eitaa logo
زندگی به سبک مالک دلها(شهید مالک رحمتی)
498 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
161 فایل
﷽ [ گرجذبہ عشق اولسا گتیرم نجہ گلمز...! ] • ↫با حضور خانواده‌‌ محترم‌ شهید 📝| راه ارتباطی 👇🏼 @malek_delha https://daigo.ir/secret/4291915772 اینجاباقرار دادن خاطراتی از #شهید_رحمتی عزیز سعی داریم که راه شون روادامه بدیم پس شماهم باماهمراه باش.
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️ ❤️❤️ _چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم اردلاݧ بود ریشاش بلند شده بود. یکمے صورتش سوختہ بود و یہ کولہ پشتے نظامے بزرگ هم پشتش بود اومدم  مث بچگیامو بپرم بغلش ک رفت عقب کجا❓زشتہ تو کوچہ خندیمو همونطور نگاهش میکردم چیہ خواهر❓نمیخواے برے کنار بیام تو❓ اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو درو بستم و از پلہ ها رفتیم بالا _چشمم خورد بہ دستش کہ باند پیچے شده بود و یکمے خوݧ ازش بیروݧ زده بود دستم و گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش خندید و گفت: زبوݧ باز کردے جاے سلامتہ❓چیزے نیست بیا بریم تو داداش الاݧ برے تو همہ شوکہ میشـݧ وایسا مـݧ آمادشوݧ کنم _رفتم داخل و گفتم :یااللہ مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای ماماݧ هم چادر برد ماماݧ با بے حوصلگے گفت:مامور و گاز تو خونہ چیکار داره نمیدونم ماماݧ مثل اینکہ یہ مشکلے پیش اومده خیلہ خوب باباتم صدا کـݧ باشہ چشم _بابا❓بیا مامور گاز بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز❓ خوب تو خونہ چیکار داره❓ نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید بابا در خونہ و باز کرد و با تعجب همینطور بہ اردلاݧ نگاه میکرد اردلاݧ بابا رو محکم بغل کرد و دستش و بوسید بابا بعد از چند ثانیہ بہ خودش اومد و خدا رو شکر میکرد _از سرو صداے اونها ماماݧ و زهرا هم اومدݧ جلوے ماماݧ تا اردلاݧ دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسیـݧ، خدایا شکرت خدایا هزار مرتبہ شکرت بعد هم اردلاݧ و بغل کرد و دستشو گرفت زهرا هم با دیدݧ اردلاݧ دستشو گذاشت جلوے دهنشو لیواݧ از دستش افتاد اردلاݧ لبخندے بهش زد ،لبشو گاز گرفت و دستشو بہ نشونہ ے شرمنده ام گذاشت رو چشماش _ماماݧ دست اردلاݧ و ول نمیکرد، کشوندش سمت خونہ همہ جاشو نگاه میکرد  وازش میپرسید ،چیزیت نشده❓ اردلاݧ هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سالم سالمم مادر مـݧ ماماݧ از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنہ اسماء مادر براے داداشت چاے بیار، میوه بیار،شیرینے بیار، اصـݧ همشو بیار باشہ چشم _زهرا اومد آشپز خونہ دستاش از هیجاݧ میلرزید و لبخندے پر،رنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگہ زرد و بے حال نبود محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم خدا رو شکر اونشب همہ خوشحال بودݧ رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یہ نفس راحت کشیدم _گوشیمو برداشتم و شماره ے علے و گرفتم الو❓ جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم دوباره گفت:الو❓همسر جا❓ قند تو دلم آب شد اما بازم  جواب ندادم گوشے و قطع کرد و خودش زنگ زد الو❓اسماء جا❓ الو سلام علے پووووفے کردو و گفت: چرا جواب نمیدے خانوم نگراݧ شدم آخہ میخواستم صداے آقامونو گوش بدم خندیدو گفت :دیوووونہ _جاݧ دلم کار داشتے خانوم جا❓ اووهوممم علے اردلاݧ اومده اردلا❓شوخے میکنے چہ بے خبر❓ آره والا دیوونست دیگہ چشمتوݧ روشـݧ مرسے همسرم .شب بیا خونہ ما واسہ شام دیگہ❓ آره بہ شرطے کہ خودت درست کنے چشم _چشمت بی بلا پس زود بیا.فعلا فعلا. نیم ساعت گذشت. علے با یہ شیرینے اومد خونمو بعد از شام از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد ... ادامه دارد... ❤️💞❣💛💞💞❣💛❤️ ‹💠⃟🇮🇷🇮🇷 ╔══❖•° 🌸 °•❖══╗ @Banoo_Behesht ╚══❖•° 🌸 °•❖══╝
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️ ❤️ ❤️ _بعد از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد... اردلاݧ تعجب زده نگاهمو میکردو سرشو میخاروند _بعد هم دستشو انداخت گرد ماما و گفت:ماماݧ جا ، مارو او جلو ملو ها کہ راه نمید کہ ، ما از پشت بچہ ها رو پشتیبانے میکنیم لبخند پررنگے رو لب ماما نشست و دست اردلاݧ و فشار داد یواشکے بہ دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانے دیگہ چشماش گرد شد ، طورے کہ کسے متوجہ نشہ ، دستش و گذاشت رو دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس _بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تحدید واسم تکوݧ داد خندیدم و بحث و عوض کردم:خوب داداش سوغاتے چے آوردے❓ دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت:بابا ایـ خانومتو جمع کـ ، امشب کار دستموݧ میده ها... _زدم بہ بازوشو گفتم چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال و پشتیبانے وایـ داستانا یہ سوغاتے نیوردے❓ خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیار داداش بشیـݧ مـݧ میارم رفتم داخل اتاقشو کولہ ے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیـݧ بود از گوشہ یکے از جیب هاش یہ قسمت ازیہ پارچہ ے مشکے زده بود بیرو کولہ رو گذاشتم زمیـݧ گوشہ ے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ یہ پارچہ ے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہ ے زرد روش بود _چشمامو ریز کردم و روشو خوندم "لبیک یا زینب" کہ روے ایـ نوشتہ ها لکه هاے قرمز رنگے بود پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہ هاے خونہ لرزه اے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد نفسم تنگ شده بود _صداے قلبم و میشندیدم نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مـݧ دیر کردم رو زمیـݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم متوجہ ورود اردلاݧ نشدم و اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء❓❓❓ _بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش چرا نشستے❓مگہ قرار نبود کولہ رو بیارے❓ بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم کولہ رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم کولہ رو کہ برداشت اوݧ پارچہ از روش افتاد _یہ نگاه بہ مـݧ کرد یہ نگاه بہ اوݧ پارچہ اسماء باز دوباره فوضولے کردے❓ سرنو انداختم پاییـݧ و با صداے آرومے گفتم:ببخشید داداش ایـݧ چیہ❓ چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتے و گذاشت زمیـݧ آهے کشیدو گفت: بازوبند رفیقمہ شهید شد سپرده بدم بہ خانومش _داداش وقتے گرفتم دستم یہ طورے شدم خوب حق دارے خوݧ شهید روشہ اونم چہ شهیدے هر چے بگم ازش کم گفتم _داداش میشہ بگے❓خیلے مشتاقم بدونم درموردش الا نمیشہ مامانینا منتظرݧ باید بریم ادامه دارد.... ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️ ‹💠⃟🇮🇷🇮🇷 ╔══❖•° 🌸 °•❖══╗ @Banoo_Behesht ╚══❖•° 🌸 °•❖══╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم اعضای جدید خیلی خیلی خوش اومدین با عرض معذرت امروز گوشیم یه مشکلی داشت ایتا باز نمیشد ان شاءالله میام و فعالیت میکنم ان شاءالله بمونین برامون
-شَہید‌مُحسن‌حُججۍ: هَمہ‌مےگویَندخوش‌بِحال‌فلانی‌شَھیدشُد امـّٰاهیچ‌ڪس‌حَواسش‌نیست‌ ڪِہ‌فلانۍبرا؎ِشَھیدشُدن شَھیدبودن‌رایادگِرفت...
📲💭 در اسناد لانه‌ی جاسوسی نامه‌ای هست که در قسمتی از اون، حزب‌اللهی‌ها رو این‌طور توصیف می‌کنه: «اون‌ها کسانی هستند که اگه رهبرشون بهشون بگه به کره‌ی ماه برید نمی‌پرسند چطور بریم بلکه می‌پرسند کِی بریم؟» تامام✌️
تو‌تاکسی، رادیو‌داشت‌قرآن‌پخش‌می‌کرد مسافر‌پرسید‌کسی‌مرده⁉️ راننده‌یه‌لبخند‌معنا‌داری‌زد‌؛ و‌گفت: آره ... دل‌من‌و‌تو ... 💔🚶‍♀
🌱 : دو راهکار اصلۍ کہ انسانِ مؤمن را بہ مقام "شھـادت" مۍرساند: - اشک - عبور از نفس
اعضای جدید خیلی خوش اومدین :)🌱 شما با بنر رمان وارد کانال شدین اگه میخواین رمان را به صورت کامل و راحت بخونین به کانال زیر مراجعه کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/591200458C9609fb6f55
🇮🇷🖤🇮🇷🖤بِسم رَبّ العِشق🇮🇷🖤🇮🇷🖤 👇🇮🇷 نویسنده : خانم علی آبادی هر روز : ۳ پارت ■کانال ما‌را به دوستان خود‌معرفی کنید👇 🇮🇷 ╔══❖•° 🌸 °•❖══╗ @Banoo_Behesht ╚══❖•° 🌸 °•❖══╝
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️ ❤️❤️ _الاݧ مامانینا منتظر باید بریم با حالت مظلومانہ اے بهش نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم إ اسماء الا مامانینا فکر میـکنـ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایـݧ بازو بندو ماما ببینہ میدونے کہ چے میشہ دستمو گرفت و بازور برد تو حال  با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود همہ ے نگاه ها چرخید سمت ما لبخندے نمایشےزدم و کنار علے نشستم _علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزے شده❓اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد خندیدم و گفتم:چیزے مهمے نشده  حس کنجکاوے همیشگے مـ حالا بعدا بهت میگم لبخندے زدو گفت:همیشہ بخند،با خنده خوشگلترے اخم بهت نمیاد لپام قرمز شد و سرم و انداختم پاییـ. هنوزهم وقتے ایـ حرفا رو میزد خجالت میکشیدم اردلا کولشو باز کرده بودو داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیرو _همہ چشمشوݧ بہ دستاے اردلاݧ بود اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت:خب حالا وقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہ هاے پشتیبانے میتونـ یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما.بعدش هم دست ماماݧ بوسید _ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت:پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مـݧ بهتریـݧ سوغاتے یہ قواره چادرے هم بہ مـݧ دادو صورتمو بوسید،در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم اینجا باز نکنیا همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کردو گفت:اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت،ایـ شیرینیا رو اینطورے نگاه نکنیدا گرو خریدم همگے زدیم زیر خنده _چشمکے بہ زهرا زدم رو بہ اردلاݧ گفتم:إداداش سوغاتے خانومت چے❓ دوباره اخمے بهم کردو گفت:اسماء جا دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشالا چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونہ بدم بهش چرا بہ مـ گیر میدے❓ سوالہ دیگہ پیش میاد _ماما و بابا کہ حواسشو نبود اما علے و زهرا زد زیر خنده علے رو بہ اردلاݧ گفت: اردلا جا مـ و اسماء ان شاءالله آخر هفتہ راهے کربلاییم اردلاݧ ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی❓با چہ کاروانے❓ علے سرشو بہ نشونہ ے تایید تکو دادو گفت:با کارواݧ یکے از دوستام _إ خوب یہ زنگ بز ببیـ دوتا جاے خالے ندار❓ براے کے میخواے❓ براے خودمو خانومم زهرا با تعجب بہ اردلاݧ نگاه کردو لبخند زد باشہ بزار زنگ بزنم اردلاݧ زنگ زد اتفاقا چند تا جاے خالے داشتـ قرار شد کہ اردلاݧو زهرا هم با ما بیا داشتـݧ میرفتـݧ خونشوݧ کہ در گوشش گفتم:یادت باشہ اردلاݧ نگفتے قضیہ بازو بندو خندیدو گفت:نترس وقت زیاد هست بعد از رفتنشوݧ دست علے وگرفتم و رفتم تو اتاقم علے بشیـݧ اونجا رو تخت براے چے اسماء تو بشیـݧ رو بروش نشستم چادرو باز کردم یہ جعبہ داخلش بود در جعبہ رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود  علے عاشق انگشتر عقیق بود اسماء ایـݧ چیہ❓ اینارو اردلاݧ آورده برامو یکے از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علے واے چقد قشنگہ علے بدستت میاد علے هم اوݧ یکے رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ے دستم بود دوتاموݧ خوشحال بودیم و بہ هم نگاه میکردیم... _اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت ساک هامو دستمو بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنہ اردلاݧ و زهرا هنوز نیومده بود هر چقدر هم بهشو زنگ میزدیم جواب نمیدادݧ روے صندلے نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفتہ بود توهم نگاهے بہ ساعتم انداختم اے واے چرا نیومد❓ _هوا ابرے بود بعد از چند دیقہ بارو نم نم شروع کرد بہ بارید علے اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس مسئول کارواݧ علے و صدا کردو گفت کہ دیر شده تا ۵ دیقہ دیگہ حرکت میکنیم نگراݧ بہ ایـݧ طرف و او نطرف نگاه میکردم اما خبرے ازشوݧ نبود ۵دیقہ هم گذشت اما نیومدݧ _علے اومد سمتم و گفت:نیومد بیا بریم اسماء إ علے نمیشہ کہ خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگہ بیا سوار شو خیس شدے دستم و گرفت و رفتیم بہ سمت اتوبوس لب و لوچم آویزو بود کہ با صداے اردلاݧ کہ ۲۰ متر باهاموݧ فاصلہ داشت برگشتم بدو بدو با زهرا داشتـ میومد و داد میزد ما اومدیم _لبخند رو لبم نشست ، دست علے ول کردم و رفتم سمتشوݧ. کجایید پس شماهاااا❓بدویید دیر شد تو ترافیک گیر کرده بودیم سوار اتوبوس شدیم. اردلاݧ از همہ بخاطر تاخیري کہ داشت از همهہ حلالیت طلبید تو اتوبوس رفتم کنار اردلاݧ نشستم لبخندے زدمو گفتم: سلام داداش با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جاے خانوم مـݧ نشستے❓ کارت دارم اخہ _اهاݧ همو فوضولے خودموݧ دیگہ خوب بفرمایی إ داداش فوضولے کنجکاوے. اردلاݧ هنوز قضیہ ي بازو بنده رو نگفتیا بیخیال اسماء الاݧ وقتش نیست لباسشو کشیدم و گفتم.... ادامه دارد... ❤💞❣💛❤️💞❣💛❤️ ‹💠⃟🇮🇷🇮🇷 ╔══❖•° 🌸 °•❖══╗ @Banoo_Behesh
❤️💞❣❤️💛💞❤️💛💞 ❤️❤️ _لباساشو کشیدم و گفتم بگو دیگہ خیلہ خب پاره شد لباسم ول کـ میگم اوݧ بازوبند واسہ یکے از رفیقام بود کہ شهید شد. _ازم خواستہ بود کہ اگہ شهید شد او بازو بندو همراه با حلقش ، برسونم بہ خانومش وقتے شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش... آهےکشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم. _بازو بندو دادم بہ خانومش و از اینکہ نتونستم حلقشو بیارم کلے شرمندش شدم همیـݧ دیگہ تموم شد بے هیچ حرفے بلند شدم و رفتم و کنار علے نشستم سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:هیچ وقت نمیزارم برے چقدر آدم خودخواهے بودم... _مـݧ نمیتونم مث زهرا باشم ، نمیتونم مثل خانم مصطفے باشم ، نمیتونم خودمو بزارم جاے خانوم دوست اردلا ، یہ صدایےتو گوشم میگفت:نمیخواے یا نمیتونے❓ آره نمیخوام ، نمیخوام بد علے و تیکہ تیکہ برام بیار نمیخوام بقیہ ے عمرمو باے قبر و یہ انگشتر زندگے کنم ، نمیخوااام دوباره او صدا اومد سراغم:پس بقیہ چطورے میتونـ❓ اوناهم نمیخوا اونا هم دوست ندار... اما... _اماچے❓ خودت برو دنبالش... با تکوݧ هاے علے از خواب بیدارشدم اسماء❓اسماء جاݧ رسیدیم پاشو ... چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود _لب مرز خیلے شلوغ بود... همہ از اتوبوس ها پیاده شده بود و ساک بدست میرفتـ بہ سمت ایستگاه بازرسے تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ،ا ونم چہ سفرے شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بود تا صبح هم شده وایســݧ، آدما مهربو شده بود و باهم خوب بودݧ _عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشو❓ یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا میکردم باد همچنا میوزید و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: بہ چے نگاه میکنے خانومم❓ یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:بہ آدما،چہ عوض شد علے _علے آهے کشیدو گفت:صحبت اهل بیت کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار... اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ اردلاݧ زد بہ شونہ ے علے و گفت:إهم ببخشید مزاحم خلوتتو میشما ، اما حاجے ساکاتونو نمیخواید بردارید❓ علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ _خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم❓ هہ هہ بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم زدم بہ بازوے اردلا و گفتم: داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا... صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده براے چے❓ _دستم و گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام چند دیقہ بعد علے اومد از داخل ساک چفیہ ے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد _چیہ علے❓چرا زل زدے بہ مـ❓ اسماء چرا چشمات غم داره❓چشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک داشتہ باشہ❓از چے نگرانے❓ بازهم از چشمام خوند ، اصلا نباید در ایـ مواقع نگاهش میکردم بحثو عوض کردم ، یکےاز ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد دستم و گرفت و مانع رفتنم شد منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے❓چرا نگرانے❓ _ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم...چوݧ میدونستم یہ روزے میره با رضایت منم میره یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده _با چفیش اشکام و پاک کردو گفت: باشہ نگو،فقط گریہ نکـ میدونے کہ اشکات و دوست ندارم بریم ... یک ساعت تو صف وایساده بودیم... پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم دوباره سوار اتوبوس شدیم هوا تقریبا روشـݧ شده بود بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم از اتوبوس پیاده شدیم _بہ علے کمک کردم و کولہ پشتے و انداخت رو دوشش هوا یکمے سرد بود چفیہ رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم . اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے❓ _نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود: "لبیک یا زینب" لبخندے تلخے زدم ، میدونستم ایـ شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم چیشد اسماء❓ ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـ بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبے داشتم اما ایـݧ حس با رسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد وارد حرم شدیم... ادامه دارد... ❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️ ‹💠⃟🇮🇷🇮🇷 ╔══❖•° 🌸 °•❖══╗ @Banoo_Behesht ╚══❖•° 🌸 °•❖══╝