به یه هیئت جهت تجدید قوا نیازمندیم🚶🏻♂️
#ادمین_بانوی_گمنام
بقیه فعالیت ها بماند برای فردا🌱
از ساعت ٠٠:٠٠ پست در کانال ممنوع❌
.. ' 12 '..
9- ↑ -3 💛⁰⁰:⁰⁰💛
' . 6 . `
جانمبفدایت...
آرزویمظهورت♥️
🍃اَللّٰھُمَّ؏َـجِّلَلِوَلِیِّڪَالفَࢪَج🍃
↻- #تلنگر‹🙂💛›
•😌🫀•
یہاستادداشتیمحرفقشنگۍمیزد..
مۍگفتاگہبہنامحرمنگاھڪرد؎؛
بدونهمسرتمنگاھمیکنہ...
دنبالهرچۍباشۍمتقابلا
همسرتهمدنبالهمونہ
عیناًنہ؛ولۍدرباطنچرا..
مجردومتاهلهمندارھ..
بروببین
دوستدار؎همسرتچجور؎باشه..
خودتمهمونطورباش..!
-چوفاطمھخواهۍ؛علۍباش..!
#ادمین_بانوی_گمنام
قبل گونی vs بعد گونی
قشنگ ترین قبل و بعد و تاثیر گونی😂🚶🏿♀
#ادمین_بانوی_گمنام
#تلنگر
بزرگۍمیگفٺ↓
تڪیهڪنبهشہـداء'
شہـداتڪیهشانخداسټ؛
اصلاڪنارگـݪبشینےبوۍگلمیگیرے'
پسگݪستانڪنزندگیټ رابایادشہـدآ(:
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ادمین_بانوی_گمنام
#از_یاران_امام_زمان_عج_باشیم
چگونہسرباز #امام_زمان شویم؟! قدمهاییبرایخودسازی یاران امام زمان﴿؏ـج﴾:
¹-قدم اول: نماز اول وقت
²-قدم دوم: احترام به پدرومادر
³-قدم سوم: قرائت روزانه دعای عہد
⁴-قدم چهارم: صبر در تمام امور
⁵-قدم پنجم: وفای به عہد با امام زمان
⁶-قدم ششم: قرائت روزانہ قرآن همراه بامعنی
⁷-قدم هفتم: جلوگیری از پرخوری و پرخوابی
⁸-قدم هشتم: پرداخت روزانہ صدقہ
⁹-قدم نہم: غیبت نکردن
¹⁰-قدم دهم: فرو بردن خشم
¹¹-قدم یازدهم: ترڪ حسادت
¹²-قدم دوازدهم: ترڪ دروغ
¹³-قدم سیزدهم: ڪنترل چشم
¹⁴-قدم چهاردهم: دائم الوضو بودن
¹⁵- قدم پانزدهم: ترک فحش
¹⁶- قدم شانزدهم: پاکیزه بودن
¹⁷- قدم هفدهم: عمل به واجبات و مستحب ها
¹⁸- قدم هجدهم: منتظر امام زمان بودن
¹⁹- قدم نوزدهم: دعا برای ظهور 🤲🏻
²⁰- قدم بیستم: حرف زدن با امام زمان درمورد یار شدنش (:
#ادمین_بانوی_گمنام
🪴🪴🪴بِسم رَبّ الشُهَدا🪴🪴🪴
#رمان_مذهبی_جدید
#رمان_نامزد_شهادت
نویسنـده: خانم فاطمه ولی نژادシ
هر روز : ۱ پارت
#رمان_نامزد_شهادت_بخش_سه
■کانال مارا به دوستان خودمعرفی کنید👇🇮🇷
•┈✾~@Banoo_behesht~✾┈•
✍️ #نامزد_شهادت
#قسمت_سوم
💠 در میان برزخی از هوش و بی هوشی، هنوز حرارت نفس هایش را حس می کردم که شبیه همان سال ها نفس نفس می زد؛ درست شبیه ده سال پیش...
.
.
.
💠 چادرم را با کلافگی روی مقنعه سبزم جلو کشیدم که دیگر از این چادر سر کردن هم متنفر شده بودم. وقتی همین چادری ها و مذهبی ها، با روزی هزاران دروغ، فریب مان می دهند و حق مان را جلوی چشم همه دنیا غصب می کنند، دیگر از هر چه مذهب و چادر است، متنفرم!
من که از کودکی مادرم با مذهب و حجاب پرورشم داده بود، حالا در سن 23 سالگی بلایی بر سر اعتقاداتم آورده بودند که انگار حتی خودم را گم کرده بودم!
💠 نگاهم همچنان روی نشریه ها و پوسترهای چسبیده به دیوارها سرگردان بود و هنوز باورم نمی شد همه چیز به همین راحتی تمام شد که در انتهای راهروی دانشکده، پریسا را دیدم.
به قدری پریشان به نظر می رسید که مثل همیشه آرایش نکرده و موهایش به هم ریخته از مقنعه اش بیرون بود. هنوز دستبند سبزش به دستش بود، مثل من که هنوز مقنعه سبز به سرم می کردم، انگار نمی خواستیم یا نمی توانستیم بپذیریم رؤیای ریاست جمهوری سید سبزمان میرحسین موسوی از دست رفته است.
💠 خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و با غیظ و غضبی که گلویش را پُر کرده بود، اعتراض کرد :«تا تونستن تقلب کردن! رأی مون رو بالا کشیدن! دارن دروغ میگن!»
چندنفر دیگر از بچه ها هم رسیدند، همه از طرفداران میرحسین بودیم و حالا همه همچنان در بهت این تقلب بزرگ، ماتم زده بودیم.
💠 هر چند آن ها همه از دانشجوهای کم حجاب دانشگاه بودند و من تقریباً تنها چادری جمع شان بودم، اما به راه مبارزه شان ایمان آورده و یقین داشتم نظام رأی ما را دزدیده است.
همه تا سر حدّ مرگ عصبانی و معترض بودیم که یکی صدایش را بلند کرد و با خشمی آتشین خروشید :«ما خودمون باید حق خودمون رو پس بگیریم! باید بریزیم تو خیابونا...» و هنوز حرفش تمام نشده بود که پریسا کسی را با گوشه چشم نشان داد و با اشاره او، سرها همه چرخید.
💠 مهدی بود که با حالتی مردد قدمی به سمت مان می آمد و باز به هوای حضور دوستانم، پایش را پس می کشید. با دیدن او، آتش خشمم بیشتر شعله کشید و خواستم با بچه ها بروم که دیدم دخترها فاصله گرفتند و رفتند.
چرا نباید از دستش عصبانی باشم وقتی نه تنها در اردوگاه دروغ و فریب، برای نظام مزدوری می کرد بلکه حتی دوستانم را هم از من می گرفت!
💠 قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سفید و شلواری کِرِم رنگ، بیشتر شبیه دامادها شده بود و همین عصبانی ترم می کرد. می دید من در چه وضعیتی هستم و بی توجه به همه چیز، تنها به خیال خودش خوش بود.
نزدیکم که رسید با لبخندی ظاهری سلام کرد و به عمق چشمانم خیره شد و از همین انتهای نگاهش حسی کردم که دلم ترسید. نگاهی که روزی با عشق به پایم می نشست، امروز به شدت به شک افتاده بود.
💠 خوب می دانستم در همین چند ماه نامزدی مان که مَحرم شده بودیم، به دنبال دنیایی از بحث و جدل های سیاسی بر سر انتخابات، هر روز رابطه مان سردتر می شد، اما امروز رنگ تردید نگاهش از همیشه پُررنگ تر بود.
با همان ردّ تردیدِ نگاهش از چشمانم تا پیشانی ام رسید و به نظرم موهایم از مقنعه بیرون آمده بود که برای چند لحظه خیره ماند، اما همچون همیشه باحیاتر از آنی بود که حرفی بزند که باز لبخندی زد و سر به زیر انداخت.
💠 خودم فهمیدم، با یک دست موهایم را مرتب کردم و همزمان پاسخ سلامش را به سردی دادم که دوباره سرش را بالا آورد و با دلخوری پرسید :«حالا که انتخابات تموم شده، نمیشه برگردیم سر خونه اول مون؟»
و آنچنان از عصبانیت شعله کشیدم که از نگاه خیره ام فهمید و خواست آرامم کند اما اجازه نداده و به تلخی توبیخش کردم :«خونه اول؟؟؟ کدوم خونه؟؟؟ دروغ گفتید! تقلب کردید! خیانت کردید! حالا انگار نه انگار؟؟؟ برگردیم سر خونه اول مون؟؟؟»
💠 از تندی کلامم جا خورد، در این مدت و به خصوص در این دو ماه آخر، سر انتخابات زیاد بحث کرده بودیم، کارمان به مجادله هم زیاد کشیده بود، اما هیچگاه تا این اندازه تند نرفته بودم و دست خودم نبود که تحمل این همه وقاحت سیاسی را نداشتم.
صورتش در هم رفت، گونه هایش از ناراحتی گل انداخت و با لحنی گرفته اعتراض کرد :«مگه من تو ستاد انتخابات بودم که میگی تقلب کردم؟ اگه واقعاً فکر می کنین تقلب شده، چرا آقایون رسماً به شورای نگهبان شکایت نمی کنن؟»...
#ادامه_دارد
یهبچِہانقلابیحتیواردشدنتو
فضاےِمجازیشمبهنیتشھادتِ
بهنیتموثربودندرامرِظھور
نهواسِہولگردیومخزنۍ🖐🏾 . .
- یادموننرهکِہما
افسرانجنگنرمهستیم🕶!
#ادمین_بانوی_گمنام