختم و شیون کردم. داشت محسن را می زد! به سمتش رفتم، چند نفر سعی داشتند جلوی آن راننده را بگیرند تا محسن را بیشتر از این نزند، جثه ی بزرگی داشت و زورش از محسن خیلی بیشتر بود.
بالاخره دست از سر محسن برداشت و سوار ماشینش شد، از آنجایی که ماشین های جلوی ما رفته بودند و حالا راه باز بود با سرعت زیادی از ما دور شد. به سمت محسن دویدم، روی زمین افتاده بود و خون از بینی و گوشه ی لبش می چکید. تا چشمم به خون روی پیراهن افتاد، بی قرارتر شدم. کنارش نشستم. با دست های لرزانم زیپ کیفم را باز کردم و در حالی که بینی ام را بالا می کشیدم دستمالی بیرون آوردم و شروع کردم خون های روی صورتش را پاک کردن.
نگاهی به من کرد و گفت: چیزی نیست دخترعمو، بلند شو بریم، راه مردم رو بستیم.
بعد اراده کرد تا بلند شود، مردهایی که کنارش بودند کمکش کردند تا بلند شود.
- پسرعمو تروخدا بیا کنار جدول بشین.
قبول نکرد و تاکید کرد سوار ماشین شوم. در ماشین که نشستیم، تا خواست راه بیوفتد گفتم: الان می تونین رانندگی کنین؟
هیچ نگفت و فقط سر تکان داد. بغض گلویم را می فشرد، دلم می خواست حرفی بزنم اما هیچ نگفتم. میانه ی راه گفت: فعلا میریم خونه ی ما، یکم اوضاع بهتر شد می رسونمتون!
نفسم را آه مانند بیرون فرستادم و چیزی نگفتم...
بھ قݪم: حوࢪیا🍬
#ادامہدارد...