فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓چجوری تو لیست VIP دوستان امام زمان(عج) قرار بگیریم
بِسم الله الرَحمٰن الرَحیم🌱
#رمان_پسر_بسیجی_دختر_قرتی
رمان پسر بسیجی،دختر قرتی🧑⚕👩⚕
نویسنده✍️:خانم آذر دالوند💌
❗️کپی رمان با ذکر صلوات مشکلی ندارد.
هر روز⁵پارت
.
#رمان_پسر_بسیجی_دختر_قرتی_بخش_بیست_یک
■کانال مارا به دوستان خود معرفی نمایید:)
•┈✾~@JAMANDEHH313~✾┈•
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃
༻﷽༺
#پارت101
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چشمم به علی برادر محمد افتاد که داشت زیر چشمی مجد رو می پاید یک لحظه توی دلم احساس خشم کردم ، دوباره به خودم اومدم :
-چته پسر به توچه ؟
بعد از رفتن جمعیت همراه خانواده محمد که قصد رفتن داشتن رفتم تا ماشین مجد رو بیارم
وقتی سویچ ماشین رو دستش دادم با یه تشکر بدون نگاه کردن خدا حافظی کرد و رفت
کلافه با خودم گفتم:
-این چشه به من نگاه نمیکنه انگار میخوام بخورمش
کلافه تر دستی به موهام کشیدم:
-تو چه مرگته پسر چرا دختر مردم باید به تو نگاه کنه
نمیدونم والا داره یه چیزیم میشه این دختر آخرشم م نو دیونه میکنه نه به چند سال پیش که همش دنبال من بود نه به الانش که آدمم حسابم نمیکنه
-خوب حالا تو از چی ناراحتی
نخیر اصلانم ناراحت نیستم فقط کنجکاو شدم ببینم چی شده همین
- توکه راس میگی
با خودم خودرگیری پیدا کردم منکه گفتم دارم دیونه میشم،بهترین چیز برای من اینه که الان برم بخوابم که هلاکم شاید هم از خستگیه که قاطی کردم
خودم رو به اتاق رسوندم و روی تخت افتادم از فرط خستگی بدون هیچ فکر اضافه ای به خواب رفتم
**
از زبان دریا
امشب شب پنجم محرمه و من تصمیم دارم امشب هم برای نذری بی بی برم میدونم که خیلی پرو تشریف دارم ولی باید اعتراف کنم دلم برای امیر علی تنگ شده کاریشم نمیشه کرد با این فکر که من قرار نیست چیزی از عشقم رو به روی خودم بیارم و فقط میخوام کنارش باشم خودم رو آروم کردم و راهی خونه بی بی شدم
اینبار زودتر اومدم و البته با آژانس تا دوباره مشکل جای پارک نداشته باشم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃
༻﷽༺
#پارت102
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
فقط چند نفر از همسایه ها اونجا بودن و خبری از امیر علی نبود بعد از سلام احوال پرسی با خانمای که چند شب پیش باهاشون آشنا شده بودم داخل خونه رفتم تا چادرم رو تو اتاق بی بی بزارم
توی آینه قدی اتاق بی بی نگاهی به خودم انداختم، مثل چند شب قبل بازم همه لباسم هام مشکی بود البته اینبار یه بلوز مشکی که یقه سه سانتی داشت به همراه دامن کلوش مشکی و شال مشکی پوشیده بودم شالم رو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم و به سمت بی بی رفتم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃
༻﷽༺
#پارت103
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مشغول بسته بندی سبزی ها شدم ولی حواسم اصلا اونجا نبود
لبم رو به دندون گرفتم و از خدا طلب بخشش کردم و دوباره به کارم ادامه دادم.
از زبان امیر علی
برای گرفتن هوای تازه پنجره اتاق رو باز کردم که حالم بدتر شد مجد توی حیاط کنار بی بی مشغول کمک کردن بود ولی مشخص بود که اصلا حواسش کارش نیست
هنوز نگاه ازش نگرفته بودم که لبش رو به دندون گرفت ، دوباره هری دلم ریخت از این کارش کنار پنجره نشستم وبه موهام چنگ زدم
- گندت بزنن امیر علی چرا دختر مردم رو دید میزنی از کی تا حالا کنترل چشمت دست خودت نیست
اصلا من برا چی اومدم خونه؟
- چقدر حواس پرتم اومدم لباس عوض کنم برم ظرف بخرم کم اومده بعد نشستم اینجا چه فکرای می کنم
عجله ای لباسم رو عوض کردم و از خونه بیرون زدم اینطور بهتر هم هست هرچی دور باشم بهتره
**
از زبان دریا
ایندفعه برعکس سری قبل قرار شد توی حیاط نماز برگذار بشه ما خانم ها هم به نماز جماعت پیوستیم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃
༻﷽༺
#پارت104
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
مثل شب قبل بی بی ازم خواست برای گرفتن غذا کمک کنم
منم از خدا خواسته همراه سحر سمت حیاط پشتی رفتم بعد از دادن سلام بازم محمد نامزد سحر گفت که ما چه کاری انجام بدیم اینبار قرار شد من قورمه سبزی رو بکشم امیر علی برنج
همینطور که مشغول کشیدن غذا بودم متوجه نگاه پسری که کنار محمد ایستاده بود شدم از شباهتش به محمد احتمال دادم برادرش باشه اونم مثل امیر علی و محمد چهره مذهبی داشت ولی کم سن تر از اونا به نظر می رسید سعی کردم به نگاه کردن های زیر زیرکیش توجه نکنم ولی مگه می شد طوری نگاه می کرد که دیگه کلافه شده بودم
یه لحظه حواسم پرت شد و مقداری خورشت روی دستم ریخت آخ بلندی گفتم که توجه همه رو جلب کرد.امیرعلی نگران کنارم زانو زد و گفت:
-چی شد ؟
از درد چشمام رو بستم و دستم رو فشردم:
-چیزی نیست کمی خورشت ریخت
امیر علی: بزارید ببینم زیاد نسوخته باشه
از نزدیکیش به خودم شرمم شد:
-نه... نه..چیزی نیست الان آب می گیرم خوب میشه فقط کمی میسوزه
-از شما بعیده خانم دکتر دست سوخته رو آب میگیرن تا تاول بزنه؟
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃
༻﷽༺
#پارت105
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چی زی نگفتم که بلند شد و از حیاط خارج شد چند دقیقه بعد با پماد سوختگی برگشت :
-اینو بزنید خوب میشه
سحر:دریا جون اول پاکش کن ببینیم زیاد نسوخته باشه
محمد و همون پسره هم تایید کردن آروم گفتم:
-نه چیزی نیست شما غذارو بکشید دیر شد من خودم یه کاریش می کنم
همون پسره که هنوز نمیدونم اسمش چیه گفت:
- میخواید ببرمتون پیش دکتر
می خواستم جواب بدم که امیر علی با اخم گفت:
-نه لازم نیست آقا علی شما برو داخل جمعیت ما هم کم کم غذارو میاریم
علی:ولی شاید لازم باشه که....
امیر علی :گفتم که لازم نیست اگه لازم هم باشه خودم اینجا دارو دارم شما کمک برسون بچه های حیاط رو
از اخم امیر علی به علی ابروهام بالا پریده بود و باتعجب مشغول گوش دادن به مکالمشون بودم وقتی رفت احساس کردم امیر علی نفس راحتی کشید و دوباره مشغول کار شد بعد از اینکه به دستم پماد مالیدم و دوباره برای کمک نزدیک رفتم امیرعلی گفت:
-خانم مجد چیز زیادی نمونده لازم نیست شما با این حالتون زحمت بکشید
-خداروشکر زیاد داغ نبود خیلی نسوخته میتونم کمک کنم
-اذیت نمیشید ؟
-نه خوبم
سری به نشونه تایید تکون داد و مشغول شد
آخر شب خانواده محمد آخرین نفرات بودن که مراسم رو ترک کردن، رو به امیر علی که تازه از بدرقه مهمانها برگشته بود گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
صدای آمدنش راه میشنوی؟
13 دی ماه..
نزدیک میشود و نزدیک تر..
میخواهد تو را برای چهارمین بار از ما بگیرد..
نماهنگ برای مادرم.mp3
3.34M
چقدر خوبه مادرت توی خونه
راه بره تو هم دورش بگردی
ببوسی دستاشو لبخند بزنه
انگار که بهشتو تجربه کردی
🎙 #سجاد_محمدی
✳️ #جدید
#️⃣ #ولادت_حضرت_فاطمه_س
#️⃣ #مولودی
#️⃣ #استودیویی
#️⃣ #مادر
نماهنگ زندگیم مادر.mp3
4.34M
عاشقانه رو سرم دستی بکش مادرانه
عشق تو توی دلم ضربانه
به خدا دوست دارم صادقانه
زندگیم مادر بهترین خاطره های بچگیم مادر
🎙 #گروه_سرود_نجم_الثاقب
#️⃣ #ولادت_حضرت_فاطمه_س
#️⃣ #گروه_سرود
#️⃣ #مولودی
#️⃣ #استودیویی
#️⃣ #مادر