نمیدونم موهام رو سه روزِ شونه نکردم یا چهار روز
نمیدونم دو روزِ حموم نکردم یا سه روز
نمیدونم آخرین بار که به دستام آبرسان زدم کی بود
حتی نمیدونم چند روز شده از موقعی که به پوستم نرسیدم
حتی دیگه حوصله ندارم لباسهای فردا رو آماده کنم ، حتی فکر کردن به اینکه بعد شسته شدن لباسا باید اتوشون کنم ، خسته میشم
کاش برگردم به اون ورژن پرانرژی و مثبتم
حتی خودم تحمل این ورژن رو ندارم چه برسه به بقیه ..
فکر کنم اشتباه گفتن که 'نجاتدهندهدرآینهست' . من به نجاتدهندهای نیاز دارم که تمام این مدت بوده و داشته تماشا میکرده و حالا از جاش بلند میشه و آغوشش رو برام باز میکنه و صدای زمزمهش گوشم رو پر کنه :
بیا بشین استراحت کن ، خودم حلش میکنم ..
دلم تنگه برای اون صبحهایی که پیاده توی هوای ابری و نمنمی میرفتم مدرسه
اون صحنۀآسمانآبی ِتیره ُهوایبهشدتسرد با خیابانهای خلوت که فقط تعداد کمی دانشآموز که پرش کردن بهشدت ترکیب باحالی بود ..
اونجا که در طول راه دستامو داخل هودی ِچادخونهایِقرمزم میزاشتم و بدون هیچ مزاحمتی تا مقصد فقط آرامش رو میتونستم حس کنم ..
اون لحظات آرامش میتونست مثل سرما به استخونام نفوذ کنه ، بدون در نظر گرفتن سهلایه لباس .
روزهایی که زود به مدرسه میرفتم ، در طول راه خونه تا مدرسه [چندتاخیابونبیشترنیست] تنها کسی که میدمش نگهبانبانککشاورزی بود که جلو در داره قدم برمیداره
صبح و غروب ِزمستون رو دوست دارم ،
از دیدن طلوع و غروب آفتاب ِگمشده بین چادر ِتیره رنگ لذت میبرم