بِسم الله الرَحمٰن الرَحیم🌱
#رمان_پسر_بسیجی_دختر_قرتی
رمان پسر بسیجی،دختر قرتی🧑⚕👩⚕
نویسنده✍️:خانم آذر دالوند💌
❗️کپی رمان با ذکر صلوات مشکلی ندارد.
هر روز⁵پارت
.
#رمان_پسر_بسیجی_دختر_قرتی_بخش_چهل_پنج
■کانال مارا به دوستان خود معرفی نمایید:)
•┈✾~@JAMANDEHH313~✾┈•
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃
༻﷽༺
#پارت226
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
هه..الانم واسه حجابم اومدی تو هر بار منو از روی لباسم قضاوت میکنی
-من هیچ وقت نه تو نه هیچ دختر دیگه ای رو چه با حجاب چه بی حجاب قضاوت نکردم
ولی این حق انتخاب رو دارم با کسی ازدواج کنم که مطابق معیار هام باشه
-من همون روزم بهت گفتم دوست داشتنم به اندازه ای هست تا به خاطرت عوض بشم
- ولی من این رو نمی خواستم فکر می کنی اگه من قبول میکردم چی می شد ؟
تو میخواستی به خاطر من حجابت رو درست کنی بعد یه مدت هم احساس تحمیلی بودن حجاب تور از حجاب متنفر می کرد،
منم باید همیشه استرس اینو می داشتم که نکنه یه روز خسته بشی و بزنی زیر همه چی میدونی
دریا صادقانه بهت میگم من اون زمان حتی اگه عاشقتم بودم بازم حاضر نبودم باهات ازدواج کنم
من می خواستم و میخوام با کسی ازدواج کنم که کنارش روحم به آرامش برسه
عصبی از حرفم گفت :
-دیدی میگم از ظاهر قضاوت کردی
-نه دریا قضاوت نکردم فقط نمیتونم اینو بپذیرم که زن من کسی که فقط مال منه زیبای های که داره فقط مال منه اونو با کسای دیگه شریک بشم
تو حاضری با مردی ازدواج کنی که هر لحظه زنها دورش باشن از بودن باهاش لذت ببرن ؟
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃
༻﷽༺
#پارت227
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
این دوتا موضوع با هم فرق دارن
-چه فرقی دارن تو حرص میخوری که زنای دیگه از شوهرت لذت ببرن منم حرص میخورم که چشم مردای دیگه به تن و بدن زنم نگاه کنن و لذت ببرن
هردوتا ریششون یکیه شهوت و غریزه من تورو برای خودم میخوام تو هم منو برای خودت
دریا اگه اون موقعه من عاشق تو بودم و با تو ازدواج می کردم
با شناختی که از خودم داشتم قطعا بعد مدتی سر همین موضوع شروع می کردیم به بحث و جدال آخرشم یه زندگی متلاشی شده می موند
وسط درسته تو چند سال غصه خوردی غمگین بودی ولی اینی که الان هستی رو خودت خواستی خودت انتخاب کردی خودت بهش رسیدی بدونه اینکه کسی بهت تحمیلش کنه
از این گذشته من اون موقع عاشق تو نبودم ولی الان هستم و نمیشه الان و اون موقعه رو باهم مقایسه کرد
اینای که گفتم یه حالت برعکس هم داره یعنی اگه تو اون موقعه با حجابم بودی ولی من دوستت نداشتم بازم باهات ازدواج نمی کردم
چون بازم یکی از معیارهای من که دوست داشتن بود رو نداشتی پس بدون من عاشق حجابت نیستم عاشق خودتم دریا تو اولین دختر با حجابی نیستی که من دیدم
با خنده چشمکی دوبار بهش زدم و گفتم:
-اگه بدونی بی بی از وقتی برگشتم ایران چه دخترای با حجاب و خوشگلی نشونم داده
حرصی گفت:
-خوب برو با همونا ازدواج کن کی جلوت رو گرفته ؟
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃
༻﷽༺
#پارت228
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
معلومه دیگه تو..
-من چکارت دارم ؟ برو همشون و بگیر
-نه دیگه عشقته که پر و بالم رو بسته من فقط تورو میخوام بیا و به من رحم کن
با غیض غرید:
-ولی من تورو نمیخوام از اینجا برو
-دریا اذیتم نکن دیگه اصلا دلت میاد ؟
-ابروی بالا انداخت و گفت:
-اره دلم میاد ،
من الان این حق انتخاب رو دارم که نخوام با یه پسر مذهبی ازدواج کنم و باید بگم تو اصلا مطابق معیار های من نیستی
نابود شده گفتم:
-چی میگی دریا ؟ ...
-پشتش رو بهم کرد و گفت :
-همین که شنیدی
نفس عمیقی کشیدم رفتم جلوش وایسادم میخواست دوباره برگرده که بازوهاش رو توی دستم گرفتم:
-میخوای برم ازینجا؟آره دریا؟..
نگاهش رو به زمین دوخت و گفت :
-آره برو
-باشه میرم ولی یه شرط داره
-چ..چه شرطی؟
-تو چشمام نگاه کن و بگو دیگه دوسم نداری تا برم
-گفتم که دوست ندارم برو
-منم گفتم تو چشمام نگاه کن و بعد بگو
نگاهش رو به نگاهم دوخت ،
تمام عشقی که بهش داشتم رو توی چشمام ریختم ،چشماش توی چشمام دو دو میزد ازش پرسیدم؟
-دیگه دوسم نداری؟
اشک به چشماش نشست و با بغض گفت:
-نه...ندارم
لبخندی بهش زدم و گفتم :
- یعنی باهام ازدواج نمیکنی ؟
-اشک روی گونش ریخت:
-نه ...نمیکنم
لبخندم عمیق تر شد:
- زمزمه کرد:
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃
༻﷽༺
#پارت229
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
لعنتی ...لعنتی
قهقه ای زدم و گفتم :
-باشه من لعنتی فقط دوسم داشته باش که اگه دوسم نداشته باشی میمیرم
-خدا نکنه
نفس آرومی کشیدم و زمزمه کردم:
-خدایا شکرت
اشکای صورتشو با سر انگشتام گرفتم دوباره اشک به چشماش نشست:
- گریه نکن عزیزم دیگه همه چی تموم شد قول میدم این همه سال رو برات جبران کنم
به اندازه ای عشق و محبت به پات میریزم که همه این غصه ها یادت بره
لب زد :
-دوستت دارم
دلم از خوشی لرزید
به همون آرومی خودش گفتم:
-منم دوستت دارم
خندید و خندیدم
-من باید برم
ازش فاصله گرفتم هنوز چند قدم نرفته بودم که گفت:
-کجا میری امیرعلی دوس دارم کنارم بمونی میترسم بری...
دوباه نزدیکش شدم و گفتم:
-از چی می ترسی ؟ ...
-از اینکه اینا خواب باشه و بری دیگه سراغم نیای...
لبخندی زدمو و آروم توی گوشش گفتم :
-شب با بی بی برمیگردم...
میخوام برم با بزرگترم با گل و شیرینی بیام خانمم
نفس حبس شدش رو رها کرد و لرزون گفت:
-با... شه
به سختی دل کندم و سراغ بی بی رفتم
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃
༻﷽༺
#پارت230
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
از زبان دریا:
شوکه شده توی آلاچیق به رفتنش نگاه می کردم مدتی طول کشید تا به خودم بیام باورم نمی شد این همون امیر علی بود
قلبم لبریز از عشق شد ، گفت شب میاد با گل و شیرینی ، به آسمون نگاه کردم:
-خدایا یعنی غم و غصه دیگه تموم شد..
نفس عمیقی کشیدم و به خونه برگشتم عزیز مشغول تماشای تلوزیون بود ، با دیدنم گفت :
-رفت ؟؟
-آره
-خوب ؟ چی شد به حرفاش گوش دادی؟
سرم رو به معنی تایید تکون دادم
عزیز:پس چرا رفت بازم بیرونش کردی پسر بیچاره رو ؟
-نه...رفت...یعنی رفت با بی بیش بیاد..چیز... بیاد... خواستگاری ...
با چشمای از تعجب باز شده گفت:
-الان بیاد
-نه شب
خندید و گفت :
- چقد هوله این پسر ، زنگش بزن بگو فردا بیان
از دهنم پرید:
اه... فردا چرا عزیز ؟
دوباره با صدا خندید و گفت:
-توکه از اونم بدتری دختر هیچی آماده نیست
سرم رو پایین انداختم و گفتم
- مگه چی باید آماده باشه عزیز ؟
-وای دختر یعنی مامانت نباید باشه ؟ خونه رو نباید یه دستی سرو روش بکشیم؟
-خوب...الان من خونه رو به کمک نرگس جون تمیز می کنم
-پس مامانت چی؟
-خوب ... شما زنگش بزن...بیاد
-چی بگم والا از دست شما جونا گوشیم رو بیار تا زنگش بزنم
با ذوق گفتم:
-چشم
-وا...بلا به دور دختر کمی سنگین باش عروسم اینقد هول نوبره والا
سر خوش خندیدم و گوشی رو دستش دادم با افسوس سری تکون داد و به شماره مامان رو گرفت
با صدای زنگ از آینه دل کندم و چادر رنگی که عزیز بهم داده بود ر و سر م کردم ، با یه بسم لله از اتاق خارج شدم
با عزیز و مامان برای استقبال جلوی در منتظر ایستادیم
دیدن امیر علی توی اون کت شل وار خوش دوخت مشکی و پیراهت سفید دلم رو به لرزه در آورد با صدای بی بی به سختی چشم از امیر علی گرفتم:
- ماشالله هزار الله اکبر به این عروس قشنگم
از شرم گونه هام گر گرفت :
-سلام بی بی جون خوش اومدید
سلام احوال پرسی م با بی بی که تموم شد دسته ای گل رز قرمز جلوی چشمام قرار گرفت ،
نگاه م رو از گلها گرفتم و به نگاه مشتاق امیرعلی دوختم و گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃
༻﷽༺
#پارت231
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
سلام خوش اومدی
لبخندی زد و گفت :
-سلام ممنون خانم
نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمعن شد کسی نیست با شیطنت توی گوشم زمزمه کرد:
-بهت گفته بودم وقتی خجالت می کشی و لپات گلی میشه چقدر خواستنی و دوست داشتنی تر میشی ؟
از شنیدن حرفش هینی کشیدم و لبم رو به دندون گرفتم ،
- خدا رو شکر تنهامون گذاشته بودن ، این پسر کی اینقد بی حیا شد ؟
شرم زده گفتم:
-امیر...
-جون امیر
دلم لرزید اصلا یادم رفت چی می خواستم بهش بگم
-هیچی ..بریم
-نمیشه نریم همینجا بمونیم ؟
-امیرعلی بیا بریم زشته
-ای بابا بریم اه
به حرص خوردنش خندیدم و برای گذاشتن گل ها توی تنگ آب به آشپزخونه رفتم
سینی چای رو برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم اول از همه به بی بی تعارف کردم که با لب خند برداشت و گفت:
-ممنون عزیزم این چای خوردن داره
دوباره گونه هام گل انداخت:
-نوش جان
سینی رو جلوی امیرعلی که کنار بی بی نشسته بود گرفتم ،
مکثش برای برداشتن چای طولانی شد چشم از سینی برداشتم و سوالی نگاش کردم
به محض دیدن نگاهم با زدن چشمکی که دلم رو زیرو رو کرد چای رو برداشت
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃
༻﷽༺
#پارت232
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
این بچه از دست رفته وگرنه امیرعلی کجا و این حرکات کجا
وقتی کنار مامان نشستم آروم توی گوشم گفت:
-ورپریده چه بلای سر این پسر آوردی که اینطور بی حیا شده و توی جمع بهت چشمک میزنه ؟
والا قبلا که خیلی سربه زیر بود
با شرم به مامان نگاه کردم و گفتم :
-مامان....من ؟ ...
خندید و گفت :
-خوبه حالا نمیخواد سرخ و سفید بشی منکه میدونم تو یکی خجالت سرت نمیشه
-اه مامان به من چه این خودش از اول بی حیا بود
-اها چشمم روشن مگه قبلا هم کاری کرده ؟
هول شدم و گفتم:
-نه...نه چه کاری ؟
دوبار خندید و دیگه چیزی نگفت
بعد از صحبتهای متفرقه با اشاره های پی در پی امیرعلی بالاخره بی بی سر اصل مطلب رفت
بی بی:با اجازه از عزیز خانم و عاطفه خانم اومدیم
تا این گل دختر رو برای پسرم خواستگاری کنیم دیگه خودتونم که شرایطش رو می دونید
خداروشکر از لحاظ مادی توانای ساختن یه زندگی در حد معمول رو داره از لحاظ اخلاقم تا جای که به من مربوط میشه تاییدش می کنم
شما هم مختار ید از هرکجا که می خوایید تحقیق کنید
نویسنده : آذر_دالوند