هیچوقت خودمو درک نکردم ؛
در عین تنهایی و منزوی بودن دلم اجتماعی بودن و بیرونخوشگذروندن میخواد .
اِنتِظار ، اِنتِظار و اِنتِظار ؛
همه و همهی اینها عزیزکم شوق رو از وجودم خالی کرد .
شوق ِانتقال عشق از قلبمان و خارج کردن آن از میان لبهای انحا یافته ..
شوق ِنظر کردن بر آن گودالهای تیرهرنگ ِکهکشانی ..
شوق ِدست گذاشت در میان آن موهای برآشفتهاحوال ُمشکین ..
دیشب در بدترین حال خودم بودم ..
سردرد ، سرگیجه و شکمدردم خیلی بود
سحری که بیدار شدم تنها کاری که میتونستم بکنم ، خوردن یه لیوان چایی بود ؛
منتظر بودم یکمی سرد بشه چایی که بتونم بخورم ..
سکوت و نور یکمی که توی تاریکی بود باعث میشد فکر کنم چقدر آدمایی که تنهایی شریکزندگیشون شده ، چقدر براشون زندگی سخته .
فکر کن با سیسال سن هنوز که هنوزِ تو
نه دوستی داری که شبآ زنگ بزنی بگی :
حالم خوب نیست ، حرف میزنی باهام؟ / میای دنبالم بریم یهدوری بزنیم؟
نه دختربچهای که بردنش به شهربازی و خوندن داستانهای ِابرقهرمانها ، بشه دلیل دیر خوابیدن
نه حتی پارتنری که اگه دیر امدی خونه زنگ بزنه بگه :
عزیزم دیر کردی ، شام سرد شد .
بنظرم هیچی وحشتناکتر از تنهایی نیست
کمکم تورو غرق خودش میکنه ، کمکم تورو میبلعه و اونجاست که تو دیگه
توی زندگیت تنها نیستی ؛ بلکه
توی تنهایی زندگی میکنی .
اونجایی که از فکر امدم بیرون و خواستم چایی رو بخورم و دیدم سرد شده
یهلحظه دیدم حق با کوثر بود ، چقدر قبلا بخاطر سرد شدن ِچاییهاش بخاطر فکر و خیالبافی سرزنشش میکردم ..
#امضاء
۱۴۰۳ / ۵ / ۱۵
صبح که رفتم آرایشفروشی فقط دوتا لاک گرفتم .
از اون موقع ۱۲ ساعت گذشت و من هریک دقیقه داره یادم میاد که یهچیزی نخریدم .