هیچوقت خودمو درک نکردم ؛
در عین تنهایی و منزوی بودن دلم اجتماعی بودن و بیرونخوشگذروندن میخواد .
اِنتِظار ، اِنتِظار و اِنتِظار ؛
همه و همهی اینها عزیزکم شوق رو از وجودم خالی کرد .
شوق ِانتقال عشق از قلبمان و خارج کردن آن از میان لبهای انحا یافته ..
شوق ِنظر کردن بر آن گودالهای تیرهرنگ ِکهکشانی ..
شوق ِدست گذاشت در میان آن موهای برآشفتهاحوال ُمشکین ..