فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر شهید مصطفی مهدوی نژاد... ❤️🩹
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
تلوزیون نوچ☹️😅
الهییی جوونمم🥺
پااشو بیاا اینجا باهم ببینیمم(:
هدایت شده از محبین
همه ی ما آدما باید یه لیست حضور غیاب داشته باشیم...
یه لیست بلند که اسم تمام آدم های دور و نزدیک زندگیمون رو بنویسیم ...
هر وقت تو زندگیمون اتفاقی افتاد ، یکی یکی اسم های اون لیست رو بخونیم و ببینیم کی حاضر بوده و کی غایب ...
چه آدمایی تو روز های #سخت زندگیمون حضور داشتن و چه آدمایی فقط تو خوشی کنارمون بودن ، چه آدمایی تو #طوفان دستمون رو گرفتن و چه آدمایی بعد از تموم شدن طوفان آفتابی شدن ...
لیست رو نگاه کنیم تا بفهمیم حضور آدم ها به دور و نزدیک بودنشون نیست ...
به اندازه ی ارزشی هست که براشون داریم!
حضور غیاب که تموم شد ، شروع کنیم به #حذف کردن...
حذف کردن آدم هایی که بیش از حد تو زندگیمون غایب بودن ...
آدم هایی که باید بفهمن دیگه تو زندگیمون جایی ندارن ...
بعد از حذف ، لیست رو خوب نگاه کنیم تا بدونیم چند نفر تو خوشی و سختی کنارمون بودن ...
چند نفر امتحانشون رو پس دادن ...
میدونم ، می دونم آدم های کمی باقی می مونن ولی کدوم یکی بهتره؟؟!!
یک لیست بلند از آدم هایی که همیشگی نیستن و فقط تو خوشی حضور دارن یا یه لیستِ کوتاه از آدم هایی که هیچوقت تنهات نمی ذارن ، حتی تو سخت ترین شرایط؟
@ir_mohebin
"الّلهُــــــمَّعَجِّــــــللِوَلِیِّکَـــــ الْفَـــــــــرَجْ"
تعجیلدرفرجآقاامامزمانصلوات
التماسدعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ـ،،
آرووم جونم،
دل نگرونم...
الهی تا محرمت زنده بمونم..
هدایت شده از زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
🌱🤍
بسم الله الرحمن الرحیم
شکر خدا یک رمان دیگر رو هم
در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
حرفی داشتید با گوش جان میشنویم.
پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید😊
🤩اما نظرسنجی ...
فقط دستتون رو بزنید رو یه گزینه
و رمان مورد نظرتون رو انتخاب کنید.
پس رو لینک زیر بزن و نظرت و ثبت کن. ⬇️
https://EitaaBot.ir/poll/pj48
{ کانال «جـٰامـاندهـ...!» }
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
🌱🤍 بسم الله الرحمن الرحیم شکر خدا یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ حرفی د
خوب با توجه با نظرسنجی انجام شده
رمان چند دقیقه دلت را آرام کن ۹٪ ☜
۲ نظر
رمان رهایی از شب ۱۴٪ ☜ ۳ نظر
رمان هر چی تو بخوای ۱۴٪ ☜ ۳ نظر
رمان مثل هیچ کس ۶۳٪ ☜ ۱۴ نظر
و رمان مثل هیچ کس با ۶۳٪ و ۱۴ رای
در کانال بارگزاری میشه... 🌱😊
بِسم ربّ الشُهدا🌱
#رمان_مثل_هیچ_کس
رمان مثل هیچ کس...😇
نویسنده☜: خانم فائزه ریاضی
❗️کپی رمان باذکرصلوات مشکلی ندارد.
هر روز²پارت
#رمان_مثل_هیچ_کس_بخش_اول
■کانال مارا به دوستان خود
معرفی نمایید:)
•┈✾~@JAMANDEHH313~✾┈•
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #اول
اکبر آقا صاحب دکه ی روزنامه فروشی📰 سر کوچه مان بود...
آن روزها مهم ترین و بروز ترین اتفاقات را باید از روزنامه ها 🗞و چند نوبت اخبار شبکه های تلویزیون 📺پیگیری میکردیم....
نه شبکه ی خبری بود که بیست و چهار ساعته اخبار پخش کند و ریزترین اتفاقات دور ترین نقاط جهان را به گوش مردم برساند و نه اینترنت و فضای مجازی....
اعلام کرده بودند نتایج کنکور فردا صبح در روزنامه چاپ می شود.😥
یادم نمی آید آن شب را تا صبح راحت خوابیده باشم. این فکر که نتیجه ی زحمات چندین ساله و درس خواندن های شبانه روزی ام فردا مشخص می شود رهایم نمی کرد....
نمیدانستم اگر قبول نشده باشم یا رتبه ی خوبی نیاورده باشم با چه واکنشی از خانواده ام مواجه می شوم.😕
جواب مادر که تمام سال اخیر پز حضور نداشتنم در مهمانی ها را با جمله ی "پسرم داره خودشو برا کنکور آماده میکنه"...😐
و پدر که تا چیزی نیاز به تعمیر داشت حواله به "آقای مهندس خانه" میداد را چه دهم....😑
دلم روشن بود اما اضطراب رهایم نمی کرد....
نفهمیدم کی خوابم برد اما صبح با صدای مادر بیدار شدم :
_ رضا! آقا رضا... مگه نتایج کنکور امروز نمیاد؟
سراسیمه بلند شدم....😱
ساعت هشت و نیم 🕣بود. بدون معطلی لباس پوشیدم و خودم را به دکه ی اکبر آقا رساندم.
صف ملت👥👥👥 مداد به دست تا یکی دو متر ادامه داشت.
روزنامه تازه آمده بود و همهمه بین مردم پیچیده بود. این حجم از استرس را تا آن روز کمتر تجربه کرده بودم. شاید آخرین باری که اینقدر اضطراب داشتم بر می گشت به دوسال قبل و امتحانات خرداد ماه دبیرستان. وقتی مراقب سر امتحان تقلبم را گرفت و بعد از احضار شدن به دفتر قرار شد خانواده ام به مدرسه بیایند.😅 همیشه شاگرد اول یا نهایتا دوم بودم البته اگر نمره انضباط پایینم اجازه اش را میداد! آن مساله با گرو گذاشتن ریش پدرم پیش مدیر حل شده بود اما حالا اگر قبول نمی شدم چه کسی میخواست پیش پدرم ریش گرو بگذارد؟😒 نمیدانم شاید هم منطقی برخورد کنند....
در همین افکار بودم که کسی با چهره ی درهم کشیده روی شانه ام زد :
_ بیا داداش ما که شانس نداریم، تو یه نگاه بنداز ببین اسمتو پیدا می کنی.😒
روزنامه را گرفتم و تشکر کردم....
از جمعیت کمی فاصله گرفتم. هم دوست داشتم زودتر تکلیفم مشخص شود، هم از جستجو کردن اسمم میترسیدم.
بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم.
الف...
ح...
احمدی...
احمدی ایمان...
احمدی بهروز...
احمدی دانیال...
ادامه دارد...
نویسنده:فائزه ریاضی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #دوم
بلاخره دلم را به دریا زدم و دنبال اسمم گشتم...
الف...
ح...
احمدی...
احمدی ایمان...
احمدی بهروز...
احمدی دانیال...
با آن همه استرس تمرکز کردن خیلی سخت بود....
پیش خودم گفتم فامیلی از این زیادتر هم در ایران داریم؟!🙄
همینطور که پایین تر می آمدم و توی دلم غر میزدم ناگهان چشمم به اسم آشنایی خورد!..
احمدی... رضا!!!
شماره داوطلب را با شماره ی خودم تطبیق دادم! عدد به عدد. درست بود!😍 خودم بودم....
از زور شوق سرم گیج می رفت. بدون مکث به سراغ رتبه ام رفتم. خوب بود. میدانستم اگر درست انتخاب کنم.میتوانم رشته خوبی قبول شوم.
روزنامه را با خوشحالی 😊به نفر بعد دادم و به شیرینی فروشی🍰😋 رفتم. یک کیلو شیرینی خریدم و به سرعت خودم را به خانه رساندم....
همین که در را باز کردم مادر آمد و با دیدن جعبه شیرینی مرا سفت در آغوش گرفت، فهمیده بود خبر خوشی دارم. شروع کرد به قربان صدقه رفتن و مهندس مهندس صدا زدنم.
کم کم همه اهل فامیل باخبر شدند، یکی یکی تماس گرفتند📲😃 و تبریک گفتند. خلاصه انتخاب رشته را با وسواس زیاد و به کمک «عمو هادی» انجام دادم.
عمو هادی مشاور تحصیلی و دوست پدر بود. دایره ی وسیع دوستان پدرم تقریبا شامل تمام تخصص ها و رشته ها میشد که بیشتر این ارتباطات و آشنایی ها به واسطه روابط عمومی بالای پدر و شرایط کاری اش بود....
چند صباحی به چشم انتظاری گذشت تا بلاخره نتایج انتخاب رشته هم مشخص شد.
حاصل زحمات و درس خواندن های این چند سال قبول شدن در رشته عمران😎 دانشگاه تهران بود.
از آن روز تا شروع ترم هرشب با فکر کردن به دانشگاه به خواب می رفتم....
از اینکه توانسته بودم #رضایت_خانواده ام را بدست بیاورم خوشحال بودم چون میدانستم مهندس شدنم چقدر برای پدر و مادرم مهم بود.😇
بلاخره روز موعود فرا رسید و بعد از ثبت نام، اولین کلاس آغاز شد. مادر با دود اسفند بدرقه ام کرد و پدر مرا تا جلوی دانشگاه رساند.
بعد از یک مکث کوتاه جلوی در، وارد دانشگاه شدم.
و این آغازی بود برای آنچه که هرگز فکرش را هم نمیکردم...
ادامه دارد...
نویسنده:فائزه ریاضی
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
خدایی خدا غریبه.mp3
16.72M
خدایی خدا غریبه
خدایی خدا غریبه. .
غریبه چون که ما عاشقش نشدیم(:💔 ....
#مجتبی_رمضانی
•
#مداحی
•