💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
#قصهدلبری
#قسمت_چهارم
جلسه داشتیم اومد اتاق بسیج خواهران ، با دیدن قفسه خشکش زد
چند دقیقه زبونش بند اومد و مدام به انگشت هاش ور میرفت مبهوت مونده بودیم
با دلخوری پرسید این اینجا چی کار می کنه؟!
همه بچهها سرشونو انداختن پایین ...
زیرچشمی بِه همه نگاه کردن دیدم کسی نطق نمیزنه سرمو گرفتم بالا و با جسارت گفتم گوشه معراج شهدا داشت خاک میخورد آوردیم اینجا برای کتابخونه...
با عصبانیت گفت من مسئول تدارکات رو توبیخ کردم و شما به این راحتی میگین کارش داشتیم؟!
حرف دلم رو گذاشتم کف دستش: گفتم مقصر شمایی که باید همه این کارا زیر نظر و تأیید شما انجام بشه! این که نشد کار..
لبخندی نشست روی لبش و سرش رو انداخت پایین با این یادآوری که زودتر جلسه رو شروع کنید بحث رو عوض کرد.
وسط دفتر بسیج جیغ کشیدم شانس آوردم کسی اون دور و بر نبود
نَ که آدم جیغ جیغویی باشم. ناخودآگاه از ته دلم بیرون زد . بیشتر شبیه جوک و شوخی بود..
خانم قنبری که به زور جلوی خندش رو گرفته بود گفت: آقای محمدخانی من رو واسطه کرد برای خواستگاری از تو..
@Banoo_Behesht
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
از حواشی پرهیز میکرد، به تکلیف میپرداخت شهید مالک رحمتی از آن دست مسئولانی بود که خدمت به مردم را
حال یک شهر خراب است...
برای همسری که سالها با شهید مالک دمخور بوده، سخت است از شهادت رفیق راه و پدر فرزندانش صحبت کند. خانم سیدهاشمی بغض نشسته در گلویش را فرو میدهد و از خبر شهادت همسرش میگوید "خبر شهادت او مانند آواری بود که بر سر من، خانواده و دوستانش خراب شد. باور نمیکردیم کسی که حامی، دوست و همراه ما بود به این راحتی رفته باشد. یک مدیر مردمی را از دست دادیم، یک همسر واقعی و یک پدر نمونه را. مثل مردم عادی هم رفتار و هم زندگی میکرد. یک آدم آرمانی و غیرقابل دسترس نبود. در خیلی از مسائل و مشکلات زندگی از او راهنمایی میگرفتم. علاقه و محبت خاصی بین ما بود. از روزی که رفته، نه تنها حال من که حال یک شهر خراب است. رفت و صبر و قرار ما را با خود برد."
همسرش از سختی روزهای بدون او میگوید "طی چند ماه گذشته انگار چیزی گم کردهایم. بچهها بهانه پدرشان را میگیرند. آنقدر بودنش همه چیز را برای ما کامل کرده بود که نبودنش، خلاء بزرگی است در زندگیمان. بعنوان یک همسر و مادر باید یادگارهای مالک را به بهترین شکل بزرگ کنم تا فرزندانش راه او را ادامه دهند." و از دلتنگی این روزهایش میگوید "از روز دفن شهید مالک تا الان، هر لحظه و هر ساعت که دلتنگ میشدم و اراده میکردم که بروم و یک خلوت خودمانی با قبر شهید داشته باشم، صف طویلی از جمعیت را میدیدم که برای زیارت قبر او در انتظارند. از همه قشر، از همه دیدگاه و از هر تفکر و سبک زندگی میآیند بالای سر قبر شهید اشک میریزند و درد دل میکنند. این نشان از پیوند عمیقی است که او در بندگی با خدا داشت. هر کس که بنده خالص خدا باشد، حتی پس از مرگش هم محبوب همه خواهد بود، مثل همسرم شهید مالک"
یادآوری خاطرات همسرِ رفته، خانم سیدهاشمی را به سکوت وا میدارد. صحبت از شهدای حادثه سقوط بالگرد همه را منقلب میکند به ویژه شهید مالک رحمتی که زود هنگام رفت. استاندار دهه شصتی آذربایجان شرقی که به گفته همسرش بهترین پدر بود و رفیقترین همسر. این روزها بغض سنگینی گلوی حلمای ۱۳ ساله، علی ۹ ساله و سلمای ۴ ساله را میفشارد. فرزندانی که یتیمِ نبودِ پدری شدهاند که برایشان فراتر از یک پدر بود. و همسری که مانده تا راه همسر شهیدش را با استقامت زنانه خود ادامه دهد و لرزه بر تن دشمنان میهن بیفکند. اما بغض آنها جانسوزتر از این حرفهاست که فقط درد رفتن پدر را به دنبال داشته باشد. او رفت و فرزندانش چشم به راه پدری هستند که دیگر نیست، "رحمتی که مالک دلها بود..."
▪روایت سرکار خانم سیدهاشمی
همسر شهید مالک رحمتی
نوشته شده توسط هدی رضوانی پور(پایگاه خبری پیام اردیبهشت)
#قسمت_پایانی
#قسمت_چهارم
#شهید_مالک_رحمتی
#کانال_شهید_مالک_رحمتی
"🕊"@shahid_malek_rahmati
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
"خاطره آوارگی بعد از بمباران" از پنج شش سالگی حاج مالک، خاطره بمباران یادم میآید؛ خانه ما و چند
"برای همه پدر بود"
در همسایگی ما مرد نابینایی بود که کارش با همسرش به طلاق کشید. او دو دختر داشت که با طلاق پدر و مادرشان آواره شدند و مادرم تقبل کرد که آنها در خانه ما زندگی کنند و برای ما مثل خواهر بودند و پدر و مادرم به آنها خوب رسیدگی میکردند. البته این موارد غیر از آن کمکهای مالی بیشماری بود که پدرم به نیازمندان میکرد. حتی ناهارش را هم که در مغازه داخل «بارداخ» سفالی میگذاشت، مثلاً با کسی که جلوی مغازهاش بساط دستفروشی علم میکرد، شریک میشد. میگفت: «فلانی من زیاد اشتها ندارم، بیا دوتایی بخوریم.» و آن ناهار را طوری میریخت که دو نفر را سیر کند.
افراد مریض و بیپناهی هم بودند که خیلی از مغازهدارها حتی اجازه نمیدادند که آنها جلوی مغازههایشان بنشینند و بهخاطر وضع لباس و مریضی حادشان، از آنها بدشان میآمد، پدرم به آنها گفتهبود که وقتی گرسنه شدند و هیچجا غذا پیدا نکردند و یا هوس چای کردند و جایی پیدا نکردند، با خودشان ظرف و لیوان بیاورند و در ظرف و لیوان خودشان غذا و چای بخورند. پدرم نمیتوانست با ظرفهای مغازهاش به آنها غذا بدهد، چون مردم از سر و وضع ناجور آنها زیاد خوششان نمیآمد و بوی بدن و لباسشان آنها را
آزرده میکرد، اما پدرم حتی به این افراد هم احترام واقعی میگذاشت و تحویلشان میگرفت. اینها یک نمایش اعتقادی نبود، بلکه واقعیت درونی پدرم بود، که جلوی چشم حاج مالک بود و در واقع معلم عملی او به حساب میآمد. پدرم به نمایش راه انداختن، نیازی نداشت، چون دنبال چیزی نبود، بلکه این روحیه در او نهادینه شده بود.
حاج مالک هم مثل پدر برای همه ما یک الگوی عملی بود. پدرم از وقتی چشممان را باز کردیم، احسان آبگوشت اربعینش تحت هر شرایطی، حتی با وضع مالی نهچندان خوب هم، روبهراه بود و ترک نمیشد. گاهی در عاشورا هم این بساط را راهاندازی میکند. وقتی هم دستش تنگ باشد، هفتاد، هشتاد تا پیتی بار میگذارد و بین همسایهها پخش میکند. او از دوران نوجوانیاش خادم حضرت اباعبدالله بوده و تا همین حالا هم این خدمتگزاری عاشقانهاش امتداد دارد.
"حسینیهای در مسافرخانه"
پدرم از اول محرم تا اربعین، شبها در مسافرخانه روضه خانگی داشت. همیشه هم نوار کاست عزاداری پخش میکرد، انگار که حسینیه است. بعضی جاهای مسافرخانه را پارچه سیاه میکشید و چایی احسان میداد و انگار در آن چهل روز مسافرخانه تبدیل به یک حسینیه میشد، که شبهای عجیبی هم داشت. مرد نابینایی بهنام مشهدی علی که صدای خوش و دلنشینی داشت، ایام محرم را از میانه به مراغه میآمد و در کنار خیابان روضهخوانی میکرد و مردم پولی به او میدادند. پدرم در آن مسافرخانه به او اسکان میداد. مشهدی علی شبها آنجا استراحت میکرد و غذا میخورد. مسافرخانه که پر از مسافر میشد و شام میخوردند و میخواستند برای استراحت بروند، پدر چراغها را خاموش میکرد و میگفت: «مشهدی علی یک روضه برایمان بخوان.» و انگار این روضهها گوشهای از حوادث کربلا را جلوی چشم ما میآورد و سوز صدایش دل همه را آتش میزد. بعد از روضه هم چراغها را روشن میکرد و چای روضه میداد و سپس کاسهای برمیداشت و اول خودش مبلغی پول داخل آن میگذاشت، سپس آن را دورتا دور میچرخاند و هر کدام از مسافرها پولی درون آن میگذاشتند و آخر سر همه را به مشهدی علی روضهخوان میداد.
▪روایت جناب آقای صالح رحمتی
برادر شهید مالک رحمتی
#قسمت_چهارم
#شهید_مالک_رحمتی
#کانال_شهید_مالک_رحمتی
"🕊"@shahid_malek_rahmati